مثنوی معنوی/رجوع به حکایت خواجهی تاجر
ظاهر
بعد از آنش از قفص بیرون فکند | طوطیک پرید تا شاخ بلند | |||||
طوطی مرده چنان پرواز کرد | کفتاب شرق ترکیتاز کرد | |||||
خواجه حیران گشت اندر کار مرغ | بیخبر ناگه بدید اسرار مرغ | |||||
روی بالا کرد و گفت ای عندلیب | از بیان حال خودمان ده نصیب | |||||
او چه کرد آنجا که تو آموختی | ساختی مکری و ما را سوختی | |||||
گفت طوطی کو به فعلم پند داد | که رها کن لطف آواز و وداد | |||||
زانک آوازت ترا در بند کرد | خویشتن مرده پی این پند کرد | |||||
یعنی ای مطرب شده با عام و خاص | مرده شو چون من که تا یابی خلاص | |||||
دانه باشی مرغکانت بر چنند | غنچه باشی کودکانت بر کنند | |||||
دانه پنهان کن بکلی دام شو | غنچه پنهان کن گیاه بام شو | |||||
هر که داد او حسن خود را در مزاد | صد قضای بد سوی او رو نهاد | |||||
جشمها و خشمها و رشکها | بر سرش ریزد چو آب از مشکها | |||||
دشمنان او را ز غیرت میدرند | دوستان هم روزگارش میبرند | |||||
آنک غافل بود از کشت و بهار | او چه داند قیمت این روزگار | |||||
در پناه لطف حق باید گریخت | کو هزاران لطف بر ارواح ریخت | |||||
تا پناهی یابی آنگه چون پناه | آب و آتش مر ترا گردد سپاه | |||||
نوح و موسی را نه دریا یار شد | نه بر اعداشان بکین قهار شد | |||||
آتش ابراهیم را نه قلعه بود | تا برآورد از دل نمرود دود | |||||
کوه یحیی را نه سوی خویش خواند | قاصدانش را به زخم سنگ راند | |||||
گفت ای یحیی بیا در من گریز | تا پناهت باشم از شمشیر تیز |