لارن مارغون (جلد اول)/فصل ۹

از ویکی‌نبشته
لارن مارغون (جلد اول) از الکساندر دوما
فصل ۹

کوکوناس فرار نکرد و معاودت کرد. و همچنین لاهوریر هر نیت نشد شتاب و عجله کرد در رفتن. اولین بمنزله پلنگی که از نظر غایب گردید. دومین مانند گرگی که از تاخت لحظه ایستاد. نتیجه این شد که لاهوریر باز خود را در محل سنت ژرمن – لکرزوا دید. کوکوناس غیر از انکه از لور خارج شد کاری نکرد. هر دو بهمان هیجان و شدت خود بودند. لاهوریر که خود را با تفنگش تنها در میان جمعیتی دید که فرار میکنند و جمعی نیز انها را تعاقب مینماید و از بالا خانها اجساد مردگان قطعه قطعه یا درست بپایین پرتاب میشود و متصل گلوله در بیخ گوشش و از بالای سرش صفیر میزند و میگذرد کم‌کم شروع بوحشت کرد. و میل نمود که خود را متدرجا بمهمانخانه خند بکشاند. اما چون از کوچه آربرسک بیرون میآمد و داخل بکوچه آورون میشد مصادف گردید بدسته سویس و سواران نظام که ابوالجمعی مورول کرده بودند. و مورول که خود را بلقب قتال‌السلاطین و کشنده پادشاهان ملقب نموده بود او را دید و بانگ زد بر او که کار را تمام کردی و بمنزل میروی؟ و چه کردی کوکوناس را. آسیبی و صدمه که بوی وارد نیامد؟ حیف است خوب از عهده خدمت برمیآید – هوریر گفت نه گمان ندارم که صدمه باو رسیده باشد و احتمال دارد که بما ملحق گردد – گفت عجاله تو از کجا میآیی؟ - گفت از لور میآیم که ما خوب پذیرایی نکردند – گفت چه کسی بدرفتاری نمود؟ - گفت مسیو لدوک دالانسون او مگر از ماها نیست؟ - گفت مونسینیور دوک دالانسون از هیج طرف نیست مگر از طرفی که مقتضی مصلحت شخصی خود باشد. بهر حال تو بهمراهی این اشخاص دلیر مگر نمی‌روی؟ - گفت بکجا میروند؟ - گفت اوه خدایا میروند بکوچه مونتوگیل در انجا یکی از ملاهای هوگنوهاست با یکزن و شش طفل در انجا خانه دارند. این هوگنوها کثیرالاولاد میشوند وخیلی غریب است – گفت شما خود بکجا میروید؟ - گفت من پی کار مخصوص خودم – شخصی از عقب گفت پی من نروید که منهم همراه بیایم شما جایهای خوب را بلدید منهم میخواهم بلد شود – مورول گفت اوه شما هستید مسیو کوکوناس هوریر گفت گمان من بود که شما از عقب من میآیید پس کجا مانده بودید؟ - گفت موردی شما چنان میدوید که محالست رسیدن بشما. و گذشته از این یکطفلی دیدم که داد میزد زنده باد امیرال و هلاک باد پاپ و پیروان پاپ. من او را گرفتم و بردم برودخانه انداختم اما نادرست شنا میدانست از انطرف آب بیرون آمد این هوگنوها را اگر کسی بخواهد در آب غرق نماید باید مثل گربه چشم باز نکرده باشد و الا شنا بلد شده و غرق نمیشوند – مورول گفت شما گفتید که از لور میآیید. ان هوگنو که تعاقب میکردید چطور شد بانجا پناه برد؟ - گفت آری – مورول گفت من وقتیکه او خود را از عمارت امیرال بزمین افکند من طپانچه از برای او انداختم نمیدانم چطور شد که خطا کرد. – کوکوناس گفت اما من خطا نکردم بهنگامیکه خود را بپناه ملکه ناوار میافکند شمشیری بشانه‌اش فرو کردم که بقدر پنج اصبع فرو رفت و در آغوش مارکریت افتاد بدم نمیآید که میمرد زیرا که بسیار بد کینه بنظر آمد دور نیست که اگر نمیرد تا زنده است کینه مرا خواهد داشت. باری نگفتید شما که بجایی میروید؟ - مورول گفت میل دارید که با من بیایید؟ - کوکوناس گفت موردی من هنوز سه چهار نفر نکشته‌ام وقتیکه سرم گرم بقتال نیست زخم شانه‌ام اذیت میکند. بسم‌الله برویم. مورول بصاحب منصب مامورین گفت سه نفر همراه ما کنید که با ما باشند و خود بروید و مهم خود را انجام بدهید. سه نفر سویس از جماعت جدا شده و آمده بمورول پیوستند و تا بالای کوچه تیرشاپ با هم بودند انجا سواره نظام و دسته سویس راه کوچه تونلری را پیش گرفتند. و مورول و کوکوناس و هوریر و انسه نفر دیگر راه کوچه فرونری را گرفته و از کوچه تروس واش گذشته و رسیدند بکوچه سن آووا – این حرکت بیهوده طولانی کوکوناس را کسل کرده و گفت برای خاطر شیطان ما را بکجا میبرید – مورول گفت بعد از امیرال و تلینیه و سایر بزرگان هوگنو کسی که اینقدر اهمیت داشته باشد نیست مگر اینجاییکه شما را میبرم. صبر داشته باشید این در کوچه شوم است که کار داریم و عنقریب بانجا میرسیم. – کوکوناس گفت کوچه شوم در نزدیکی تامپل نیست؟ گفت آری انجا است و از برای چه این سوال را کردید؟

گفت اه از برای این بود که باید در اینجا باشد منزل شخصی که طلبکار فامیل ماست شخصی موسوم بلامبر مرکاندون که پدرم مبلغ یکصد نوبل آلاروز (مسکوکو طلاییست که در انوقت رایج بوده است) بمن داده است که باو برسانم و اینک در جیب من است – مورول گفت خوب بموقع است خود را از دین فارغ سازید – گفت بچه قسم؟ - گفت امروز وقت آنست که کهنه حسابها را باید تمام کرد. این مرکاندون شما آیا هوگنو نیست؟ - کوکوناس گفت اوه اوه فهمیدم باید هوگنو باشد – گفت ساکت باش که رسیدیم – گفت این عمارت عالی با این کشکی که مشرف بر کوچه دارد از کیست؟ - گفد این عمارت دوک دکیز است – گفت عجب است من باید باینجا اول میآمدم زیرا که بفرمان دوک دکیز بپاریش آمده‌ام. باری این محله عجب محله ساکتیست مثل این است که همه خفته‌اند و بهیجوجه صدای تفنگی شنیده نمیشود. فی‌الحقیقه عمارت دکیز چنانکه در سایر اوقات در این شب هم آسوده و آرام بود تمام پنجرها بسته و تنها یک پنجره روشن بود که پشت شبکها روشنایی میدرخشید که هم از اول ورود باینکوچه نظر دقت کوکوناس را جلب کرده متوجه انجا شد. مورول در گوشه کوچه پتی و شانتیه و کوچه کاترفی که کی انطرف عمارت دکیز بود ایستاد و گفت این است مسکن شخصی که میجویم – هوریر گفت یعنی انکه تو میجویی – گفت چون ما همراه هستیم پس ما میجوییم. – گفت اینخانه که اهلش خفته‌اند و هیج صدایی نیست؟. – گفت همانجا. و تو هوریر که خدایت صورتی و سیمایی داده بصورت نیکوکاران میماند و باینواسطه مردم فریب میخورند و نیکوکار ونیکمروت می‌پندارند. برو در را بکوب و این تفنگ را بده بمسیو کوکوناس نگهدارد که موجب توحش انها نشود. و اگر تو را راه دادند بگو که میخواهم با سینیور دموی ملاقات نمایم – کوکوناس گفت فهمیدم شما هم در اینکوچه طلبکاری دارید – گفت درست فهمیدید. باری لاهوریر تو خود را هوگنو جلوه میدهی تا فریب تو را بخورند و مثل اینکه از واقعه امشب خبر آورده خود را ظاهر میسازی دومی دلیر است و از منزل بیرون میآید . . . هوریر پرسید بعد از انکه پایین آمد تکلیف چیست؟ - گفت انوقت من شمشیر خود را شمشیر او قدمیگیرم یعنی بمارزتش میطلبم. – کوکوناس گفت بجان خودم که ان اصلزاده نجیبی است همین کار را من با مرکاندون خواهم کرد. اگر عذر آورد که پیرم با یکی از پسران یا نوادها یا برادرزادهای او مبارزت مینمایم. هوریر رفت و در معهود را کوبیدن گرفت. بصدای کوبیدن در انخانه در عمارت دکیز را باز کردند انوقت دید که عمارت مزبوره با وجود اینکه بنظر آرام و ساکت میآمد پر بود از سرباز و سپاهی. و چند سری از انها نمایان شد و باز پس رفت. گویا فهمیدند که مسئله چه و کیفیت چه چیز است؟ - کوکوناس خانه را که هوریر میکوبید نشان داده و از مورول پرسید که دموی شما اینجا منزل دارد؟ - گفت نه این خانه مترس اوست – کوکوناس گفت چه ظرافه طبع درباره او بخرج میدهید که در پیش چشم معشوقه او را بمبارزت میطلبید. و ما هم شاهد معرکه میشویم. چقدر دل من میخواهد که من هم انطور مبارزت نمایم. زخم شانه‌ام عجب اذیت مینماید. – مورول گفت زخم صورت شما هم غریب ورم کرده چه صورتی شده‌اید – کوکوناس صدایی مثل غرش درنده کرده و گفت موردی امیدوار هستم که مول مورده باشد و الا برمیگشتم بلور کارش را تمام میکردم. از انطرف هوریر در انخانه را میکوبید اخرالامر در پنجره گشوده گردید و شخصی بی اسلحه و با شبکلاه در روی بالکون خانه ظاهر شد و گفت کیست چه میخواهد؟ در این بین مورول و همراهانش خود را بسایه دیوار کشیدند که نمایان نشوند. هوریر گفت اه مسیو دموی شمایید؟ - گفت آری منم چه میخواهی؟ مورول با خود گفت که خودش است و از شادی بر خود لرزید – هوریر گفت اوه مسیو نمیدانید چه شده. مسیو امیرال را کشتند و هر جا یکنفر هم مذهب ما را پیدا کردند کشتند و می‌کشند. زود خود را بیاری برادران دینی خود برسان – گفت آه من شبهه کرده بودم که امشب یک تمهید فسادی نموده‌اند و فتنه خواهد شد. چشم برادران خود را یاری خواهم کرد منتظر من باش که اینک آمدم پس بدون اینکه در پنجره را ببندد بالاپوش واسلحه خود را برداشته و عزم فرود آمدن کرد. صدای زنها شنیده میشد که ناله و زاری میکردند. مورول بخوشحالی تمام گفت فرود آمد فرود آمد و آهسته بگوش سویسها که همراه داشت گفت حاضر باشید.

پس تفنگ را از دست کوکوناس گرفته و فتیله را پف کرد مطمئن باشد که آتش خاموش نشده و داد بدست هوریر که آمده و خود را بر انها لاحق کرده بود – کوکوناس گفت اینک ماهرا مشاهده نمایید که از زیرا بر بیرون شده سیاحت این ملاقات بدیع را مینماید من خیلی میل داشتم که مرکاندون در اینجا بود و ثانی دموی میشد. – مورول گفت نه چنین است دموی خود بتنهایی با ده نفر مقابل و همسنگ است ما شش نفر اگر بتوانیم که از عهده او براییم. و برسولیها اشاره کرد که خود را در پشت در مخفی نمایند که چون از در بیرون آمد او را بزنند – کوکوناس چون چنین دید گفت اوه اوه من گمان نداشتم که امر را اینطور میخواهید صورت بدهید. صدای کلون در شنیده شد که دموی باز کرد. و سویسها از محل خود بیرون آمدند که خود را به پشت در برسانند مورول و هوریر آهسته آهسته با سرانگشتها قدم بر میداشتند تا خود را بکمین گاه برسانند. اما بجهته بقیه که از نجابت و صفت اصلزادگی در کوکوناس مانده بود نپسندید اینحرکت را و همچنان بر مکان خود ایستاده ماند. در این بین زنی جوان در بالکون نمایان شده و سویسها و مورول و هوریر را دید که بچه وضعی