مثنوی معنوی/در بیان آنک جنبیدن هر کسی از آنجا کی ویست
ظاهر
زن چو دید او را که تند و توسنست | گشت گریان گریه خود دام زنست | |||||
گفت از تو کی چنین پنداشتم | از تو من اومید دیگر داشتم | |||||
زن در آمد ازطریق نیستی | گفت من خاک شماام نی ستی | |||||
جسم و جان و هرچه هستم آن تست | حکم و فرمان جملگی فرمان تست | |||||
گر ز درویشی دلم از صبر جست | بهر خویشم نیست آن بهر تو است | |||||
تو مرا در دردها بودی دوا | من نمیخواهم که باشی بینوا | |||||
جان تو کز بهر خویشم نیست این | از برای تستم این ناله و حنین | |||||
خویش من والله که بهر خویش تو | هر نفس خواهد که میرد پیش تو | |||||
کاش جانت کش روان من فدا | از ضمیر جان من واقف بدی | |||||
چون تو با من این چنین بودی بظن | هم ز جان بیزار گشتم هم ز تن | |||||
خاک را بر سیم و زر کردیم چون | تو چنینی با من ای جان را سکون | |||||
تو که در جان و دلم جا میکنی | زین قدر از من تبرا میکنی | |||||
تو تبرا کن که هستت دستگاه | ای تبرای ترا جان عذرخواه | |||||
یاد میکن آن زمانی را که من | چون صنم بودم تو بودی چون شمن | |||||
بنده بر وفق تو دل افروختست | هرچه گویی پخت گوید سوختست | |||||
من سپاناخ تو با هرچم پزی | یا ترشبا یا که شیرین میسزی | |||||
کفر گفتم نک بایمان آمدم | پیش حکمت از سر جان آمدم | |||||
خوی شاهانهی ترا نشناختم | پیش تو گستاخ خر در تاختم | |||||
چون ز عفو تو چراغی ساختم | توبه کردم اعتراض انداختم | |||||
مینهم پیش تو شمشیر و کفن | میکشم پیش تو گردن را بزن | |||||
از فراق تلخ میگویی سخن | هر چه خواهی کن ولیکن این مکن | |||||
در تو از من عذرخواهی هست سر | با تو بی من او شفیعی مستمر | |||||
عذر خواهم در درونت خلق تست | ز اعتماد او دل من جرم جست | |||||
رحم کن پنهان ز خود ای خشمگین | ای که خلقت به ز صد من انگبین | |||||
زین نسق میگفت با لطف و گشاد | در میانه گریهای بر وی فتاد | |||||
گریه چون از حد گذشت و های های | زو که بی گریه بد او خود دلربای | |||||
شد از آن باران یکی برقی پدید | زد شراری در دل مرد وحید | |||||
آنک بندهی روی خوبش بود مرد | چون بود چون بندگی آغاز کرد | |||||
آنک از کبرش دلت لرزان بود | چون شوی چون پیش تو گریان شود | |||||
آنک از نازش دل و جان خون بود | چونک آید در نیاز او چون بود | |||||
آنک در جور و جفااش دام ماست | عذر ما چه بود چو او در عذر خاست | |||||
زین للناس حق آراستست | زانچ حق آراست چون دانند جست | |||||
چون پی یسکن الیهاش آفرید | کی تواند آدم از حوا برید | |||||
رستم زال ار بود وز حمزه بیش | هست در فرمان اسیر زال خویش | |||||
آنک عالم مست گفتش آمدی | کلمینی یا حمیرا میزدی | |||||
آب غالب شد بر آتش از نهیب | ز آتش او جوشد چو باشد در حجاب | |||||
چونک دیگی حایل آمد هر دو را | نیست کرد آن آب را کردش هوا | |||||
ظاهرا بر زن چو آب ار غالبی | باطنا مغلوب و زن را طالبی | |||||
این چنین خاصیتی در آدمیست | مهر حیوان را کمست آن از کمیست |