لارن مارغون (جلد اول)/فصل ۸

از ویکی‌نبشته
لارن مارغون (جلد اول) از الکساندر دوما
فصل ۸

عمارتیکه امیرال منزل داشت چنانکه گفتیم در کوچه بطیزی واقع بود در نهایت حیاطی عمارتی بزرگ با دو گوشواره که مشرف بودند بکوچه مزبوره. دیوارهای بلند این حیاط دری بزرگ و دو شبکه کوچک در جنبین داشت که مدخل این عمارت منحصر بود بر انها. وقتیکه این سه نفر طرفداران دکیز رسیدند بآخر کوچه بطیزی که متمم کوچهای فوسه – سنت ژرمن – لکرزوا بود. دیدند عمارت امیرال را احاطه کرده‌اند سویس و سرباز و اهل شهر تمام مسلح همه در دست راست نیزه و شمشیر و خنجر یا تفنگ و بعضی در دست چپ مشعل که روشنایی میانداخت بر این ازدحام که چون دریا در طلاطم بود و بر اسلحه که چون ستاره میدرخشید و برق میزد. و در تمام این کوچها قتل و خونریزی بعمل آمده و میآمد و خون چون سیل از هر طرف جاری بود صدای ناله و زاری و انین کشتگاه با فریاد و طنین تفنگ و طپانچه آمیخته صدایی درهم و مخلوط از هر جانب مسموع میگردید و هر لحظه بیچاره از خوابگاه برخواسته نیمه عریان و مجروح و خون چکان افتان و خیزان از هول جان میدوید و این ستمکاران امان نداده از عقب تاخته و کارش را ساخته چون خیلی شیاطین در روشنایی مشاعل و برق طپانچه و تفنگ رقصی بآهنگ داشتند. و این دیوساران ستمکار چون از دور کوکوناس و لاهوریر و مورول را دیدند که علامت صلیب سفید در کلاه داشتند پیش دویده و مرحبا و خیرمقدم گفته و داخل بجماعت خود نمودند لیکن جماعت بقدری بود که عبود مقدور نبود. بعضی در انمیانه مورول را شناخته و بزحمت تمام راهی از برای او و کوکوناس و لاهوریر پیدا کرده و انها را داخل حیاط امیرال که مملو بود از جمعیت نمودند. در وسط این حیاط شخصی ایستاده و بر شمشیر خود تکیه داده و مردم بجهته احترام دایره وار دور او را خالی گذاشته و انشخص چشم بر بالکونی دوخته که تقریبا پانزده قدم ارتفاع داشت و در جلو عمارت اصلی کشیده شده بود. و این شخص از بیقراری پای بر زمین میکوفت و لحظه بلحظه برمیگشت و از کسانیکه نزدیک باو ایستاده بودند خبر میپرسید و میگفت هنوز هیج خبری از او نشد یقین قبل از وقت مطلع شده و فرار کرده. در جواب میگفتند محالست مونسینیور که فرار کرده باشد – انشخص گفت چرا محالست آیا شما نگفتید که شخصی لمحه پیشتر از انکه ما برسیم سری بیکلاه و شمشیری برهنه در دست چنان میدوید که گویا تعاقبش کرده‌اند نفس زنان خود را رسانید بدر خانه امیرال و در را زد باز کردند و رفت بداخل؟ - گفتند بلی مونسینیور اما متعاقب ان همانوقت مسیو بسم رسیده و دور عمارت را احاطه کردند و درها را شکستند و انشخص خبررسان بداخل رفت اما محققا بیرون نیامد – کوکوناس گفت بهوریر آیا من مشتبه نشده‌ام این شخص مسیو دکیز است که من میبینم؟ - گفت آری خودش است و منتظر است که امیرال را بیرون بیاورند تا در حق او مجری دارد انچه را که او درباره پدرش مجری داشت دنیا دار مکافات است هر کسی روزی دارد بحمدالله که امروز روز ماست. – اینوقت دوک دکیز از پایین بانگ زد که مسیو بسم چه می‌کنید آیا کار تمام نشد؟ و از بیقراری از نوک شمشیر که بروی سنگفرش حیاط میرد نشر شراره مینمود. در این بین از داخل عمارت صدای هایهوی و هرج‌مرج بزرگ برخواست و صدای تفنگ و طپانچه آمد و حرکت شدیدی احساس گردید. مجددا باز سکوت شد. دوک حرکتی کرد تا خود را بعمارت برساند لیکن نزدیکان او مانع شده و گفتند شان شما اقتضا میکند که در جای خود بوده و حرکت ننمایید. دوک دکیز نیز تصدیق کرده گفت منتظر میباشم تا چه خبر برسد اما میترسم که صید از دست رفته باشد. در این هنگام صدای پای نزدیکتر شده وشیشهای طبقه اول عمارت روشن شده و در منظری که دوک مکرر بر او مینگریست باز شده شخصی با رنگ پریده و سرو بر تمام خون‌آلوده نمایان شد. دوک فریاد زد که آخر این تو هستی بسم؟. مشارالیه خم شده و چیزی را که سنگین بود اززمین بلند نمود و گفت بدوک عقب بروید و از بالکون بپایین افکند که آمد در پیش دوک بزمین افتاد و صدای افتادن و جستن خون که از این جسد که بدن امیرال بود چنان موحش بود که همه وحشت کردند حتی خود دوک هم. این وحشت تا لحظه کشید و زایل گردید پس مشعل نزدیک آورده و یکیک پیش آمدند تا تماشا نمایند پس صورتی محترم و ریشی سفید دیدند و مسرت بی‌نهایت گفت آری امیرال است همه باز گفتند امیرال است دوک پای را بلند کرده لگدی بسینه او زد و گفت تو بودی که پدر مرا تحریک کردی کشتند اینک من هم انتقام پدرم را از تو گرفتم. اما همانلحظه چشمهای امیرال گشوده شد که بقیه روحی در وی مانده بود و با صدای ضعیفی گفت هنری دکیز یکروزیهم تو احساس لگد قاتلی را در روی سینه خود خواهی کرد. من پدر تو را نکشتم لعنت بر تو باد! دوک را لرزه بر اندام افتاد گویا آبی سرد در تمام رگهای او جریان یافت دست بر پیشانی نهاد تا نفس خود را تسکین دهد و خیال موحش را از خود دور سازد و چون دست از پیشانی گرفت و باز بروی او نگریست دید که این پیرمرد چشمها را بروی هم نهاده و خونی سیاه از دهان بروی ریش سفیدش ریخته و در گذشته و مرده است. پس شمشیر خود را از روی جسد او برداشت. و بسم پیش آمد و گفت دوک از من راضی شدی؟ - گفت آری آفرین بر تو که انتقام گرفتی – گفت انتقام پدرت فرانسوا دکیز را – گفت نه انتقام شریعت و مذهب را. اکنون مشغول اجرای باقی عمل باشید.

کوکوناس اینوقت پیش آمده و به بسم سلام کرده و آفرین گفت. در این بین صدای ناله از راه درماندگی شنیده گردید و یکی از پنجرهای اطاق غالیرها روشن شده و دید که دو نفر را جمعی تعاقب کرده و انها هم میدوند که خود را خلاص نمایند یکی شلیک تفنگ یکی از انها را کشت و دیگری رسید برابر پنجره که بی‌تامل گشوده وبی ملاحظه ارتفاع و بی ملاحظه جمعیت که در پایین بودند خود را بپایین افکنده و از بالا فریاد زدند که بکشید بکشید این شخص شمشیر خود را که در وقت افتادن از دستش بر زمین افتاده بود بر داشت و از میان این جماعت رو بدویدن نهاد چند نفر را بر زمین انداخت و یکی را هم کشت چون برق از میان انها گذشت و شلیک چندین که سرباز بروی او کردند نخورد و از پیش کوکوناس که ایستاده و حربه در دست داشت چون عبور نمود کوکوناس انداخت که روی او را مجروح ساخت و کوکوناس فریاد برآورد که اه شناختم این مسیو دلامول است. مورول و لاهوریر یکمرتبه بانگ برآوردند مسیو دلامول. – چند نفر از سربازها نیز از عقب فریاد برآوردند که این همانست که آمده امیرال را مطلع کرد. از اطراف همه فریاد کردند که بکشید بکشید. کوکوناس و هوریر و ده سرباز او را متعاقب کردند. لامول از هول جان چنان میدوید که گویی برق است و از تنش خون میرقت بجایی رسیده بود که آخر نفس او بود در کوچهای پاریس نابلد و بی راهنما علی‌الفهیما جست و خیز میکرد وصدای پا که از عقب بگوشش میرسید پر و بال بر او میداد و بر سرعتش میافزود و گاهی گلوله در بیخ گوش او صفیری شده و دوباره بر تندی و دویدن او علاوه کرده و او را پیش میراند و چنان نفس میزد که از مسافتی بعیده شنیده میشد و عرق مخلوط بخون از مویهای او بصورتش جاری بود. کم کم رختهای او سنگینی کرده و شمشیر در دستش مانع از سرعت میشد بالاپوش را کنده و