میباشند فریادی هولناک کشید. که دموی که در را نیمه باز کرده بود توقف کرد. زن بانگ زد که بیرون مرو که جمعی در کمین تو هستند برق اسلحه میبینم و آتش فتیله تفنگی میدرخشد این جوان دلیر چون این سخن شنید غرید و گفت پس میبینم که اینها چه معنی دارد. دوباره در را بست و کلون را محکم کرد و خود بالا رفت. مورول دید که ترتیب جنگ تغییر کرد وضع دیگرگونه شد و هرگز دموی از منزل بیرون نخواهد آمد. سویسها رفتند از انطرف کوچه مقام گرفتند. و هوریر در مکان خود ایستاد تفنگ در دست منتظر اینکه دموی در پنجره ظاهر شود و او را بزند. و این انتظار پر طولی نکشید که دموی با یکجفت طپانچه بسیار بلند در بالکون ظاهر شد. هوریر تصور کرد که اگر من بتوانم او را بزنم بطریق اولی او نیز میتواند که مرا بزند. پس صرفه در ایستادن و سینه سپر کردن بگلوله دموی ندید و در حقیقت او سپاهی نبود اتفاق او را باین راه آورده بود پس خود را آهسته دور کشید و در گوشه از کوچه بارک بقدری دور ایستاد که گلوله دموی باو نمیرسید. دموی نیز ایستاد باطراف خود نظر کرد چیزی در مقابل ندید فریاد کرد ای انکه برای من خبر آوردی از قراریکه معلوم است تفنگ خود را در در خانه من فراموش کرده و گذاشته کو کجایی چرا خود را نشان نمیدهی بیا ببینم تا چه کسی؟ . کوکوناس با خود گفت واقعا شخص دلیر است – باز دموی گفت نمیدانم چه کسی دشمنی یا دوست منتظر شما هستم چرا ظاهر نمیشوی؟. جوابی از مورول و دیگران نیامد. کوکوناس قدری صبر کرد چون دید رفقایش جواب نمیدهند پیش آمد در وسط کوچه ایستاد کلاهش را برداشته و گفت مسیو ما آدم‌کش نیستیم و اینجا نیامده‌ایم از برای کشتن شما بوجه دیگر. ما خیال دول داریم و من همراه دارم یکنفر دشمن شما را مسیو مورول را. پس شما قبول بکنید مبارزت را با وی. دموی در شنیدن اسم مورول بانگ زد که مورول قاتل پدرم مورول که خود را قتال‌السلاطین نامیده. البته قبول دارم. پس طپانچه را بطرف او که میرفت در خانه دکیز را بکوبد و بیاری طلبد راست کرده و خالی نمود که گلوله بکلاه مورول خورد و مورول فریادی کرد که بصدای او و صدای طپانچه از عمارت قراولانی که دوشس دنور را آورده بودند بیرون آمدند بهمراهی سه چهار نفر اصلزاده با پاژهای خود و رو بطرف خانه مترس دموی نهادند. در این بین یکتیر طپانچه دیگر نیز خالی شده و یکنفر قراولی که در پهلوی مورول بود بر زمین افتاد. چون دیگر طپانچه خالی و بیمصرف ماند و دشمن هم در دست رس شمشیر نبود و دموی خود را بپناه غالری بالکون کشید. همسایها از صدای هایهوی و طپانچه بیدار شدند و پنجرها را گشودند.

در میان این پنجرها که گشوده میشد یک پنجره که در برابر عمارت دکیز بود گشوده گردید و شخصی پر از انجا سر بیرون کرد تا ببیند چه کیفیتی است دموی چون او ا دید بانگ برآورد که مسیو مرکاندون مرا دریاب و یاری کن. – مرکاندون گفت مگر بشما کار دارند سیر دموی؟ - دموی گفت مرا و تو را و بر تمامی پروتستان از قراریکه معلوم میشود. و اینهم دلیل. واقعا همانلحظه هوریر که دموی را دید که ظاهر شد تفنگ را بر او خالی کرد که تیر خطا کرد و بشیشه ارسی خورد. کوکوناس که این غوغا را دید طلبکارش را که از خاطرش فراموش کرده بود. به شنیدن نام مرکاندون بخاطرش آمد و جدی کرد و گفت من حریف خود را پیدا کردم هر کسی با حریف خود. در اثناییکه اشخاص عمارت دکیز در خانه که دموی در انجا بود شکستند. و در اثناییکه مورول مشعلی در دست سعی میکرد که خانه مزبور را آتش بزند. در اثناییکه دموی از خانه بیرون آمده یک تنه با جماعتی دلیرانه جنگ میکرد. کوکوناس سنگی برداشته در خانه مرکاندون را می‌شکست که مشارالیه نیز بدون اینکه ملتفت شود که چه میکنند از پنجره خانه تفنگ میانداخت. اینمحله و کوچه که بالمره ساکت و تاریک و آرام بود در این هنگامه جنجال شده پر از چراغها و مشاعل گردید مثل روز روشن گشت. زیرا که از عمارت مونت مورانسی هفت هشت نفر از اصلزادگان هوگنو با ملازمانشان و دوستانشان بیرون آمدند و با اشخاص مورول بنای جنگ گذاشته و از پنجرها نیز شلیک میشد و کسان مورول یعنی انهاییکه از عمارت دکیز بیاری آمده بودند کم‌کم پای ثباتشان تزلزل یافته دیگر دوام نکرده فرار کرده باز بعمارت دکیز پناه برده و درها را بروی خود بسته و متحصن گردیدند کوکوناس که هنوز در را نشکسته بود در میان این ازدحام افتاد پس بدیوار تکیه داده و شمشیر در دست گرفته نه تنها از خود دفاع میکرد بلکه حملاتی سخت و شدید هم مینمود و نعرهای هول انگیز نیز می‌کشید از چپ و راست بدوست یا دشمن کیف ما اتفق مینواخت هر وقتیکه نوک شمشیرش سینه مصادف میشد بی باکانه شمشیر فرو میکرد تا خون به سر و صورتش ریخته و چون استنشاق خون تازه میکرد حالتش دگرگون گردیده پرهای دماغش گشوده شده و دندانها برویهم فشرده گشته راهی از برای خود باز کرده باز میرفت بسرکار نخستین و مشغول شکستن در میشد. دموی بعد از انکه دلیرانه در روی پله و دهلیز خانه جنگی کرد از خانه که آتش گرفته و میسوخت مانند پهلوانی بیرون آمده و نعره میزد که کجایی مورول پیش بیا تا ببینم چه هنر داری و کلمات بسیار مهیجانه میگفت و تمسخر و استهزا میکرد بالاخره در کوچه ظاهر شد که مترس خود را که نیمه عریان از خوابگاه بیرون آمده و قریب بمدهوشی در آغوش گرفته و خنجری در دندان و شمشیری در دست گرفته باین نحو جدال میکرد و شمشیر میزد. مورول مصلحت را در گریز دیده و فرار نمود هوریر که دموی پیش انداخته میراند تا بنزد کوکوناس رسید که او را نشناخته نوک شمشیر را بطرف او یازید که ان بیچاره بخشایش طلبید در این بین که مرکاندون او را از فراز بالاخانه میپایید از علامت صلیبی سفید که داشت شناخت که از کدام اشخاص است تفنگ را بطرف او خالی کرد که هوریر فریادی رده و تفنگ از دستش بزمین افتاد و بروبر زمین آمده و همچنان در زمین ماند دموی اینوقت فرصت را غنیمن شمرده خود را انداخت بکوچه پارادی و از نظر غایب گردید. مقاومت هوگنوها بدرجه بود که قراولان و اشخاص عمارت دکیز داخل عمارت شده و در رای بروی خود بستند. کوکوناس که از بوی خون و مشاهده غوغا و گیر و دار مست شده باندازه که بهیجوجه ملتفت اطراف خود نبود که چه شده است و چه مشود وقتی ملتفت شد که پهلوی او کسی نمانده و دید خانه آتش گرفته و میسوزد و شخصی در نزدیکی او بر زمین افتاده و در خون خود غلط زده گویا مرده است. نزدیک رفته دید که هوریر است در اثناییکه نفس تازه میکرد و ملاحظه بیچاره هوریر را مینمود ناگاه در خانه که میخواست بشکند باز شد.

