مثنوی معنوی/حکایت پادشاه جهود دیگر کی در هلاک دین عیسی سعی نمود
ظاهر
یک شه دیگر ز نسل آن جهود | در هلاک قوم عیسی رو نمود | |||||
گر خبر خواهی ازین دیگر خروج | سوره بر خوان واسما ذات البروج | |||||
سنت بد کز شه اول بزاد | این شه دیگر قدم بر وی نهاد | |||||
هر که او بنهاد ناخوش سنتی | سوی او نفرین رود هر ساعتی | |||||
نیکوان رفتند و سنتها بماند | وز لیمان ظلم و لعنتها بماند | |||||
تا قیامت هرکه جنس آن بدان | در وجود آید بود رویش بدان | |||||
رگ رگست این آب شیرین و آب شور | در خلایق میرود تا نفخ صور | |||||
نیکوان را هست میراث از خوشاب | آن چه میراثست اورثنا الکتاب | |||||
شد نیاز طالبان ار بنگری | شعلهها از گوهر پیغامبری | |||||
شعلهها با گوهران گردان بود | شعله آن جانب رود هم کان بود | |||||
نور روزن گرد خانه میدود | زانک خور برجی به برجی میرود | |||||
هر که را با اختری پیوستگیست | مر ورا با اختر خود همتگیست | |||||
طالعش گر زهره باشد در طرب | میل کلی دارد و عشق و طلب | |||||
ور بود مریخی خونریزخو | جنگ و بهتان و خصومت جوید او | |||||
اخترانند از ورای اختران | که احتراق و نحس نبود اندر آن | |||||
سایران در آسمانهای دگر | غیر این هفت آسمان معتبر | |||||
راسخان در تاب انوار خدا | نه به هم پیوسته نه از هم جدا | |||||
هر که باشد طالع او زان نجوم | نفس او کفار سوزد در رجوم | |||||
خشم مریخی نباشد خشم او | منقلب رو غالب و مغلوب خو | |||||
نور غالب ایمن از نقص و غسق | درمیان اصبعین نور حق | |||||
حق فشاند آن نور را بر جانها | مقبلان بر داشته دامانها | |||||
و آن نثار نور را وا یافته | روی از غیر خدا برتافته | |||||
هر که را دامان عشقی نابده | زان نثار نور بی بهره شده | |||||
جزوها را رویها سوی کلست | بلبلان را عشق با روی گلست | |||||
گاو را رنگ از برون و مرد را | از درون جو رنگ سرخ و زرد را | |||||
رنگهای نیک از خم صفاست | رنگ زشتان از سیاهابهی جفاست | |||||
صبغة الله نام آن رنگ لطیف | لعنة الله بوی این رنگ کثیف | |||||
آنچ از دریا به دریا میرود | از همانجا کامد آنجا میرود | |||||
از سر که سیلهای تیزرو | وز تن ما جان عشق آمیز رو |