مثنوی معنوی/بقیهی قصهی پیر چنگی و بیان مخلص آن
ظاهر
آن زمان حق بر عمر خوابی گماشت | تا که خویش از خواب نتوانست داشت | |||||
در عجب افتاد کین معهود نیست | این ز غیب افتاد بی مقصود نیست | |||||
سر نهاد و خواب بردش خواب دید | کامدش از حق ندا جانش شنید | |||||
آن ندایی کاصل هر بانگ و نواست | خود ندا آنست و این باقی صداست | |||||
ترک و کرد و پارسیگو و عرب | فهم کرده آن ندا بیگوش و لب | |||||
خود چه جای ترک و تاجیکست و زنگ | فهم کردست آن ندا را چوب و سنگ | |||||
هر دمی از وی همیآید الست | جوهر و اعراض میگردند هست | |||||
گر نمیآید بلی زیشان ولی | آمدنشان از عدم باشد بلی | |||||
زانچ گفتم من ز فهم سنگ و چوب | در بیانش قصهای هشدار خوب |