شمشیر را دور افکنده و سبکتر شده باز سرعت گرفته و چون قدری میدوید صدای پا را از عقب کمتر میشنید گمان میکرد که خلاص شده باز چون گوش میداد دوباره استماع میکرد که از عقب صدای پا نزدیکتر میشود. ناگاه مشاهده کرد که بپهلوی رودخانه رسیده و در طرف راست خود لور را که تاریک و ساکت است دید اول از خیالش گذاشت که خود را برودخانه افکند بعد ترک این عزیمت کرده پناه بر خدا گفت و بطرف لور دوید و از عقب متصل میشنید که فریاد بکش بکش میزنند از پهلوی سربازی که گذشت دشنه بر پهلویش زد اما زخم پرکاری نشده خود را بلور افکند با وجود ممانعت قراول و از پلها و دهلیز گذشته دری دید که شناخت همان دریست که اول شب دیده بود بنا کرد بکوبیدن صدای زنی بگوشش رسید که گفت کیست – گفت منم بگشای که رسیدند خدایا آمدند بگشای بگشای که دیگر مجال نیست – زن از داخل گفت تو کیستی؟ - مول را اسم شب بخاطر آمد گفت ناوار ناوار فی‌الفور در گشوده شد. مول بشتاب خود را درون افکند و از دو سه اطاق گذشت باطاقی رسید که لامپی از سقف آویخته بودند. و زنی در روی خوابگاهی در پس پرده زر دوز خفته بود که از صدای پای مول که بشتاب وارد شد بیدار گردید. مول بطرف او دوید و این زن ملکه ناوار بود که چون این شخص را باین هیئت دید واهمه کرد که مول گفت مادام برادران مرا کشتند و مرا هم می‌کشتند مرا خلاص کن مادام و خود را بزانوی مارکریت انداخت و لکه خون بسیاری بر زمین ریخت مول فریاد زد که شناختم شما ملکه ناوار هستید اهانت مرا خلاص بکنید ملکه خواب‌آلود چیزی نفهمید و وحشتش بیشتر شده و فریاد برآورد و بیاری طلبید. – مول بزحمت از زمین برخواسته و گفت مادام از برای خدا فریاد نکنید که کشندگان از عقب من میآیند و مرا می‌کشند آه این است که رسیدند ای خدا آمدند خلاصم نمایید مادام. ملکه سکوت نکرده و از هول دوباره فریاد کرد و بیاری طلبید- مول فغان برآورد که پس شما مرا می‌کشید خانم هرگز کمان نداشتم که صدایی باین لطافت و دستی باینظرافت موجب قتل من بشود.

اینوقت در باز شد و جماعتی نفس زنان و بشتاب وارد از تفنگ و طپانچه و نیزه و شمشیر چون خیل شیاطین هجوم آوردند. پیشرو آنها کوکوناس مویهای ژولیده و چشمها بی‌اندازه فراخ گردیده و صورت از شمشیر مول ورم کرده و از ترکیب افتاده. چون چشم بر مول افکند فریاد زد که این است این است این بار دیگر او را بدست آوردیم و خلاصی نخواهد داشت – مول باطراف خود نگریست که چیزی بلکه پیدا نماید تا دفاع کند چیزی نیافت و بملکه نظر کرد دید که اثر ترحم زیاد در چهره‌اش نمایان است و فهمید که غیر از او کسی نمی‌تواند او را رهایی دهد دوید و خود را بپای ملکه افکند و کوکوناس سه قدم پیش آمد و نوک شمشیر خود را بشانه او فرو کرد که چند قطره خون بر پرده و روپوش ماهوت سفید ملکه پاشیده شد که ملکه از هول او را و خود را بروثل خوابگاه افکند ( روثل فاصله کم ایست میانه خوابگاه و دیوار که اسم فارسی ندارد) مول دیگر آخر نفسش بود بالمره تاب و توان از وی رفته بود سر را تکیه داد بدوش مارکریت و گفت اه مادام مرا خلاص کن و دیگر تکلم نتوانست چشمها را رویهم نهاده و از هوش رفت و افتاد بزمین و ملکه را نیز همراه خود برد کوکوناس که از بوی خون و حرکت شدید بهیجان آمده بود بالمره مست شده شمشیر را دراز کرد که از پس آنها فرو برد و مول و مارکریت را بیکضربه هلاک نماید. مارکریت که این جسارت را دید عرق سلطنتی بحرکت آمده قد را راست کرده و بانگی از روی غضب بکوکوناس زد که ای بدبخت چه میکنی که کوکوناس از مشاهده ملکه بانحال و که آثار سلطنت از یک نظر