مثنوی معنوی/تخلیط وزیر در احکام انجیل
ظاهر
ساخت طوماری به نام هر یکی | نقش هر طومار دیگر مسلکی | |||||
حکمهای هر یکی نوعی دگر | این خلاف آن ز پایان تا به سر | |||||
در یکی راه ریاضت را و جوع | رکن توبه کرده و شرط رجوع | |||||
در یکی گفته ریاضت سود نیست | اندرین ره مخلصی جز جود نیست | |||||
در یکی گفته که جوع و جود تو | شرک باشد از تو با معبود تو | |||||
جز توکل جز که تسلیم تمام | در غم و راحت همه مکرست و دام | |||||
در یکی گفته که واجب خدمتست | ور نه اندیشهی توکل تهمتست | |||||
در یکی گفته که امر و نهیهاست | بهر کردن نیست شرح عجز ماست | |||||
تا که عجز خود بینیم اندر آن | قدرت او را بدانیم آن زمان | |||||
در یکی گفته که عجز خود مبین | کفر نعمت کردنست آن عجز هین | |||||
قدرت خود بین که این قدرت ازوست | قدرت تو نعمت او دان که هوست | |||||
در یکی گفته کزین دو بر گذر | بت بود هر چه بگنجد در نظر | |||||
در یکی گفته مکش این شمع را | کین نظر چون شمع آمد جمع را | |||||
از نظر چون بگذری و از خیال | کشته باشی نیم شب شمع وصال | |||||
در یکی گفته بکش باکی مدار | تا عوض بینی نظر را صد هزار | |||||
که ز کشتن شمع جان افزون شود | لیلیات از صبر تو مجنون شود | |||||
ترک دنیا هر که کرد از زهد خویش | بیش آید پیش او دنیا و بیش | |||||
در یکی گفته که آنچت داد حق | بر تو شیرین کرد در ایجاد حق | |||||
بر تو آسان کرد و خوش آن را بگیر | خویشتن را در میفکن در زحیر | |||||
در یکی گفته که بگذار آن خود | کان قبول طبع تو ردست و بد | |||||
راههای مختلف آسان شدست | هر یکی را ملتی چون جان شدست | |||||
گر میسر کردن حق ره بدی | هر جهود و گبر ازو آگه بدی | |||||
در یکی گفته میسر آن بود | که حیات دل غذای جان بود | |||||
هر چه ذوق طبع باشد چون گذشت | بر نه آرد همچو شوره ریع و کشت | |||||
جز پشیمانی نباشد ریع او | جز خسارت پیش نارد بیع او | |||||
آن میسر نبود اندر عاقبت | نام او باشد معسر عاقبت | |||||
تو معسر از میسر بازدان | عاقبت بنگر جمال این و آن | |||||
در یکی گفته که استادی طلب | عاقبتبینی نیابی در حسب | |||||
عاقبت دیدند هر گون ملتی | لاجرم گشتند اسیر زلتی | |||||
عاقبت دیدن نباشد دستباف | ورنه کی بودی ز دینها اختلاف | |||||
در یکی گفته که استا هم توی | زانک استا را شناسا هم توی | |||||
مرد باش و سخرهی مردان مشو | رو سر خود گیر و سرگردان مشو | |||||
در یکی گفته که این جمله یکیست | هر که او دو بیند احول مردکیست | |||||
در یکی گفته که صد یک چون بود | این کی اندیشد مگر مجنون بود | |||||
هر یکی قولیست ضد همدگر | چون یکی باشد یکی زهر و شکر | |||||
تا ز زهر و از شکر در نگذری | کی تو از گلزار وحدت بو بری | |||||
این نمط وین نوع ده طومار و دو | بر نوشت آن دین عیسی را عدو |