مثنوی معنوی/تلبیس وزیر بانصاری
ظاهر
پس بگویم من بسر نصرانیم | ای خدای رازدان میدانیم | |||||
شاه واقف گشت از ایمان من | وز تعصب کرد قصد جان من | |||||
خواستم تا دین ز شه پنهان کنم | آنک دین اوست ظاهر آن کنم | |||||
شاه بویی برد از اسرار من | متهم شد پیش شه گفتار من | |||||
گفت گفت تو چو در نان سوزنست | از دل من تا دل تو روزنست | |||||
من از آن روزن بدیدم حال تو | حال تو دیدم ننوشم قال تو | |||||
گر نبودی جان عیسی چارهام | او جهودانه بکردی پارهام | |||||
بهر عیسی جان سپارم سر دهم | صد هزاران منتش بر خود نهم | |||||
جان دریغم نیست از عیسی ولیک | واقفم بر علم دینش نیکنیک | |||||
حیف میآمد مرا کان دین پاک | درمیان جاهلان گردد هلاک | |||||
شکر ایزد را و عیسی را که ما | گشتهایم آن کیش حق را رهنما | |||||
از جهود و از جهودی رستهایم | تا به زناری میان را بستهایم | |||||
دور دور عیسیست ای مردمان | بشنوید اسرار کیش او بجان | |||||
کرد با وی شاه آن کاری که گفت | خلق حیران مانده زان مکر نهفت | |||||
راند او را جانب نصرانیان | کرد در دعوت شروع او بعد از آن |