او هویدا گردید بجای خود خشکید که در این بین دری مخفی باز شده و جوانی شانزده و هفده ساله لباس سیاه در بریانمان شده و فریاد کرد که غم مدار خواهر که آمدم – مارکریت چون برادر رادید فریاد کرد که فرانسوا فرانسوا مرا دریاب – هوریر او را شناخته و زیر لب گفت دوک دالانسون و تفنگ را که راست کرده بود بطرف مارکریت سر پایین کرد و کوکوناس هم قدمی پس رفت و گفت برادرشاه! – دوک دالانسون نظری باطراف افکنده خواهر خود را با موی پریشان دید غضب‌آلود ایستاده و جمعی با شمشیر آخته او را تهدید می‌نمایند برآشفته و گفت بدبختهاس ملاعین چه میکنید بیرون روید و دور شوید. مارکریت چون برادر را دید گفت برادر مرا خلاص کن. – دوک دالانسون برافروخته شده و با وجود اینکه سلاحی نداشت مشت را گره کرده و باعتماد نام و رتبه خود پیش رفته برانها حمله برد که انها متوحش شده و قدمی چند پس رفتند و با خود گفتند بچه مستمسک پسر فرانسه و برادر شاه را بقتل آوریم ( مترجم گوید که پسران و دختران شاهان فرانسه را اصطلاح کرده‌اند که دختر فرانسه و پسر فرانسه میگویند بجهته امتیاز از سایر شاهزادگان) که فرانسوا دوک دالانسون بانگ زد که کاپیتن قراولان من کجایی بیا و این سفها را ببر تمام بدار بزن. اگر چه نه کاپیتنی ظاهر شد و نه کسی آمد اما لحن کلام لحن پادشاهی داشت و بآهنگ سلطنت تلفذ میشد موجب بیم و هراس حضرات شده کوکوناس بی‌درنگ از در بیرون رفت و لاهوریر خود از پلها پرت کرد و سربازها یکیک دود و بنای بازگشت و فرار نهاده در لمحه اطاق خالی شد. مارکریت لحافرا بروی مول که در پشت خوابگاه بر زمین افتاده در حالت غش بود افکند که دیده نشود و خود از وی دور شد. چون دوک دالانسون دید که انها رفتند از طرف انها فارغ گردید برگشت بطرف مارکریت و او را بخون آلوده دیده بانگ برآورد خواهر تو را چه میشود که غرق خون هستید مگر زخمی بشما رسیده و بحالتی بطرف خواهر دوید که ظاهر بود که چقدر میل بخواهر دارد و این میل و محبت از برادر بخواهر پسندیده است اگر بعضی روایات نمیشد و مردم بعضی حرفها نمی‌گفتند و بعضی نسبتها میدادند با بجمله مارکریت گفت نه برادر گمان ندارم که زخمی بمن رسیده باشد و اگر هم باشد بسیار خفیف و غیرمحسوس خواهد بود. دوک دالانسون دست بر تمام بدن مارکریت مالیده و گفت پس اینهمه خون از کجا بشما رسیده – مارکریت گفت نمیدانم شاید از این اشرار که بمن نزدیک شدند دست بمن نهاده‌اند و دست او مجروح بوده است. – گفت اوه ملاعین دست بروی خواهر من دراز می‌کنید کاش میدانستم که او که بود و در کجا میشود او را پیدا کرد . . . مارکریت گفت آهسته آهسته تر فرانسوا – گفت از برای چه؟ - گفت از برای اینکه صدای تو را می‌شنوند که در اینوقت شب در اطاق خوابگاه من هستی – گفت مارکریت مگر برادر شب نمیتواند خواهر را ملاقات نماید؟

مارکریت یک نگاهی بروی برادر کرد که برادر سر پیش افکنده و سرح شده و گفت آری حق بجانب شما است من میروم اما میخواهی که ژیلون را بخوانم زیرا که در چنین شبی هولناک تنها بودن تو سزاوار نیست مارکریت گفت نه نه نمی‌خواهم برو فرانسوا از همان راهی که آمدی. پرنس جوان اطاعت کرده آهی کشید و از همان در مخفی رفت متقارن اینحال ناله از پشت خوابگاه شنیده شد که مارکریت بتعجیل در مخفی را از این رو چفت و کلون کرد و دوید درهای دیگر را نیز محکم بسته درست در همانوقت دسته از نظام که مامور بقتل هوگنوهاییکه در لور مسکن دارند شده بودند و همگروه از دهلیز عمارت میگذشتند. بعد در کمال دقه باطراف خود نظر کرد تا مطمئن گردد که کسی نیست و از