مثنوی معنوی/حقیر و بیخصم دیدن دیدههای حس صالح و ناقهی صالح علیهالسلام
ظاهر
ناقهی صالح بصورت بد شتر | پی بریدندش ز جهل آن قوم مر | |||||
از برای آب چون خصمش شدند | نان کور و آب کور ایشان بدند | |||||
ناقة الله آب خورد از جوی و میغ | آب حق را داشتند از حق دریغ | |||||
ناقهی صالح چو جسم صالحان | شد کمینی در هلاک طالحان | |||||
تا بر آن امت ز حکم مرگ و درد | ناقةالله و سقیاها چه کرد | |||||
شحنهی قهر خدا زیشان بجست | خونبهای اشتری شهری درست | |||||
روح همچون صالح و تن ناقه است | روح اندر وصل و تن در فاقه است | |||||
روح صالح قابل آفات نیست | زخم بر ناقه بود بر ذات نیست | |||||
روح صالح قابل آزار نیست | نور یزدان سغبهی کفار نیست | |||||
حق از آن پیوست با جسمی نهان | تاش آزارند و بینند امتحان | |||||
بیخبر کزار این آزار اوست | آب این خم متصل با آب جوست | |||||
زان تعلق کرد با جسمی اله | تا که گردد جمله عالم را پناه | |||||
ناقهی جسم ولی را بنده باش | تا شوی با روح صالح خواجهتاش | |||||
گفت صالح چونک کردید این حسد | بعد سه روز از خدا نقمت رسد | |||||
بعد سه روز دگر از جانستان | آفتی آید که دارد سه نشان | |||||
رنگ روی جملهتان گردد دگر | رنگ رنگ مختلف اندر نظر | |||||
روز اول رویتان چون زعفران | در دوم رو سرخ همچون ارغوان | |||||
در سوم گردد همه روها سیاه | بعد از آن اندر رسد قهر اله | |||||
گر نشان خواهید از من زین وعید | کرهی ناقه به سوی که دوید | |||||
گر توانیدش گرفتن چاره هست | ورنه خود مرغ امید از دام جست | |||||
کس نتانست اندر آن کره رسید | رفت در کهسارها شد ناپدید | |||||
گفت دیدیت آن قضا معلن شدست | صورت اومید را گردن زدست | |||||
کرهی ناقه چه باشد خاطرش | که بجا آرید ز احسان و برش | |||||
گر بجا آید دلش رستید از آن | ورنه نومیدیت و ساعد را گزان | |||||
چون شنیدند این وعید منکدر | چشم بنهادند و آن را منتظر | |||||
روز اول روی خود دیدند زرد | میزدند از ناامیدی آه سرد | |||||
سرخ شد روی همه روز دوم | نوبت اومید و توبه گشت گم | |||||
شد سیه روز سیم روی همه | حکم صالح راست شد بی ملحمه | |||||
چون همه در ناامیدی سر زدند | همچو مرغان در دو زانو آمدند | |||||
در نبی آورد جبریل امین | شرح این زانو زدن را جاثمین | |||||
زانو آن دم زن که تعلیمت کنند | وز چنین زانو زدن بیمت کنند | |||||
منتظر گشتند زخم قهر را | قهر آمد نیست کرد آن شهر را | |||||
صالح از خلوت بسوی شهر رفت | شهر دید اندر میان دود و نفت | |||||
ناله از اجزای ایشان میشنید | نوحه پیدا نوحهگویان ناپدید | |||||
ز استخوانهاشان شنید او نالهها | اشکریزان جانشان چون ژالهها | |||||
صالح آن بشنید و گریه ساز کرد | نوحه بر نوحهگران آغاز کرد | |||||
گفت ای قومی به باطل زیسته | وز شما من پیش حق بگریسته | |||||
حق بگفته صبر کن بر جورشان | پندشان ده بس نماند از دورشان | |||||
من بگفته پند شد بند از جفا | شیر پند از مهر جوشد وز صفا | |||||
بس که کردید از جفا بر جای من | شیر پند افسرد در رگهای من | |||||
حق مرا گفته ترا لطفی دهم | بر سر آن زخمها مرهم نهم | |||||
صاف کرده حق دلم را چون سما | روفته از خاطرم جور شما | |||||
در نصیحت من شده بار دگر | گفته امثال و سخنها چون شکر | |||||
شیر تازه از شکر انگیخته | شیر و شهدی با سخن آمیخته | |||||
در شما چون زهر گشته آن سخن | زانک زهرستان بدیت از بیخ و بن | |||||
چون شوم غمگین که غم شد سرنگون | غم شما بودیت ای قوم حرون | |||||
هیچ کس بر مرگ غم نوحه کند | ریش سر چون شد کسی مو بر کند | |||||
رو بخود کرد و بگفت ای نوحهگر | نوحهات را مینیرزند آن نفر | |||||
کژ مخوان ای راستخوانندهی مبین | کیف آسی خلف قوم ظالمین | |||||
باز اندر چشم و دل او گریه یافت | رحمتی بیعلتی در وی بتافت | |||||
قطره میبارید و حیران گشته بود | قطرهای بیعلت از دریای جود | |||||
عقل او میگفت کین گریه ز چیست | بر چنان افسوسیان شاید گریست | |||||
بر چه میگریی بگو بر فعلشان | بر سپاه کینهتوز بد نشان | |||||
بر دل تاریک پر زنگارشان | بر زبان زهر همچون مارشان | |||||
بر دم و دندان سگسارانهشان | بر دهان و چشم کزدم خانهشان | |||||
بر ستیز و تسخر و افسوسشان | شکر کن چون کرد حق محبوسشان | |||||
دستشان کژ پایشان کژ چشم کژ | مهرشان کژ صلحشان کژ خشم کژ | |||||
از پی تقلید و معقولات نقل | پا نهاده بر سر این پیر عقل | |||||
پیرخر نه جمله گشته پیر خر | از ریای چشم و گوش همدگر | |||||
از بهشت آورد یزدان بندگان | تا نمایدشان سقر پروردگان |