لارن مارغون (جلد اول)/فصل ۱۰

از ویکی‌نبشته
لارن مارغون (جلد اول) از الکساندر دوما
فصل ۱۰

چنانکه گفتیم مارکریت در را بست و برگشت باطاق خود. و ژیلون را دید متحیرانه بر زمین و خوابگاه و مبل اطاق که همه خون‌آلور شده‌اند نگاه میکند. چون ملکه را دید متوحشانه گفت اوه مادام مگر مرد؟ - مارکریت بآهنگی که معلوم بود که چقدر مرد در نزد او اهمیت دارد ژیلون را امر بسکوت کرد و ژیلون ساکت شد و مارکریت کلید اطاق خلوت را بیرون آورده و در را باز کرد و انجوان را بروی نمود. لامول بزحمت تمام خود را توانسته بود که بکنار ارسی برساند و در اثنای حرکت خنجری کوچک که در ان ایام مود چنین بود که زنها بهمراه برمیداشتند بدستش خورد که برداشته همینکه صدای گشودن در را شنید خنجر را کشید و مهیای دفاع ایستاد مارکریت چون حالت او را دید گفت بهیجوجه بیم مدار که بجان خودم که هیج ترسی دیگر از برای تو نیست و بالمره درمحل امنی. لامول خود را بزانو افکنده و گفت خانم شما از بهر من ملکه نیستید شما درباره من موجود خدایی هستید. مارکریت گفت اینقدرها اضطراب منما و آرام باش که هنوز خون از جراحاتت جاریست. اوه ژیلون ببین این طفلک را که چقدر رنگ از رخسارش پریده . . . ببینیم زخم در کجا داری؟ - گفت مادام گمانم انیست که اولین زخم شمشیر در شانه و دومین در سینه و سایر جراحات قابل ذکر نباشند. مارکریت گفت باید دید. ژیلون انجعبه جراحی مرا بیاور ژیلون اطاعت کرد بعد از لحظه جعبه جراحی با جمیع لوازم عمل آورد. – مارکریت گفت ژیلون کمک کن تا او را بلند نمایم زیرا که انجوان بدبخت در حالتیکه خواست خود را بلند کند بالمره عذر خواست و گفت مادام مرا عفو نمایید که نتوانستم خودداری نمایم و کمال شرمساری را دارم از اینکه شما زحمت بکشید – مارکریت گفت اکنون تکلیف تو این است که بگذاری ما چنانکه توانیم در علاج تو کوشیم و جانت را خلاص نمایم. در صورتیکه ما را ممکن است که تو را یاری نموده و رهایی دهیم پس اگر مضایقه شود گناهی عظیم خواهد بود. – گفت مادام هزار بار مردن برای من بهتر است که ببینم مثل شما بلکه دست و پنجه نازنین خود را بخون نالایق من آلوده سازد. و باحترام خود را پس کشید و گفت ابدا ابدا هرگز نخواهد شد – ژیلون تبسم کرده و گفت جوان دلیرم از خون خود که اینقدر تحاشی میکنی تاکنون تمام خوابگاه و لباس حضرت ملکه را آلوده ساخته چند قطره هم حال دست ملکه را رنگین سازد عیبی ندارد. مارکریت واقعا بالاپوش خود را جمع کرد که بمول لکهای خونرا که لباس او را آلوده کرده‌اند دیده نشود انوقت مول ملتفت شد که فی‌الحقیقه ملکه او را لمحه قبل با اینجراحته خونین در آغوش کشیده بود و باینخیال زیاد شرمگین شده و سرخ گردید و با خجلت تمام عرض کرد که آیا نمیشود که حضرت ملکه این خدمت را بعهده جراح محول فرمایند؟ - ملکه بآهنگی که مول را بلرزه درآورد گفت جراح کاتولیک میخواهی؟ بعد تبسمی کرده و گفت مگر نمیدانی که ما بنات ملوک از جمله تکالیف خود میدانیم که در خواص ادویه و ترکیب مراهم و معالجات جراحات سررشته داشته و همه وقت حاضر از برای تخفیف دردی و زایل ساختن رنجی و استراحه ملهوفی باشیم. خاصه من که کمال سررشته را در این باب دارم که خوش‌آمدگویان میگویند در فن جراحی و طبابت هیج جراحی و طبیبی علم مرا ندارد. پس خطاب کرد به ژیلون که مشغول کار باش. لامول با وجود اینهمه سخنان باز بنای خیره‌سری گذاشته و میگفت مردن از برای من بهتر است تا اینکه راضی شوم که شما زحمت بکشید و ممانعه مینمود پس بقدریکه دست و پا زد باز ضعف بر وی استیلا یافته بار دوم مدهوش گردید. مارکریت و ژیلون فرصت یافته و لباسش را که ممکن نبود کندن با چاقو و مقراض بریدند و شکافتند. ژیلون پارچه را با آب سرد خیسانده و جراحت شانه و سینه را میشست و مارکریت با کمال مهارت جراحت را میل زده و عمق زخم را معلوم میکرد زخم شانه عمقش بیشتر از مال سینه بود و هیچکدام داخل بفضاییکه دل و ریه در انجاست نشده بود فلهذا هیجکدام خطر نداشت. پس گفت ژیلون مرهم و پارچه برای بستن حاضر نمای.

ژیلون که این حکم بر او شد قبل از وقت سینه بلورین انجوان را از خون پاک کرده وبدیده استعجاب بر این پیکر نازنین و بدن که صاف و صیقلی چون یکپارچه رخام یا سیم خام بود نظر میکرد که مارکریت ملتفت استعجاب او شده با سادگی تمام گفت که آیا خوشگل نیست؟ - ژیلون گفت چرا مادام بسیار هم خوشگلست اما بنظر من چنین میآید که بجای آنکه این بیچاره را اینجا بگذاریم خوابگاهی از برایش مهیا کنیم که استراحت نماید مارکریت گفت حق بجانب تو میباشد پس این دو زن بیاری همدیگر در پهلوی ارسی جایی صفه مانند از برای او ساختند و او را برداشته در انجا نهادند و پنجره را نیمه باز گذاشتند تا هوای خارج بحالش آورد فی‌الواقع سوزش جراحت بعد از گذاشتن مرحم و بستن کمتر شده بود این حرکت و استنشاق هوای خارج او را بحال آورد چشم گشوده و حالت خود را بهتر یافت و آهی کشید و کلماتی چند زیر لب گفت که مفهوم نشد مارکریت تبسمی کرده و انگشت بر لب نهاد. همین وقت صدای کوبیدن دری مسموع شد. مارکریت گفت در مخفی را میکوبند. – ژیلون بوحشت تمام گفت آیا که باشد؟ مارکریت گفت تو پهلوی اینجوان باش و لحظه ترکش مکن تا من بروم و ببینم کیست. مارکریت بعد از انکه در اطاق خلوت بروی انها بست داخل اطاق خود گردید و راه مخفی که بعمارت شاه و مادر شاه میرفت گشود. که مادام دسو که بهیجوجه منتظر نبود وارد گردید که ماکریت بی‌اختیار پس رفته و بانگ برآورد که مادام دسو زیرا که این محالست که زنی از دیدار رقیب خود مسرور گردد. – مادام دسو در نهایت ادب دستها را برویهم نهاده و گفت آری مادام منم کمینه کنیز علیا حضرت شما مادام دسو – مارکریت بآهنگ برتری و تفوق گفت شما باینجا بچه عنوان و چه مستمسک آمده اید شارلوت زانو زده