مثنوی معنوی/بقیهی قصه زید در جواب رسول صلی الله علیه و سلم
ظاهر
این سخن پایان ندارد خیز زید | بر براق ناطقه بر بند قید | |||||
ناطقه چون فاضح آمد عیب را | میدراند پردههای غیب را | |||||
غیب مطلوب حق آمد چند گاه | این دهل زن را بران بر بند راه | |||||
تگ مران درکش عنان مستور به | هر کس از پندار خود مسرور به | |||||
حق همیخواهد که نومیدان او | زین عبادت هم نگردانند رو | |||||
هم باومیدی مشرف میشوند | چند روزی در رکابش میدوند | |||||
خواهد آن رحمت بتابد بر همه | بر بد و نیک از عموم مرحمه | |||||
حق همیخواهد که هر میر و اسیر | با رجا و خوف باشند و حذیر | |||||
این رجا و خوف در پرده بود | تا پس این پرده پرورده شود | |||||
چون دریدی پرده کو خوف و رجا | غیب را شد کر و فری بر ملا | |||||
بر لب جو برد ظنی یک فتی | که سلیمانست ماهیگیر ما | |||||
گر ویست این از چه فردست و خفیست | ورنه سیمای سلیمانیش چیست | |||||
اندرین اندیشه میبود او دو دل | تا سلیمان گشت شاه و مستقل | |||||
دیو رفت از ملک و تخت او گریخت | تیغ بختش خون آن شیطان بریخت | |||||
کرد در انگشت خود انگشتری | جمع آمد لشکر دیو و پری | |||||
آمدند از بهر نظاره رجال | در میانشان آنک بد صاحبخیال | |||||
چون در انگشتش بدید انگشتری | رفت اندیشه و گمانش یکسری | |||||
وهم آنگاهست کان پوشیده است | این تحری از پی نادیده است | |||||
شد خیال غایب اندر سینه زفت | چونک حاضر شد خیال او برفت | |||||
گر سمای نور بی باریده نیست | هم زمین تار بی بالیده نیست | |||||
یمنون بالغیب میباید مرا | زان ببستم روزن فانی سرا | |||||
چون شکافم آسمان را در ظهور | چون بگویم هل تری فیها فطور | |||||
تا درین ظلمت تحری گسترند | هر کسی رو جانبی میآورند | |||||
مدتی معکوس باشد کارها | شحنه را دزد آورد بر دارها | |||||
تا که بس سلطان و عالیهمتی | بندهی بندهی خود آید مدتی | |||||
بندگی در غیب آید خوب و گش | حفظ غیب آید در استعباد خوش | |||||
کو که مدح شاه گوید پیش او | تا که در غیبت بود او شرمرو | |||||
قلعهداری کز کنار مملکت | دور از سلطان و سایهی سلطنت | |||||
پاس دارد قلعه را از دشمنان | قلعه نفروشد به مالی بیکران | |||||
غایب از شه در کنار ثغرها | همچو حاضر او نگه دارد وفا | |||||
پیش شه او به بود از دیگران | که به خدمت حاضرند و جانفشان | |||||
پس بغیبت نیم ذره حفظ کار | به که اندر حاضری زان صد هزار | |||||
طاعت و ایمان کنون محمود شد | بعد مرگ اندر عیان مردود شد | |||||
چونک غیب و غایب و روپوش به | پس لبان بر بند و لب خاموش به | |||||
ای برادر دست وادار از سخن | خود خدا پیدا کند علم لدن | |||||
پس بود خورشید را رویش گواه | ای شیء اعظم الشاهد اله | |||||
نه بگویم چون قرین شد در بیان | هم خدا و هم ملک هم عالمان | |||||
یشهد الله و الملک و اهل العلوم | انه لا رب الا من یدوم | |||||
چون گواهی داد حق کی بود ملک | تا شود اندر گواهی مشترک | |||||
زانک شعشاع و حضور آفتاب | بر نتابد چشم و دلهای خراب | |||||
چون خفاشی کو تف خورشید را | بر نتابد بسکلد اومید را | |||||
پس ملایک را چو ما هم یار دان | جلوهگر خورشید را بر آسمان | |||||
کین ضیا ما ز آفتابی یافتیم | چون خلیفه بر ضعیفان تافتیم | |||||
چون مه نو یا سه روزه یا که بدر | هر ملک دارد کمال و نور و قدر | |||||
ز اجنحهی نور ثلاث او رباع | بر مراتب هر ملک را آن شعاع | |||||
همچو پرهای عقول انسیان | که بسی فرقستشان اندر میان | |||||
پس قرین هر بشر در نیک و بد | آن ملک باشد که مانندش بود | |||||
چشم اعمش چونک خور را بر نتافت | اختر او را شمع شد تا ره بیافت |