مثنوی معنوی/تفسیر قول حکیم بهرچ
ظاهر
بس دراز است این حدیث خواجه گو | تا چه شد احوال آن مرد نکو | |||||
خواجه اندر آتش و درد و حنین | صد پراکنده همیگفت این چنین | |||||
گه تناقض گاه ناز و گه نیاز | گاه سودای حقیقت گه مجاز | |||||
مرد غرقه گشته جانی میکند | دست را در هر گیاهی میزند | |||||
تا کدامش دست گیرد در خطر | دست و پایی میزند از بیم سر | |||||
دوست دارد یار این آشفتگی | کوشش بیهوده به از خفتگی | |||||
آنک او شاهست او بی کار نیست | ناله از وی طرفه کو بیمار نیست | |||||
بهر این فرمود رحمان ای پسر | کل یوم هو فی شان ای پسر | |||||
اندرین ره میتراش و میخراش | تا دم آخر دمی فارغ مباش | |||||
تا دم آخر دمی آخر بود | که عنایت با تو صاحبسر بود | |||||
هر چه میکوشند اگر مرد و زنست | گوش و چشم شاه جان بر روزنست |