و گفت مادام عفو و بخشایش میطلبم اگر چه میدانم که تقصیرم درباره شما تا چه مقدارست اما با همه اینها اگر غوررسی بفرمایید خواهید فهمید که گناه من بانقدرها عظیم نیست زیرا که حکم حتمی ملکه کاترین . . . – مارکریت مجال اتمام کلام نداده و گفت برخیز چون من میدانم که شما محض اینکه از من عذر تقصیرات بخواهید نیامده‌اید بلکه از برای مطلبی مهم است پس بمن بگوی که از برای چه چیز آمده‌اید. – مادام دسو از زمین برنخواست همچنان زانو زده گفت مادام از برای این آمده‌ام که بدانم که اینجاست یا اینجا نیست؟ - مارکریت گفت نمیفهمم چه میگویی و از که میپرسی؟ - گفت از شاه ناوار – مارکریت گفت عجیب که او را تعاقب مینمایی حتی اینجا هم تا خانه من. و حال انکه میدانی که او اینجا نمیآید. – مادام لا بارون دسو بدون اینکه جوابی بر این حمله مارکریت بدهد یا اینکه ملتفت بشود گفت کاش اینجا بود – مارکریت گفت از چه بابت؟ - گفت بجهته اینکه مادام. هوگنوها را می‌کشند و شاه ناوار رئیس هوگنوهاست. – مارکریت دست مادام دسو را گرفته از زمین بلندش کرد و گفت اوه من از این مسئله غفلت کردم و گمان هم نمیکردم که خطر رعیت ممکن است باو نیز شامل گردد – شارلوت نالید و گفت هزار بار هم بیشتر مادام. – فی‌الواقع مادام دلورن بمن گفت و من هم باو گفتم که از منزل بیرون نرود. حال مگر بیرون رفته است؟ - گفت نه نه بیرون نرفته است یقین دارم که در لور است اما پیدایش نمیکنم – مارکریت گفت اینجا که نیست. – مادام فریاد برآورد که واویلاه کار او تمام شد ملکه قسم یاد کرده است که او را هلاک سازد – مارکریت گفت هلاک او را! و این محالست تو مرا متوحش ساختی مادام دسو بهمان لهجه که معلوم بود باملای عشق است و غیر از انکه از بابت اضطراب میگوید چیزی در میان نیست گفت و نالید و فغان برداشت و گفت که عرض کردم که کسی سراغ شاه ناوار را نمیدهد. فکری نمایید مادام – مارکریت گفت که کاترین کجاست؟

-گفت ملکه مرا فرستاد که بطلبم دوک دکیز و مسیو تاوان را که هر دو در نمازخانه ملکه بودند. بعد از ان مرا مرخص کرد. من هم برحسب رسم رفتم باطاق خود و منتظر شدم – مارکریت گفت که را منتظر شدی. شوهر مرا؟ چنین نیست؟ - گفت عفو میطلبم آری شوهر شما را. اما تشریف نیاوردند مادام. انگاه بسراغ ایشان برخواستم و از هر کسی و هر جا جویا شدم یکنفر قراول گفت که گمان میکنم که او را دیدم در میان قراولهای خود که با شمشیر برهنه او را دور کرده میرفتند. و این کمی پیش از ان بود که قتل عام شروع شود و حال یکساعته است که شروع شده. – مارکریت گفت مرسی مادام اگر چه علتی که شما را محرک شده است از برای اینهمه تفحص علتی بوده است که موجب آزردگی من میشود مع ذلک مرسی مادام. – شارلوت گفت پس مادام مرا از صمیم قلب عفو نمایید که من برگردم بخانه خود با دل شاد و قوی از تحصیل بخشایش مادام زیرا که من هیج وقت جرات نمیکنم که نزدیک شما بیایم – مارکریت دست بوی داد. بعد گفت من میروم ملکه کاترین را پیدا نمایم و تو هم برو بمنزل خود و از طرف شاه ناوار خاطر آسوده دار که او در حمایت من است و با هم عهد اتفاقی و اتحادی داریم که خلاف نخواهم کرد – مادام دسو گفت اگر شما نتوانستید تا خدمت ملکه بروید چه باید کرد؟ - گفت انوقت برمیگردم بطرف برادرم شارل و ناچار باید با او حرف بزنم. شارلوت خود را بکنار گرفت و راه راه باز گذاشت و گفت تشریف ببرید که خدا یار و یاور شما باشد. مارکریت از راه دهلیز روانه شد اما چون بآخر دهلیز رسید برگشت و بعقب نگاه کرد تا ببیند که مادام دسو میآید یا در انجا مانده دید که میآید پس او را پایید تا وقتیکه دید بالا رفت از پلهاییکه باطاق خودش میرفت پس راه خود را پیش گرفت بطرف اطاق کاترین. دید تمام ترتیبات بهم خورده بجای کورتیزانهایی که بمجرد پیدا شدن مارکریت همیشه برخواسته و سلام میکردند و برکنار شده و راه میدادند. قراولهایی دید که با اسلحه ایستاده‌اند و تمام لباس واسلحه انها خون‌آلود است. و اصلزادگان دید با بالاپوشهای پاره پاره و صورتهای سیاه از دود باروط که متصل نوشتجات باندرون میبرند و جواب گرفته بخارج میرسانند و متصل در دهلیزها در تردداند. مارکریت بانها اعتنا نکرده همانطور میرفت تا رسید باطاق بیرونی دید این اطاق نگهداری شده با دو صف سرباز که نمیگذارند کسی داخل اطاق ملکه شود مگر بعد از گفتن کلمه جواز. مارکریت چندانکه سعی کرد که بلکه راهش بدهند ممکن نشد و چندین بار در گشوده شد و در نیمه باز ماند که مارکریت از انجا مادرش را میدید که نشسته است و مشغول کار است گاه مینویسد گاه میخواند گاه مهر مینماید گاه فرمان میدهد گاه استماع تقریرات میکند و گاه بتازه رسیدگان که سر و صورت و لباس زیاده خون‌آلود است پذیرایی کرده و تبسم شیرین بروی انها مینماید و بالمره جوان شده چنانکه گویی بیست سال بیشتر ندارد. و در میان این جنجال و آشوب گاه گاهی صدای شلیک تفنگ خارج که در کوچهای نزدیک دست میداد شنیده میشد که معلوم بود که در شهر چه قیامت است. مارکریت بعد از انکه هر قدر میتوانست سعی کرد و دید که بیحاصل است با خود گفت که من هرگز کاترین را امشب نخواهم دید بیهوده وقت خود را ضایع نکنم بروم و برادر را پیدا نمایم. اینوقت مسیو دکیز که خبر قتل امیرال را برای کاترین آورده بود و باز میگشت که برود بسرکار خود از پهلوی مارکریت گذشت که مارکریت صدا زد که هنری شاه ناوار کجاست؟ - دوک دکیز بتعجب بمارکریت نظر کرده و تبسمی نموده و تعظیمی کرد با قراولان خود بیرون رفت بدون اینکه جوابی گوید. مارکریت دوید بطرف سرهنگی که میخواست از لور بیرون رود و قبل از بیرون آمدن تفنگهای سربازها را حکم میکرد که پر نمایند از او پرسید که مسیو از شاه ناوار چه خبر داری شاه ناوار کجا هستند؟ - گفت خبر ندارم مادام زیرا که از قراولان ایشان نیستم.

