مثنوی معنوی/در معنی آنک آنچ ولی کند مرید را نشاید گستاخی کردن
ظاهر
گر ولی زهری خورد نوشی شود | ور خورد طالب سیههوشی شود | |||||
رب هب لی از سلیمان آمدست | که مده غیر مرا این ملک دست | |||||
تو مکن با غیر من این لطف و جود | این حسد را ماند اما آن نبود | |||||
نکتهی لا ینبغی میخوان بجان | سر من بعدی ز بخل او مدان | |||||
بلک اندر ملک دید او صد خطر | موبمو ملک جهان بد بیم سر | |||||
بیم سر با بیم سر با بیم دین | امتحانی نیست ما را مثل این | |||||
پس سلیمان همتی باید که او | بگذرد زین صد هزاران رنگ و بو | |||||
با چنان قوت که او را بود هم | موج آن ملکش فرو میبست دم | |||||
چون برو بنشست زین اندوه گرد | بر همه شاهان عالم رحم کرد | |||||
شد شفیع و گفت این ملک و لوا | با کمالی ده که دادی مر مرا | |||||
هرکه را بدهی و بکنی آن کرم | او سلیمانست وانکس هم منم | |||||
او نباشد بعدی او باشد معی | خود معی چه بود منم بیمدعی | |||||
شرح این فرضست گفتن لیک من | باز میگردم به قصهی مرد و زن |