مثنوی معنوی/خلوت طلبیدن آن ولی از پادشاه جهت دریافتن رنج کنیزک
ظاهر
گفت ای شه خلوتی کن خانه را | دور کن هم خویش و هم بیگانه را | |||||
کس ندارد گوش در دهلیزها | تا بپرسم زین کنیزک چیزها | |||||
خانه خالی ماند و یک دیار نه | جز طبیب و جز همان بیمار نه | |||||
نرمنرمک گفت شهر تو کجاست | که علاج اهل هر شهری جداست | |||||
واندر آن شهر از قرابت کیستت | خویشی و پیوستگی با چیستت | |||||
دست بر نبضش نهاد و یکبهیَک | بازمیپرسید از جور فلک | |||||
چون کسی را خار در پایش جهد | پای خود را بر سر زانو نهد | |||||
وز سر سوزن همی جوید سرش | ور نیابد میکند با لب ترش | |||||
خار در پا شد چنین دشواریاب | خار در دل چون بود وا ده جواب | |||||
خار در دل گر بدیدی هر خسی | دست کی بودی غمان را بر کسی | |||||
کس به زیر دم خر خاری نهد | خر نداند دفع آن برمیجهد | |||||
برجهد وان خار محکمتر زند | عاقلی باید که خاری برکند | |||||
خر ز بهر دفع خار از سوز و درد | جفته میانداخت صد جا زخم کرد | |||||
آن حکیم خارچین استاد بود | دست میزد جابهجا میآزمود | |||||
زان کنیزک بر طریق داستان | بازمیپرسید حال دوستان | |||||
با حکیم او قصهها میگفت فاش | از مقام و خواجگان و شهر و باش | |||||
سوی قصه گقتنش میداشت گوش | سوی نبض و جستنش میداشت هوش | |||||
تا که نبض از نام کی گردد جهان | او بود مقصود جانش در جهان | |||||
دوستان و شهر او را برشمرد | بعد از آن شهری دگر را نام برد | |||||
گفت چون بیرون شدی از شهر خویش | در کدامین شهر بودستی تو بیش | |||||
نام شهری گفت و زان هم در گذشت | رنگ روی و نبض او دیگر نگشت | |||||
خواجگان و شهرها را یکبهیَک | بازگفت از جای و از نان و نمک | |||||
شهرشهر و خانهخانه قصه کرد | نه رگش جنبید و نه رخ گشت زرد | |||||
نبض او بر حال خود بد بیگزند | تا بپرسید از سمرقند چو قند | |||||
نبض جست و روی سرخ و زرد شد | کز سمرقندی زرگر فرد شد | |||||
چون ز رنجور آن حکیم این راز یافت | اصل آن درد و بلا را بازیافت | |||||
گفت کوی او کدام اندرگذر | او سر پل گفت و کوی غاتفر | |||||
گفت دانستم که رنجت چیست زود | در خلاصت سحرها خواهم نمود | |||||
شاد باش و فارغ و آمن که من | آن کنم با تو که باران با چمن | |||||
من غم تو میخورم تو غم مخور | بر تو من مشفقترم از صد پدر | |||||
هانوهان این راز را با کس مگو | گرچه از تو شه کند بس جستوجو | |||||
خانهی اسرار تو چون دل شود | آن مرادت زودتر حاصل شود | |||||
گفت پیغامبر که هر که سر نهفت | زود گردد با مراد خویش جفت | |||||
دانه چون اندر زمین پنهان شود | سر او سرسبزی بستان شود | |||||
زر و نقره گر نبودندی نهان | پرورش کی یافتندی زیر کان | |||||
وعدهها و لطفهای آن حکیم | کرد آن رنجور را آمن ز بیم | |||||
وعدهها باشد حقیقی دلپذیر | وعدهها باشد مجازی تا سه گیر | |||||
وعدهی اهل کرم گنج روان | وعدهی نا اهل شد رنج روان |