مثنوی معنوی/اعتراض مریدان در خلوت وزیر
ظاهر
جمله گفتند ای وزیر انکار نیست | گفت ما چون گفتن اغیار نیست | |||||
اشک دیدهست از فراق تو دوان | آه آهست از میان جان روان | |||||
طفل با دایه نه استیزد ولیک | گرید او گر چه نه بد داند نه نیک | |||||
ما چو چنگیم و تو زخمه میزنی | زاری از ما نه تو زاری میکنی | |||||
ما چو ناییم و نوا در ما ز تست | ما چو کوهیم و صدا در ما ز تست | |||||
ما چو شطرنجیم اندر برد و مات | برد و مات ما ز تست ای خوش صفات | |||||
ما که باشیم ای تو ما را جان جان | تا که ما باشیم با تو درمیان | |||||
ما عدمهاییم و هستیهای ما | تو وجود مطلقی فانینما | |||||
ما همه شیران ولی شیر علم | حملهشان از باد باشد دمبدم | |||||
حملهشان پیداست و ناپیداست باد | آنک ناپیداست هرگز گم مباد | |||||
باد ما و بود ما از داد تست | هستی ما جمله از ایجاد تست | |||||
لذت هستی نمودی نیست را | عاشق خود کرده بودی نیست را | |||||
لذت انعام خود را وامگیر | نقل و باده و جام خود را وا مگیر | |||||
ور بگیری کیت جست و جو کند | نقش با نقاش چون نیرو کند | |||||
منگر اندر ما مکن در ما نظر | اندر اکرام و سخای خود نگر | |||||
ما نبودیم و تقاضامان نبود | لطف تو ناگفتهی ما میشنود | |||||
نقش باشد پیش نقاش و قلم | عاجز و بسته چو کودک در شکم | |||||
پیش قدرت خلق جمله بارگه | عاجزان چون پیش سوزن کارگه | |||||
گاه نقشش دیو و گه آدم کند | گاه نقشش شادی و گه غم کند | |||||
دست نه تا دست جنباند به دفع | نطق نه تا دم زند در ضر و نفع | |||||
تو ز قرآن بازخوان تفسیر بیت | گفت ایزد ما رمیت اذ رمیت | |||||
گر بپرانیم تیر آن نه ز ماست | ما کمان و تیراندازش خداست | |||||
این نه جبر این معنی جباریست | ذکر جباری برای زاریست | |||||
زاری ما شد دلیل اضطرار | خجلت ما شد دلیل اختیار | |||||
گر نبودی اختیار این شرم چیست | وین دریغ و خجلت و آزرم چیست | |||||
زجر شاگردان و استادان چراست | خاطر از تدبیرها گردان چراست | |||||
ور تو گویی غافلست از جبر او | ماه حق پنهان کند در ابر رو | |||||
هست این را خوش جواب ار بشنوی | بگذری از کفر و در دین بگروی | |||||
حسرت و زاری گه بیماریست | وقت بیماری همه بیداریست | |||||
آن زمان که میشوی بیمار تو | میکنی از جرم استغفار تو | |||||
مینماید بر تو زشتی گنه | میکنی نیت که باز آیم به ره | |||||
عهد و پیمان میکنی که بعد ازین | جز که طاعت نبودم کاری گزین | |||||
پس یقین گشت این که بیماری ترا | میببخشد هوش و بیداری ترا | |||||
پس بدان این اصل را ای اصلجو | هر که را دردست او بردست بو | |||||
هر که او بیدارتر پر دردتر | هر که او آگاه تر رخ زردتر | |||||
گر ز جبرش آگهی زاریت کو | بینش زنجیر جباریت کو | |||||
بسته در زنجیر چون شادی کند | کی اسیر حبس آزادی کند | |||||
ور تو میبینی که پایت بستهاند | بر تو سرهنگان شه بنشستهاند | |||||
پس تو سرهنگی مکن با عاجزان | زانک نبود طبع و خوی عاجز آن | |||||
چون تو جبر او نمیبینی مگو | ور همی بینی نشان دید کو | |||||
در هر آن کاری که میلستت بدان | قدرت خود را همی بینی عیان | |||||
واندر آن کاری که میلت نیست و خواست | خویش را جبری کنی کین از خداست | |||||
انبیا در کار دنیا جبریاند | کافران در کار عقبی جبریاند | |||||
انبیا را کار عقبی اختیار | جاهلان را کار دنیا اختیار | |||||
زانک هر مرغی بسوی جنس خویش | میپرد او در پس و جان پیش پیش | |||||
کافران چون جنس سجین آمدند | سجن دنیا را خوش آیین آمدند | |||||
انبیا چون جنس علیین بدند | سوی علیین جان و دل شدند | |||||
این سخن پایان ندارد لیک ما | باز گوییم آن تمام قصه را |