مثنوی معنوی/در بیان آنک موسی و فرعون هر دو مسخر مشیتاند چنانک زهر و پازهر و ظلمات و نور و مناجات کردن فرعون بخلوت تا ناموس نشکند
ظاهر
| موسی و فرعون معنی را رهی | ظاهر آن ره دارد و این بیرهی | |||||
| روز موسی پیش حق نالان شده | نیمشب فرعون هم گریان بده | |||||
| کین چه غلست ای خدا بر گردنم | ورنه غل باشد کی گوید من منم | |||||
| زانک موسی را منور کردهای | مر مرا زان هم مکدر کردهای | |||||
| زانک موسی را تو مهرو کردهای | ماه جانم را سیهرو کردهای | |||||
| بهتر از ماهی نبود استارهام | چون خسوف آمد چه باشد چارهام | |||||
| نوبتم گر رب و سلطان میزنند | مه گرفت و خلق پنگان میزنند | |||||
| میزنند آن طاس و غوغا میکنند | ماه را زان زخمه رسوا میکنند | |||||
| من که فرعونم ز خلق ای وای من | زخم طاس آن ربی الاعلای من | |||||
| خواجهتاشانیم اما تیشهات | میشکافد شاخ را در بیشهات | |||||
| باز شاخی را موصل میکند | شاخ دیگر را معطل میکند | |||||
| شاخ را بر تیشه دستی هست نی | هیچ شاخ از دست تیشه جست نی | |||||
| حق آن قدرت که آن تیشه تراست | از کرم کن این کژیها را تو راست | |||||
| باز با خود گفته فرعون ای عجب | من نه دریا ربناام جمله شب | |||||
| در نهان خاکی و موزون میشوم | چون به موسی میرسم چون میشوم | |||||
| رنگ زر قلب دهتو میشود | پیش آتش چون سیهرو میشود | |||||
| نه که قلب و قالبم در حکم اوست | لحظهای مغزم کند یک لحظه پوست | |||||
| سبز گردم چونک گوید کشت باش | زرد گردم چونک گوید زشت باش | |||||
| لحظهای ماهم کند یک دم سیاه | خود چه باشد غیر این کار اله | |||||
| پیش چوگانهای حکم کن فکان | میدویم اندر مکان و لامکان | |||||
| چونک بیرنگی اسیر رنگ شد | موسیی با موسیی در جنگ شد | |||||
| چون به بیرنگی رسی کان داشتی | موسی و فرعون دارند آشتی | |||||
| گر ترا آید برین نکته سوال | رنگ کی خالی بود از قیل و قال | |||||
| این عجب کین رنگ از بیرنگ خاست | رنگ با بیرنگ چون در جنگ خاست | |||||
| اصل روغن ز آب افزون میشود | عاقبت با آب ضد چون میشود | |||||
| چونک روغن را ز آب اسرشتهاند | آب با روغن چرا ضد گشتهاند | |||||
| چون گل از خارست و خار از گل چرا | هر دو در جنگند و اندر ماجرا | |||||
| یا نه جنگست این برای حکمتست | همچو جنگ خر فروشان صنعتست | |||||
| یا نه اینست و نه آن حیرانیست | گنج باید جست این ویرانیست | |||||
| آنچ تو گنجش توهم میکنی | زان توهم گنج را گم میکنی | |||||
| چون عمارت دان تو وهم و رایها | گنج نبود در عمارت جایها | |||||
| در عمارت هستی و جنگی بود | نیست را از هستها ننگی بود | |||||
| نه که هست از نیستی فریاد کرد | بلک نیست آن هست را واداد کرد | |||||
| تو مگو که من گریزانم ز نیست | بلک او از تو گریزانست بیست | |||||
| ظاهرا میخواندت او سوی خود | وز درون میراندت با چوب رد | |||||
| نعلهای بازگونهست ای سلیم | نفرت فرعون میدان از کلیم | |||||