مثنوی معنوی/دل نهادن عرب بر التماس دلبر خویش و سوگند خوردن کی درین تسلیم مرا حیلتی و امتحانی نیست
ظاهر
| مرد گفت اکنون گذشتم از خلاف | حکم داری تیغ برکش از غلاف | |||||
| هرچه گویی من ترا فرمان برم | در بد و نیک آمد آن ننگرم | |||||
| در وجود تو شوم من منعدم | چون محبم حب یعمی و یصم | |||||
| گفت زن آهنگ برم میکنی | یا بحیلت کشف سرم میکنی | |||||
| گفت والله عالم السر الخفی | کافرید از خاک آدم را صفی | |||||
| در سه گز قالب که دادش وا نمود | هر چه در الواح و در ارواح بود | |||||
| تا ابد هرچه بود او پیش پیش | درس کرد از علم الاسماء خویش | |||||
| تا ملک بیخود شد از تدریس او | قدس دیگر یافت از تقدیس او | |||||
| آن گشادیشان کز آدم رو نمود | در گشاد آسمانهاشان نبود | |||||
| در فراخی عرصهی آن پاک جان | تنگ آمد عرصهی هفت آسمان | |||||
| گفت پیغامبر که حق فرموده است | من نگنجم هیچ در بالا و پست | |||||
| در زمین و آسمان و عرش نیز | من نگنجم این یقین دان ای عزیز | |||||
| در دل ممن بگنجم ای عجب | گر مرا جویی در آن دلها طلب | |||||
| گفت ادخل فی عبادی تلتقی | جنة من رویتی یا متقی | |||||
| عرش با آن نور با پهنای خویش | چون بدید آن را برفت از جای خویش | |||||
| خود بزرگی عرش باشد بس مدید | لیک صورت کیست چون معنی رسید | |||||
| هر ملک میگفت ما را پیش ازین | الفتی میبود بر روی زمین | |||||
| تخم خدمت بر زمین میکاشتیم | زان تعلق ما عجب میداشتیم | |||||
| کین تعلق چیست با این خاکمان | چون سرشت ما بدست از آسمان | |||||
| الف ما انوار با ظلمات چیست | چون تواند نور با ظلمات زیست | |||||
| آدما آن الف از بوی تو بود | زانک جسمت را زمین بد تار و پود | |||||
| جسم خاکت را ازینجا بافتند | نور پاکت را درینجا یافتند | |||||
| این که جان ما ز روحت یافتست | پیش پیش از خاک آن میتافتست | |||||
| در زمین بودیم و غافل از زمین | غافل از گنجی که در وی بد دفین | |||||
| چون سفر فرمود ما را زان مقام | تلخ شد ما را از آن تحویل کام | |||||
| تا که حجتها همی گفتیم ما | که به جای ما کی آید ای خدا | |||||
| نور این تسبیح و این تهلیل را | میفروشی بهر قال و قیل را | |||||
| حکم حق گسترد بهر ما بساط | که بگویید ازطریق انبساط | |||||
| هرچه آید بر زبانتان بیحذر | همچو طفلان یگانه با پدر | |||||
| زانک این دمها چه گر نالایقست | رحمت من بر غضب هم سابقست | |||||
| از پی اظهار این سبق ای ملک | در تو بنهم داعیهی اشکال و شک | |||||
| تا بگویی و نگیرم بر تو من | منکر حلمم نیارد دم زدن | |||||
| صد پدر صد مادر اندر حلم ما | هر نفس زاید در افتد در فنا | |||||
| حلم ایشان کف بحر حلم ماست | کف رود آید ولی دریا بجاست | |||||
| خود چه گویم پیش آن در این صدف | نیست الا کف کف کف کف | |||||
| حق آن کف حق آن دریای صاف | کامتحانی نیست این گفت و نه لاف | |||||
| از سر مهر و صفا است و خضوع | حق آنکس که بدو دارم رجوع | |||||
| گر بپیشت امتحانست این هوس | امتحان را امتحان کن یک نفس | |||||
| سر مپوشان تا پدید آید سرم | امر کن تو هر چه بر وی قادرم | |||||
| دل مپوشان تا پدید آید دلم | تا قبول آرم هر آنچ قابلم | |||||
| چون کنم در دست من چه چاره است | درنگر تا جان من چه کاره است | |||||