پرش به محتوا

مثنوی معنوی/حقیر و بی‌خصم دیدن دیده‌های حس صالح و ناقه‌ی صالح علیه‌السلام

از ویکی‌نبشته
دفتر اول مثنوی از مولوی
(حقیر و بی‌خصم دیدن دیده‌های حس صالح و ناقه‌ی صالح علیه‌السلام را چون خواهد کی حق لشکری را هلاک کند در نظر ایشان حقیر نماید خصمان را و اندک اگرچه غالب باشد آن خصم و یقللکم فی اعینهم لیقضی الله امرا کان مفعولا)
  ناقه‌ی صالح بصورت بد شتر پی بریدندش ز جهل آن قوم مر  
  از برای آب چون خصمش شدند نان کور و آب کور ایشان بدند  
  ناقة الله آب خورد از جوی و میغ آب حق را داشتند از حق دریغ  
  ناقه‌ی صالح چو جسم صالحان شد کمینی در هلاک طالحان  
  تا بر آن امت ز حکم مرگ و درد ناقةالله و سقیاها چه کرد  
  شحنه‌ی قهر خدا زیشان بجست خونبهای اشتری شهری درست  
  روح همچون صالح و تن ناقه است روح اندر وصل و تن در فاقه است  
  روح صالح قابل آفات نیست زخم بر ناقه بود بر ذات نیست  
  روح صالح قابل آزار نیست نور یزدان سغبه‌ی کفار نیست  
  حق از آن پیوست با جسمی نهان تاش آزارند و بینند امتحان  
  بی‌خبر کزار این آزار اوست آب این خم متصل با آب جوست  
  زان تعلق کرد با جسمی اله تا که گردد جمله عالم را پناه  
  ناقه‌ی جسم ولی را بنده باش تا شوی با روح صالح خواجه‌تاش  
  گفت صالح چونک کردید این حسد بعد سه روز از خدا نقمت رسد  
  بعد سه روز دگر از جانستان آفتی آید که دارد سه نشان  
  رنگ روی جمله‌تان گردد دگر رنگ رنگ مختلف اندر نظر  
  روز اول رویتان چون زعفران در دوم رو سرخ همچون ارغوان  
  در سوم گردد همه روها سیاه بعد از آن اندر رسد قهر اله  
  گر نشان خواهید از من زین وعید کره‌ی ناقه به سوی که دوید  
  گر توانیدش گرفتن چاره هست ورنه خود مرغ امید از دام جست  
  کس نتانست اندر آن کره رسید رفت در کهسارها شد ناپدید  
  گفت دیدیت آن قضا معلن شدست صورت اومید را گردن زدست  
  کره‌ی ناقه چه باشد خاطرش که بجا آرید ز احسان و برش  
  گر بجا آید دلش رستید از آن ورنه نومیدیت و ساعد را گزان  
  چون شنیدند این وعید منکدر چشم بنهادند و آن را منتظر  
  روز اول روی خود دیدند زرد می‌زدند از ناامیدی آه سرد  
  سرخ شد روی همه روز دوم نوبت اومید و توبه گشت گم  
  شد سیه روز سیم روی همه حکم صالح راست شد بی ملحمه  
  چون همه در ناامیدی سر زدند همچو مرغان در دو زانو آمدند  
  در نبی آورد جبریل امین شرح این زانو زدن را جاثمین  
  زانو آن دم زن که تعلیمت کنند وز چنین زانو زدن بیمت کنند  
  منتظر گشتند زخم قهر را قهر آمد نیست کرد آن شهر را  
  صالح از خلوت بسوی شهر رفت شهر دید اندر میان دود و نفت  
  ناله از اجزای ایشان می‌شنید نوحه پیدا نوحه‌گویان ناپدید  
  ز استخوانهاشان شنید او ناله‌ها اشک‌ریزان جانشان چون ژاله‌ها  
  صالح آن بشنید و گریه ساز کرد نوحه بر نوحه‌گران آغاز کرد  
  گفت ای قومی به باطل زیسته وز شما من پیش حق بگریسته  
  حق بگفته صبر کن بر جورشان پندشان ده بس نماند از دورشان  
  من بگفته پند شد بند از جفا شیر پند از مهر جوشد وز صفا  
  بس که کردید از جفا بر جای من شیر پند افسرد در رگهای من  
  حق مرا گفته ترا لطفی دهم بر سر آن زخمها مرهم نهم  
  صاف کرده حق دلم را چون سما روفته از خاطرم جور شما  
  در نصیحت من شده بار دگر گفته امثال و سخنها چون شکر  
  شیر تازه از شکر انگیخته شیر و شهدی با سخن آمیخته  
  در شما چون زهر گشته آن سخن زانک زهرستان بدیت از بیخ و بن  
  چون شوم غمگین که غم شد سرنگون غم شما بودیت ای قوم حرون  
  هیچ کس بر مرگ غم نوحه کند ریش سر چون شد کسی مو بر کند  
  رو بخود کرد و بگفت ای نوحه‌گر نوحه‌ات را می‌نیرزند آن نفر  
  کژ مخوان ای راست‌خواننده‌ی مبین کیف آسی خلف قوم ظالمین  
  باز اندر چشم و دل او گریه یافت رحمتی بی‌علتی در وی بتافت  
  قطره می‌بارید و حیران گشته بود قطره‌ای بی‌علت از دریای جود  
  عقل او می‌گفت کین گریه ز چیست بر چنان افسوسیان شاید گریست  
  بر چه می‌گریی بگو بر فعلشان بر سپاه کینه‌توز بد نشان  
  بر دل تاریک پر زنگارشان بر زبان زهر همچون مارشان  
  بر دم و دندان سگسارانه‌شان بر دهان و چشم کزدم خانه‌شان  
  بر ستیز و تسخر و افسوسشان شکر کن چون کرد حق محبوسشان  
  دستشان کژ پایشان کژ چشم کژ مهرشان کژ صلحشان کژ خشم کژ  
  از پی تقلید و معقولات نقل پا نهاده بر سر این پیر عقل  
  پیرخر نه جمله گشته پیر خر از ریای چشم و گوش همدگر  
  از بهشت آورد یزدان بندگان تا نمایدشان سقر پروردگان