مثنوی معنوی/تعجب کردن آدم علیهالسلام از ضلالت ابلیس لعین و عجب آوردن
ظاهر
چشم آدم بر بلیسی کو شقیست | از حقارت وز زیافت بنگریست | |||||
خویشبینی کرد و آمد خودگزین | خنده زد بر کار ابلیس لعین | |||||
بانگ بر زد غیرت حق کای صفی | تو نمیدانی ز اسرار خفی | |||||
پوستین را بازگونه گر کند | کوه را از بیخ و از بن برکند | |||||
پردهی صد آدم آن دم بر درد | صد بلیس نو مسلمان آورد | |||||
گفت آدم توبه کردم زین نظر | این چنین گستاخ نندیشم دگر | |||||
یا غیاث المستغیثین اهدنا | لا افتخار بالعلوم و الغنی | |||||
لا تزغ قلبا هدیت بالکرم | واصرف الس الذی خط القلم | |||||
بگذران از جان ما س القضا | وامبر ما را ز اخوان صفا | |||||
تلختر از فرقت تو هیچ نیست | بی پناهت غیر پیچاپیچ نیست | |||||
رخت ما هم رخت ما را راهزن | جسم ما مر جان ما را جامه کن | |||||
دست ما چون پای ما را میخورد | بی امان تو کسی جان چون برد | |||||
ور برد جان زین خطرهای عظیم | برده باشد مایهی ادبار و بیم | |||||
زانک جان چون واصل جانان نبود | تا ابد با خویش کورست و کبود | |||||
چون تو ندهی راه جان خود برده گیر | جان که بی تو زنده باشد مرده گیر | |||||
گر تو طعنه میزنی بر بندگان | مر ترا آن میرسد ای کامران | |||||
ور تو ماه و مهر را گویی جفا | ور تو قد سرو را گویی دوتا | |||||
ور تو چرخ و عرش را خوانی حقیر | ور تو کان و بحر را گویی فقیر | |||||
آن بنسبت با کمال تو رواست | ملک اکمال فناها مر تراست | |||||
که تو پاکی از خطر وز نیستی | نیستان را موجد و مغنیستی | |||||
آنک رویانید داند سوختن | زانک چون بدرید داند دوختن | |||||
میبسوزد هر خزان مر باغ را | باز رویاند گل صباغ را | |||||
کای بسوزیده برون آ تازه شو | بار دیگر خوب و خوبآوازه شو | |||||
چشم نرگس کور شد بازش بساخت | حلق نی ببرید و بازش خود نواخت | |||||
ما چو مصنوعیم و صانع نیستیم | جز زبون و جز که قانع نیستیم | |||||
ما همه نفسی و نفسی میزنیم | گر نخواهی ما همه آهرمنیم | |||||
زان ز آهرمن رهیدستیم ما | که خریدی جان ما را از عمی | |||||
تو عصاکش هر کرا که زندگیست | بی عصا و بی عصاکش کور چیست | |||||
غیر تو هر چه خوشست و ناخوشست | آدمی سوزست و عین آتشست | |||||
هر که را آتش پناه و پشت شد | هم مجوسی گشت و هم زردشت شد | |||||
کل شیء ما خلا الله باطل | ان فضل الله غیم هاطل |