مثنوی معنوی/در صفت پیر و مطاوعت وی
ظاهر
ای ضیاء الحق حسام الدین بگیر | یک دو کاغذ بر فزا در وصف پیر | |||||
گرچه جسم نازکت را زور نیست | لیک بی خورشید ما را نور نیست | |||||
گرچه مصباح و زجاجه گشتهای | لیک سرخیل دلی سررشتهای | |||||
چون سر رشته به دست و کام تست | درهای عقد دل ز انعام تست | |||||
بر نویس احوال پیر راهدان | پیر را بگزین و عین راه دان | |||||
پیر تابستان و خلقان تیر ماه | خلق مانند شبند و پیر ماه | |||||
کردهام بخت جوان را نام پیر | کو ز حق پیرست نه از ایام پیر | |||||
او چنان پیرست کش آغاز نیست | با چنان در یتیم انباز نیست | |||||
خود قویتر میشود خمر کهن | خاصه آن خمری که باشد من لدن | |||||
پیر را بگزین که بی پیر این سفر | هست بس پر آفت و خوف و خطر | |||||
آن رهی که بارها تو رفتهای | بی قلاوز اندر آن آشفتهای | |||||
پس رهی را که ندیدستی تو هیچ | هین مرو تنها ز رهبر سر مپیچ | |||||
گر نباشد سایهی او بر تو گول | پس ترا سرگشته دارد بانگ غول | |||||
غولت از ره افکند اندر گزند | از تو داهیتر درین ره بس بدند | |||||
از نبی بشنو ضلال رهروان | که چه شان کرد آن بلیس بدروان | |||||
صد هزاران ساله راه از جاده دور | بردشان و کردشان ادبیر و عور | |||||
استخوانهاشان ببین و مویشان | عبرتی گیر و مران خر سویشان | |||||
گردن خر گیر و سوی راه کش | سوی رهبانان و رهدانان خوش | |||||
هین مهل خر را و دست از وی مدار | زانک عشق اوست سوی سبزهزار | |||||
گر یکی دم تو به غفلت وا هلیش | او رود فرسنگها سوی حشیش | |||||
دشمن راهست خر مست علف | ای که بس خر بنده را کرد او تلف | |||||
گر ندانی ره هر آنچ خر بخواست | عکس آن کن خود بود آن راه راست | |||||
شاوروهن و آنگه خالفوا | ان من لم یعصهن تالف | |||||
با هوا و آرزو کم باش دوست | چون یضلک عن سبیل الله اوست | |||||
این هوا را نشکند اندر جهان | هیچ چیزی همچو سایهی همرهان |