مثنوی معنوی/آموختن وزیر مکر پادشاه را
ظاهر
او وزیری داشت گبر و عشوه ده | کو بر آب از مکر بر بستی گره | |||||
گفت ترسایان پناه جان کنند | دین خود را از ملک پنهان کنند | |||||
کم کش ایشان را که کشتن سود نیست | دین ندارد بوی مشک و عود نیست | |||||
سر پنهانست اندر صد غلاف | ظاهرش با تست و باطن بر خلاف | |||||
شاه گفتش پس بگو تدبیر چیست | چارهی آن مکر و آن تزویر چیست | |||||
تا نماند در جهان نصرانیی | نی هویدا دین و نه پنهانیی | |||||
گفت ای شه گوش و دستم را ببر | بینیام بشکاف و لب در حکم مر | |||||
بعد از آن در زیردار آور مرا | تا بخواهد یک شفاعت گر مرا | |||||
بر منادیگاه کن این کار تو | بر سر راهی که باشد چارسو | |||||
آنگهم از خود بران تا شهر دور | تا در اندازم دریشان شر و شور |