مرکاندون با پسرش و دو برادرزاده‌اش بیرون آمدند و تاختند بکوکوناس که مشغول نفس تازه کردن بود. کوکوناس که در اینوقت در وسط کوچه ایستاده بود خیال کرد مبادا از پشت سر باو صدمه برسد جست و خیزی نمود و خود را عقب کشید تا پهلوی عمارت دکیز و در انجا تکیه بدیوار عمارت داده مهیای نبرد ایستاد. و بلحن تمسخر و استهزا گفت اوه پدر مرکاندون مگر مرا نمیشناسید؟ - گفت ای بدگوهر بدسرشت خوب میشناسم اما تو مرا که دوست و رفیق پدرت هستم نمیشناسی! – کوکوناس گفت و همچنین طلبخواه او – مرکاندون گفت حالا که خودت گفتی آری طلبخواه او – گفت آری و از بهر همان آمده‌ام که حساب خود را پرداخت نمایم – مرکاندون گفت پس چنین است. ناگاه روی بجوانی که همراه داشت کرده و گفت این حق ناشناس را گرفته و بندش نهید تا همراه ببریم. جوانان بصدای پدر تاختند بروی که کوکوناس خندید و گفت پر تعجیل نکنید شما که شخص مرا میخواهید بدست آورید پس چرا بحکومت عارض نشدید بعد از گفتن اینکلام شمشیر حواله انکه نزدیکتر بود نمود که از صدمه شمشیر فریادکنان پس رفت. اینوقت صدای گشوده شدن دری از بالای سر کوکوناس مسموع گردید. که مشارالیه بگمان اینکه یکجمله هم از انسمت باو میشود جستنی کرده و ملتفت شد که بجای دشمن این زنی است که بر او تماشا میکند و بجای اسلحه یکدسته گلی بپای وی افتکند که کوکوناس با شمشیر سلامی بخانم کرده و خم شد تا دسته گل را از زمین بردارد که انزن از بالا فریاد کرد که بر حذر باش ایجوان کاتولیک برحذر باش. کوکوناس خواست قد راست نماید که یکی از انها خنجری بشانه دیگر او که زخم نبود زد. که خانم از بالا فریادی کشید که کوکوناس قد راست کرده و تشکری از خانم نمود و برگشت بطرف انجوان که از پیش او خواست که فرار نماید پایش در روی خون لغزید و بر زمین افتاد که کوکوناس شمشیر را بر او فرو برد. خانم از بالا افرین گفت و تحسین نمود و گفت ایجوان دلیر هم‌اکنون از برایت جمعی را می‌فرستم تا یاریت نمایند – کوکوناس گفت که لازم زحمت کشیدن شما نیست خانم من خود کفایت مهم اینها را میکنم شما تماشا نمایید که خواهید دید که کنت آنیبال دکوکوناس چطور از عهده اینها خواهد آمد و چگونه هوگنوها را اصلاح مینماید. در این سخن بودند مه پسر مرکاندون طپانچه کشید برای کوکوناس که بچابکی بزانو بر آمد که گلوله بقدر دو قدم از انجاییکه خانم بالا خانه نشسته بودند بدیوار خورده و فرو رفت وقتیکه کوکوناس بزانو نشست از برای رد کردن گلوله انخانم گمان کرد که آسیبی بر او وارد آمد بی‌اختیار فریادی برآورد که کوکوناس بلند شده و تشکری بعمل آورد. در این اثنا از بالاخانه منزل مرکاندون صدای فریادی از غیظ برآمد که عجوزی کوکوناس را با ان صلیب سفید شناخت که از طایفه کاتولیک است و از غیظ کوزه گلی را برداشته از برای او پرتاب نمود که ببالاتر از زانوی او خورد که کوکوناس گفت عجب یکی از برای من دسته گل و دیگری کوزه‌اش را میافکند اگر کار باین نحو بگذرذ باید خانشانرا بکوچه نقل نمایند انگاه روی کرد بان ضعیفه و گفت مرسی مادر مرسی – مرکاندون بزنش گفت که تو هم یاری کن اما ما را بپا که سهوا چیزی توی سر ما نیندازی. زن جوان عمارت دکیز فریاد کرد مسیو کوکوناس تحمل نمایید تا بدهم بران پنجره شلیک نمایند. کوکوناس گفت جنگ با زنان در گرفت یکی بحمایت و دیگری بخصومت من برخواسته پس زودتر این غوغا را فرو نشانیم بهتر است. کوکوناس ملاحظه کرد که در مقابل چه دارد دید مرکاندون پیر هفتاد ساله و پسرش طفلی هفده ساله که طپانچه خالی را از دست افکنده و شمشیری کوچک در دست دارد و پدرش نیز تفنگ خالی را هشته و خنجری بکف گرفته و مادر پسره در پنجره سنگی بزرگ در دست گرفته و منتظر فرصت ایستاده که پرتاب نماید پس تاخت بطرف پسره و از زمین ربود و چون سپری در دست گرفت و رو بطرف پدره آورد که سعی داشت با خنجر بلکه کاری بکند و پسر که دست و پا میزد که خود را خلاص نماید کوکوناس در زیر بغل چنان فشرد که نزدیک بود اضلاعش در هم شکند و از هول جان فریاد میزد و پدر را بیاری می‌طلبید و کوکوناس قدری فشار را سخت‌تر کرد که نفس طفل بشماره افتاد و دیگر نتوانست فریاد برآورد.