جایی نگاه نمی‌کنند پس متوجه شد بطرف روثل خوابگاه ولحاف را از روی مول دور کرده و او را بغل کرده و آورد در وسط اطاق بر زمین نهاد ملاحظه نمود که هنوز نفس دارد پس بر زمین نشسته و سر او را بر زانوی خود نهاد و آب سرد بروی او پاشید تا بحال آید. چون آب گرد و غبار و خون از صورتش شست و رویش پاک گردید انوقت او را شناخت که این همان جوانیست سه چهار ساعت قبل آمده بود و کاغذی بشاه ناوار داشت و از او استدعای حمایت میکرد و رفت در حالتیکه او را شیفته خود کرده و خود نیز اسیر جمال ملکه ناوار شده. مارکریت چون او را شناخت بی‌اختیار فریادی کشید زیرا که اکنون تنها ترحم نبود که در حق او او را به پرستاری وا داشته بود اکنون در حقیقت معشوق را در حالت مردن در برابر خود بر زمین افکنده میدید. پس دست بروی قلبش نهاد و احساس حرکتی در قلب وی نمود انگاه دست برد بشیشه که در روی میز بود و جوهر سرکه داشت و بدم دماغش گرفت تا استشمام کرد انگاه مول چشمها را گشود و باطراف خود نظر افکنده و کفت خدایا من در کجا هستم؟ مارکریت بانگ زد که بحمدالله خلاص شدی دیگر خطر ندارد. – مول چشمها را برگرداند بطرف ملکه و زمانی بدقه بروی نگریست و گفت اوه چه صورتی نیک و رفتاری پسندیده داری. و مثل انکه خیره شد چشمها را برویهم نهاد و آهی کشید مارکریت گمان کرد که دم واپسین مود که مول زد بی‌اختیار او نیز فریادی کشید و گفت خدایا خدایا چه کنم؟ در این بین در را سخت کوبیدند. مارکریت برخواست و پرسید که کیست – گفت منم مادام منم دوشس دنور – مارکریت گفت هنریت است او خطری نیست و ایشان دوستند میشنوی مسیو؟ - مول حرکتی نمود و سعی کرد تا بروی یکزانو برخواست و نشست ملکه گفت خود را انقدر نگهداری بکن تا من در را بگشایم- مول یکدست خود را بر زمین تکیه داد و خود را نگاه داشت – مارکریت قدمی بطرف در برداشت ناگاه ایستاد و بر خود لرزید و گفت هنریت مگر شما تنها نیستید که صدای اسلحه میشنوم – گفت نه دوازده نفر قراول همراه دارم که برادر شوهرم مسیو دکیز بهمراه من کرده. – مول که اسم دکیز شنید بی‌اختیار گفت آه آدم‌کش آدم‌کش – مارکریت آهسته گفت ساکت باش و دم درکش و باطراف خود نگاه کرد که ببیند مول را کجا میتواند مخفی نماید – مول گفت یکشمشیری یکخنجری بمن بدهید – مارکریت گفت اگر میخواهی دفاع کنی بیفایده است زیرا که شنیدی که انها دوازده نفرند و تنها هستی – گفت نه از برای مدافعه بلکه از برای این میخواهم که زنده بدست انها نیفتم – مارکریت گفت نه نه مطمئن باش من تو را خلاص میکنم بیا باین اطاق خلوت و در انجا باش تا من اینها را روانه کنم. مول با هزار مشقت و یاری مارکریت خود را باطاق خلوت رسانید ملکه در را بست و کلید را در جیب نهاد و از لای در گفت ابدا ناله و صدایی نکنید که هلاک خواهید شد. انگاه بالاپوش بوش گرفت و در را باز کرده و هنریت را در بغل کشید هنریت بعد از معانقه پرسید که در این شبی پر از آشوب و انقلاب بشما که واقعه و حادثه نرسیده مادام؟ - مارکریت گفت نه بحمدالله. و از بیم انکه لکه خون از لباسش ظاهر شود بالاپوش را بر خود پیچید – هنریت گفت بسیار خوب اکنون من میروم و از این دوازده قراول که همراه دارم شش نفر را از برای شما میگذارم که مسحفظ شما باشند و شش نفر دیگر همراه خودم میبرم که مرا بمنزل برساند شش قراول دکیز در این شب بهتر از یکفوج قراول شاهیست مارکریت جرات نکرد که قبول نکند. شش نفر را در دهلیز بقراولی نهاد و شش نفر دیگر را همراه برداشت که او را بعمارت دکیز برسانند که در نبودن شوهرش در پاریس در انجا منزل میکرد.