مثنوی معنوی/آتش افتادن در شهر بایام عمر رضی الله عنه
ظاهر
آتشی افتاد در عهد عمر | همچو چوب خشک میخورد او حجر | |||||
در فتاد اندر بنا و خانهها | تا زد اندر پر مرغ و لانهها | |||||
نیم شهر از شعلهها آتش گرفت | آب میترسید از آن و میشکفت | |||||
مشکهای آب و سرکه میزدند | بر سر آتش کسان هوشمند | |||||
آتش از استیزه افزون میشدی | میرسید او را مدد از بی حدی | |||||
خلق آمد جانب عمر شتاب | کتش ما مینمیرد هیچ از آب | |||||
گفت آن آتش ز آیات خداست | شعلهای از آتش بخل شماست | |||||
آب و سرکه چیست نان قسمت کنید | بخل بگذارید اگر آل منید | |||||
خلق گفتندش که در بگشودهایم | ما سخی و اهل فتوت بودهایم | |||||
گفت نان در رسم و عادت دادهاید | دست از بهر خدا نگشادهاید | |||||
بهر فخر و بهر بوش و بهر ناز | نه از برای ترس و تقوی و نیاز | |||||
مال تخمست و بهر شوره منه | تیغ را در دست هر رهزن مده | |||||
اهل دین را باز دان از اهل کین | همنشین حق بجو با او نشین | |||||
هر کسی بر قوم خود ایثار کرد | کاغه پندارد که او خود کار کرد |