پرش به محتوا

مثنوی معنوی/رجوع به حکایت زید

از ویکی‌نبشته
دفتر اول مثنوی از مولوی
(رجوع به حکایت زید)
  زید را اکنون نیابی کو گریخت جست از صف نعال و نعل ریخت  
  تو که باشی زید هم خود را نیافت همچو اختر که برو خورشید تافت  
  نه ازو نقشی بیابی نه نشان نه کهی یابی به راه کهکشان  
  شد حواس و نطق بابایان ما محو نور دانش سلطان ما  
  حسها و عقلهاشان در درون موج در موج لدینا محضرون  
  چون بیاید صبح وقت بار شد انجم پنهان شده بر کار شد  
  بیهشان را وا دهد حق هوشها حلقه حلقه حلقه‌ها در گوشها  
  پای‌کوبان دست‌افشان در ثنا ناز نازان ربنا احییتنا  
  آن جلود و آن عظام ریخته فارسان گشته غبار انگیخته  
  حمله آرند از عدم سوی وجود در قیامت هم شکور و هم کنود  
  سر چه می‌پیچی کنی نادیده‌ای در عدم ز اول نه سر پیچیده‌ای  
  در عدم افشرده بودی پای خویش که مرا کی بر کند از جای خویش  
  می‌نبینی صنع ربانیت را که کشید او موی پیشانیت را  
  تا کشیدت اندرین انواع حال که نبودت در گمان و در خیال  
  آن عدم او را هماره بنده است کار کن دیوا سلیمان زنده است  
  دیو می‌سازد جفان کالجواب زهره نه تا دفع گوید یا جواب  
  خویش را بین چون همی‌لرزی ز بیم مر عدم را نیز لرزان دان مقیم  
  ور تو دست اندر مناصب می‌زنی هم ز ترس است آن که جانی می‌کنی  
  هرچه جز عشق خدای احسنست گر شکرخواریست آن جان کندنست  
  چیست جان کندن سوی مرگ آمدن دست در آب حیاتی نازدن  
  خلق را دو دیده در خاک و ممات صد گمان دارند در آب حیات  
  جهد کن تا صد گمان گردد نود شب برو ور تو بخسپی شب رود  
  در شب تاریک جوی آن روز را پیش کن آن عقل ظلمت‌سوز را  
  در شب بدرنگ بس نیکی بود آب حیوان جفت تاریکی بود  
  سر ز خفتن کی توان برداشتن با چنین صد تخم غفلت کاشتن  
  خواب مرده لقمه مرده یار شد خواجه خفت و دزد شب بر کار شد  
  تو نمی‌دانی که خصمانت کیند ناریان خصم وجود خاکیند  
  نار خصم آب و فرزندان اوست همچنانک آب خصم جان اوست  
  آب آتش را کشد زیرا که او خصم فرزندان آبست و عدو  
  بعد از آن این نار نار شهوتست کاندرو اصل گناه و زلتست  
  نار بیرونی ببی بفسرد نار شهوت تا به دوزخ می‌برد  
  نار شهوت می‌نیارامد بب زانک دارد طبع دوزخ در عذاب  
  نار شهوت را چه چاره نور دین نورکم اطفاء نار الکافرین  
  چه کشد این نار را نور خدا نور ابراهیم را ساز اوستا  
  تا ز نار نفس چون نمرود تو وا رهد این جسم همچون عود تو  
  شهوت ناری براندن کم نشد او بماندن کم شود بی هیچ بد  
  تا که هیزم می‌نهی بر آتشی کی بمیرد آتش از هیزم‌کشی  
  چونک هیزم باز گیری نار مرد زانک تقوی آب سوی نار برد  
  کی سیه گردد ز آتش روی خوب کو نهد گلگونه از تقوی القلوب