در این بین چشم مارکریت برنه افتاد و صدا زد که عزیزم رنه شما که از خانه مادرم میآیید البته خبر خواهید داشت که شوهر من چه شده و در کجا میباشند – رنه گفت مادام اعلیحضرت شاه ناوار دوست من نیستند البته شما میدانید و بخاطر شما میرسد که ایشان جسارت کرده و مرا متهم داشتند بر اینکه مادر ایشانرا من بیاری ملکه کاترین مسموم ساخته‌ام – مارکریت بانگ زد که نه نه عزیزم رنه چنین حرف را باور ننمایند هرگز او چنین نسبتی بشما نداده – رنه گفت تفاوتی بحالم نمیکند چه گفته باشد چه نگفته باشد عجالته که ایشان و کسان ایشان محل بیم و ترس نیست این را گفت و پشت بر مارکریت کرد مارکریت برگشت بطرف تاوان که از انجا عبور میکرد همین سوال را از وی نمود. مشارالیه بلند چطور که همه شنیدند گفت چه میدانم شاه ناوار کجاست الآن با دوک دالانسون و پرنس کونده در کدام محله شهر گردش مینمایند. بعد بسیار آهسته چنانکه خود مارکریت شنید گفت اگر میخواهی ببینی انکه را میطلبی در اطاق خلوت و اسلحه شاه را بکوب که انجا شاید بیابی – مارکریت اظهار تشکر کرده و بطرف عمارت شاه روان شد. و دست بدر گذاشت که در را گشوده و داخل شود که صاحب منصبی بشتاب دوید و گفت بخدمت شاه کسی نمی‌رود. – مارکریت گفت من هستم – گفت من که خواهرش هستم و همه وقت بی‌اجازه و اذن میروم و میآیم از برای من چه قدغنی! – گفت مرا عفو نمایید در حکمی که بمن شده استثنا نیست (انگاه در را بست. مارکریت با خود گفت کار ان بیچاره را هم ساختند. حالا درست فهمیدم که مرادانه دام قرار داده بودند که بواسطه من این بیچارگان را مطمئن نمایند و چون درست فریب خورده و بدام افتادند انگاه بر احدی ابقا نکنند. اوه هر طور باشد باید خود را داخل نمایم اگر تلف هم بشوم. مارکریت بنا دویدن گذاشت و چون دیوانگان بطور و عرض غالریها و دهلیزها میدوید. ناگاه از پیش در کوچکی میگذشت صدای تلاوت زبور بآهنگ حزین به گوشش رسید که خیلی موثر بود. مارکریت متذکر شد که این دایه شاه است که تلاوت زبور و مزامیر مینماید. فورا خیالی بخاطرش رسیده پس این بار بامیدواری تمام در را آهسته کوبید. فی‌الحقیقه هنری دناوار بعد از انکه در خانه کاترین مارکریت باو گفت که از لور بیرون نرود. بعد از انکه با رنه ان صحبتها که کرد و گفتیم و بعد از انکه فبه سگ کاترین او را بحس حیوانی مانع از رفتن شد و نمیخواست بگذارد برود. بالاخره بیرون آمد جمعی از اصلزادگان کاتولیک ببهانه انکه باو احترام مینمایند با او همراهی کردند تا بمنزل خودش. در انجا تقریبا بیست نفری از هوگنوها منتظر او بودند که نمیخواستند از او جدا شوند زیرا که هنوز خبری نشده وحشتی در جوهر هوا پیدا شده بود که بی عله دهشت همه را گرفته بود. انها انجا بودند و کسی هنوز نمیخواست که انها را از محل خود برانگیزاند. تا وقتیکه ناقوس مصیبه و ویل‌سنت ژرمن لکرزوا بصدا در آمد و در اولین صدای توکسین که صدای حزن‌انگیزش در تمام دلها پیچید و افسرده ساخت که گویی یخی در عروق و اعصاب بجای خون در حرکت آمد. در اولین صدای ناقوس مرگ تاوان از در درآمد و بهنری دناوار گفت که شاه شارل نهم میل دارد که شما را ببینند و با شما چند کلمه صحبت بدارد. عذر و ممانعه‌المکان نداشت علاوه بر اینها بخاطر کسی