پدر مضطرب شده تهدید و وعیدی که میکرد ترک نموده بنای عجز و التماس گذاشت و گفت مسیو کوکوناس پسرم را ببخش و مکش اولاد من در این پسری منحصر بهمین است از برای خدا چه میخواهی بدهم بگیر و پسرم را رها کن مادر پسره نیز سنگ را برزمین نهاده شروع بعجز و لابه نمود که این پسر من است و منحصر بهمین است او را مکش که ثمره عمر من غیر از این نیست پدره گفت تمسک طلبی که دارم بتو وامیگذارم و تنخواه نمیخواهم علاوه بر این ده هزار اکو طلا در خانه دارم و بسیاری از جواهرات فامیل تمام بتو میدهم پسرم را ببخش. و ان خانم عمارت دکیز هم آهسته گفت که من هم عشق خودم را نثار تو میکنم کوکوناس چند ثانیه توقف کرد وفکر نمود بعد از پسره پرسید که هوگنو هستی؟ - پسر گفت پروتستانم – گفت در اینصورت باید بمیری. پدر شنید و ناله و فغان برداشت و روی بدوش کرده گفت مادام لا دوشس شما توسط کنید که پسر مرا نکشد که دعای شما ورد صبح و شام من و مادر پیرش خواهد بود. لادوشس گفت چه مضایقه اگر ترک مذهب هوگنو نماید. – پسر گفت من پروتستان هستم. کوکوناس گفت در صورتیکه مثل این خانم افتاب رو میگوید که ترک کیش خود کرده و زنده بمان تو قبول نمیکنی پس بمیری بهتر است شمشیر را بلند کرد که مادر چون برق شمشیر را دید فریاد برآورد که فرزند ترک مذهب کن و ترک کیش خود گوی و بر جان خود رحم نمای. و مرکاندون خود را بر پای کوکوناس انداخت و شروع بگریه و زاری نمود. کوکوناس گفت پس هر سه پدر و مادر و فرزند ترک آیین پروتستان بگویید تا هر سه را ببخشم – گفتند قبول داریم – کوکوناس گفت پس در اینصورت زانو زده شما هم بگویید انچه من میگویم. پس پدر و پسر زانو زده کوکوناس شروع کرد بتلقین کلمات شهادت. اما در این بین احساس کرد که پسره خود را می‌کشد بطرفیکه شمشیر از کفش بزمین افتاده بود پس خود را غافل ساخت تا وقتیکه دید پسره خود را بشمشیر رسانیده و دست بقبضه شمشیر برده و خواست از زمین بردارد که کوکوناس جستنی کرده و خود را بوی رسانده و گفت ای خاین اینطور بوده است و شمشیر خود را بر گلوی او گذاشت و فرو برد که پسره فریادی زده و برخواست و دوباره افتاد و مرد که پدر فغان برداشته گفت ای جلاد تو ما را بیرحمانه میکشی محض برای اینکه تنخواهی که پدرت بمن مقروض است ندهید و پایمال نمایید. – کوکوناس گفت نه اینطور است که تصور کرده تنخواه شما اینک در این کیسه موجود است که همچنان برای ادای قرض سربسته همراه آورده‌ام بگیر تا بدانی که دروغ نمیگویم و دست کرده از جیب کیسه بیرون آورده و بطرف او افکند گفت بگیر که این تنخواه شماست . . . همانلحظه مادر پسر نیز از بالاخانه فریاد زد که تو هم مرگ خودت را بگیر که آمد سنگی عظیم از برای او پرتاب نمود که تا دوشی از بالا فریاد زد که خود را حفظ کن که سنگ رسیده بسر کوکوناس خورد که مدهوش برزمین افتاد. و مرکاندون از جای برخواسته با خنجر برهنه خود را رساند ببالین کوکوناس که کارش را بسازد که در عمارت دکیز باز شده جمعی بران پیرمرد تاختند که فرار کرد و کوکوناس را از زمین برداشته بعمارت دکیز بنزد دوشس مزبوره بردند که همان دوشس دنور بود.