مثنوی معنوی/داستان آن پادشاه جهود کی نصرانیان را میکشت از بهر تعصب
ظاهر
بود شاهی در جهودان ظلمساز | دشمن عیسی و نصرانی گداز | |||||
عهد عیسی بود و نوبت آن او | جان موسی او و موسی جان او | |||||
شاه احول کرد در راه خدا | آن دو دمساز خدایی را جدا | |||||
گفت استاد احولی را کاندر آ | زو برون آر از وثاق آن شیشه را | |||||
گفت احول زان دو شیشه من کدام | پیش تو آرم بکن شرح تمام | |||||
گفت استاد آن دو شیشه نیست رو | احولی بگذار و افزونبین مشو | |||||
گفت ای استا مرا طعنه مزن | گفت استا زان دو یک را در شکن | |||||
چون یک بشکست هر دو شد ز چشم | مرد احول گردد از میلان و خشم | |||||
شیشه یک بود و به چشمش دو نمود | چون شکست او شیشه را دیگر نبود | |||||
خشم و شهوت مرد را احول کند | ز استقامت روح را مبدل کند | |||||
چون غرض آمد هنر پوشیده شد | صد حجاب از دل به سوی دیده شد | |||||
چون دهد قاضی به دل رشوت قرار | کی شناسد ظالم از مظلوم زار | |||||
شاه از حقد جهودانه چنان | گشت احول کالامان یا رب امان | |||||
صد هزاران ممن مظلوم کشت | که پناهم دین موسی را و پشت |