مثنوی معنوی/حکایت ماجرای نحوی و کشتیبان
ظاهر
آن یکی نحوی به کشتی در نشست | رو به کشتیبان نهاد آن خودپرست | |||||
گفت هیچ از نحو خواندی گفت لا | گفت نیم عمر تو شد در فنا | |||||
دلشکسته گشت کشتیبان ز تاب | لیک آن دم کرد خامش از جواب | |||||
باد کشتی را به گردابی فکند | گفت کشتیبان بدان نحوی بلند | |||||
هیچ دانی آشنا کردن بگو | گفت نی ای خوشجواب خوبرو | |||||
گفت کل عمرت ای نحوی فناست | زانک کشتی غرق این گردابهاست | |||||
محو میباید نه نحو اینجا بدان | گر تو محوی بیخطر در آب ران | |||||
آب دریا مرده را بر سر نهد | ور بود زنده ز دریا کی رهد | |||||
چون بمردی تو ز اوصاف بشر | بحر اسرارت نهد بر فرق سر | |||||
ای که خلقان را تو خر میخواندهای | این زمان چون خر برین یخ ماندهای | |||||
گر تو علامه زمانی در جهان | نک فنای این جهان بین وین زمان | |||||
مرد نحوی را از آن در دوختیم | تا شما را نحو محو آموختیم | |||||
فقه فقه و نحو نحو و صرف صرف | در کم آمد یابی ای یار شگرف | |||||
آن سبوی آب دانشهای ماست | وان خلیفه دجلهی علم خداست | |||||
ما سبوها پر به دجله میبریم | گرنه خر دانیم خود را ما خریم | |||||
باری اعرابی بدان معذور بود | کو ز دجله غافل و بس دور بود | |||||
گر ز دجله با خبر بودی چو ما | او نبردی آن سبو را جا بجا | |||||
بلک از دجله چو واقف آمدی | آن سبو را بر سر سنگی زدی |