مثنوی معنوی/تشنیع صوفیان بر آن صوفی کی پیش شیخ بسیار میگوید
ظاهر
صوفیان بر صوفیی شنعه زدند | پیش شیخ خانقاهی آمدند | |||||
شیخ را گفتند داد جان ما | تو ازین صوفی بجو ای پیشوا | |||||
گفت آخر چه گلهست ای صوفیان | گفت این صوفی سه خو دارد گران | |||||
در سخن بسیارگو همچون جرس | در خورش افزون خورد از بیست کس | |||||
ور بخسپد هست چون اصحاب کهف | صوفیان کردند پیش شیخ زحف | |||||
شیخ رو آورد سوی آن فقیر | که ز هر حالی که هست اوساط گیر | |||||
در خبر خیر الامور اوساطها | نافع آمد ز اعتدال اخلاطها | |||||
گر یکی خلطی فزون شد از عرض | در تن مردم پدید آید مرض | |||||
بر قرین خویش مفزا در صفت | کان فراق آرد یقین در عاقبت | |||||
نطق موسی بد بر اندازه ولیک | هم فزون آمد ز گفت یار نیک | |||||
آن فزونی با خضر آمد شقاق | گفت رو تو مکثری هذا فراق | |||||
موسیا بسیارگویی دور شو | ور نه با من گنگ باش و کور شو | |||||
ور نرفتی وز ستیزه شستهای | تو بمعنی رفتهای بگسستهای | |||||
چون حدث کردی تو ناگه در نماز | گویدت سوی طهارت رو بتاز | |||||
ور نرفتی خشک خنبان میشوی | خود نمازت رفت پیشین ای غوی | |||||
رو بر آنها که همجفت توند | عاشقان و تشنهی گفت توند | |||||
پاسبان بر خوابناکان بر فزود | ماهیان را پاسبان حاجت نبود | |||||
جامهپوشان را نظر بر گازرست | جان عریان را تجلی زیورست | |||||
یا ز عریانان به یکسو باز رو | یا چو ایشان فارغ از تنجامه شو | |||||
ور نمیتوانی که کل عریان شوی | جامه کم کن تا ره اوسط روی |