هم نمیرسید که از این دعوت طفره بزند و عذری بیاورد. صدای پای قراولها و سربازها که در تمام غالریها راه میرفتند و بتمام آپارتمانها که بیشتر از دو هزار در لور بود مستحفظ و سرباز نهاده بودند ( هر چند اطاقی که با هم راه داشته باشند یک آپارتمان است) هنری بعد از وداع کردن با دوستان که مقدر چنین بود که دیگر انها را نبیند بهمراهی تاوان روانه گردید که او را برد بغالری کوچکی که متصل بود بمنزل شاهی و او را در انجا گذاشت بی اسلحه و تنها با کمال احتراز و اضطراب که دو ساعت درست در انجا بوده و دقیقها را میشمرد و صدای توکسین و صدای تفنگها که در خارج میانداختند و آشوبیکه واقع بود تمام را با پریشانی خاطر می‌شنید. و از پشت شیشه دربچه روشنایی مشاعل که متصل در حرکت بودند در شهر میدید و جمعی را میدید که فرار میکنند و جمعی با اسلحه انها را تعاقب میکنند و میدید انقلاب و آشوب غریبی در شهر افتاده است. و با وجود کمانبغی شناختن شارل نهم و کاترین و دوک دکیز را که چه ذاتی دارند باز چنانکه باید اینواقعه را در تصور نمیگنجاند. هنری دلیر و شجاع بود اما شجاعت او جسمانی نبود و قوتی فوق‌العاده نداشت اما بی‌باکانه بهر خطری در روز جنگ خود را میافکند و هراس نمیکرد. اما در اینجا عدم اطلاع از کیفیت و گرفتن اسلحه از او و در مکانی تنها او را مثل محبوس داشتن و هر لحظه صدای آشوبی که نمیدانست چه خبر است به گوشش میرسید و مضطرب میشد خاصه درمکانی که انقدر روشن نبود که ببیند کسی را که بقصد کشتن او میآید او را باندازه متوحش ساخته بود که در مدت عمرش بوی انقدر بد نگذشته بود که این دو ساعت.

در این دو ساعت مهلک که در انجا بود کم‌کم میرفت بفهمد که چه خبر است که سرهنگی وارد شده او را بحضور شاه خواند و از دهلیزی او را برد بآپارتمان شاهی و از هر دری که او را داخل میکرد فورا در عقب سر او بسته میشد تا اینکه هنری رسید باطاقیکه شاه در او بود. و این خلوتی بود که اسلحه شاهی درانجا بود. وقتیکه هنری وارد شد شاه در روی صندلی بزرگ بازوداری نشسته بود و هر دو دست را ببازوهای صندلی نهاده و سر را بر روی سینه افکنده بود. وقتیکه هنری وارد شد بصدای در شاه سر بالا کرد هنری دید که از پیشانیش عرق بقطرهای درشت میریزد. شاه چون هنری را دید بسرهنگ فرمود که بیرون برو و ما را تنها بگذار پس روی بهنری کرده و بدرشتی گفت بون سوار هنریو بعد لحظه سکوت کرد. در اثنای این سکوت هنری باطراف خود نظر کرد و دید که کسی نیست اوست و شاه. در این بین شاه سر را بلند کرده و موی سرکه ببرابر چشمها افتاده بود پس کرده و گفت بخون مسیح. هنریو راضی شدی که در پیش من آمدی؟ - هنری گفت مسلم است که همواره شرافت و سعادت خود را در حضور همایون یافته‌ام – باز فرمود که البته خشنودتری از انکه در بیرون باشی. – هنری گفت اعلیحضرتا منظور را نفهمیدم. – شارل برخواست و بشدت دست او را گرفته و کشید آورد بکنار پنجره که برودخانه سن مشرف بود. و فرمود ببین تا بفهمی. هنری نگاه کرد در روی تخته کشتی که در کنار آب ایستاده است جمعی را دید که ایستاده‌اند و هر کسی را میآورند و بدست انها میسپارند یا خوابانیده سرش را میبرند یا در آب غرقش مینمایند. هنری باضطراب تمام و با رنگ پریده فریاد زد که بنام پروردگار بفرمایید که چه شده و امشب چه خبر است؟ - شارل گفت امشب این خبر است که مرا از طایفه خبیثه هوگنوها متخلص مینمایند. از روی عمارت بوربون نگاه کن بدور تران دودی که برخواسته و بآسمان میرود دود عمارت امیرال است که آتش زده‌اند میسوزد. و ببین این جسدی را که کاتولیکهای خوب و باایمان بر زمین میکشند. جسد داماد امیرال دوست گرامی توتلینیه است. هنری در استماع اینکلمات و مشاهده این حالات بی‌اختیار دست بپهلو زد که شمشیر بکشد چیزی در پهلو ندید و از خجلت و غضب برخود لرزید زیرا که میدید او را هم استهزا میکنند و هم تهدید مینمایند پس گفت اینها چه معنی دارد. – شارل بی‌اندازه متغیر شده و رنگش با فراط زرد گردید و بغیظ تمام گفت این معنی دارد که من نمیخواهم در دور من هوگنو باشد فهمیدی هنری؟ آیا من شاه نیستم؟ آیا من آقا و صاحب‌اختیار میباشم؟. هنری گفت اما اعلیحضرت شما . . . شاه- مجال اتمام کلام نداد و بغیظ گفت اعلیحضرت من در این ساعت میکشد و قتل عام مینماید هر کس را که کاتولیک نیست این میل خاطر اوست و لحظه بلحظه غضب شاه تزاید میافت و با خشم تمام گفت. تو کاتولیک هستی یا نه؟ - هنری گفت اعلیحضرتا. کلام خود را بخاطر بیاورید که مکرر میفرمودید کسی که بمن خوب خدمت میکند با مذهب و کیش او کار ندارم. – شارل قهقهه از روی غضب زد و گفت قول خودم را میگویی بخاطر آورم. حرف جزو هواست اعتباری ندارد چنانکه خواهرم مارغو میگوید بلاطین (ورباولان)و با دست اشاره بشهر کرد و گفت آیا اینها هم بمن خوب خدمت میکنند؟ آیا دلیر در میدان جنگ و عاقل و باهوش در مجلس مشورت و باوفا در همه جا نیستند؟ و اندیگران هم رعیت کارآمد و با فایده بودن لیکن هوگنو هستند. و من نمیخواهم الا کاتولیک. هنری ساکت ماند و جوابی نداد – شارل گفت میفهمی هنریو – گفت اعلیحضرتا می‌فهمم – گفت پس چه میگویی؟ - گفت اعلیحضرتا میگویم من که شاه ناوار هستم چرا نکنم انچه را که رعایا و تبعه بیچاره و مسکین من کردند. زیرا که اینها که همه کشته میشوند بتمام انها هم همان تکلیفی را کرده‌اند که اعلیحضرت شما بمن می‌کنید پس انها که کشته میشوند قبول نکرده‌اند. پس من نیز قبول نمیکنم. – شارل بازونی هنری را گرفت و خیره بروی او نظر کرد نظری که رفته رفته تند میگردید و گفت تو گمان میکنی که انها را که می‌کشند اشخاصی هستند که من بانها هم همین تکلیف را کرده‌ام. – هنری دست خود را از دست شارل بیرون کرده و گفت اعلیحضرتا شما مگر در دین آبا و اجداد خود نخواهید مرد؟ - شارل گفت بخون مسیح سوگند که آری تو چطور؟ - هنری گفت من نیز همچنان اعلیحضرتا.

شارل از خشم غرید و با دست لرزان از غضب تفنگ خود را که در روی میز بود برداشت. هنری با ان استیلایی که در نگهداری خود داشت ابدا از جای خود حرکتی نکرد و بر جای خود برقرار بماند و بشارل نگاه میکرد چون گنجشکی که در نظر ماری مجذوب شده و بیحس بماند. شارل تفنگ خود را وارسی کرده و از غیظ پای بر زمین می‌کوفت تفنگ را راست کرده و گفت مس میخواهی؟ - هنری جواب نداد. – شارل چنان فریادی کرد که صدا باطاق عمارت پیچید و لور بلرزه در آمد و گفت یا مرگ یا مس یا باستیل و تفنگ را بروی هنری راست کرد – هنری بی‌اضطراب ظاهری با ان قوه که در نگهداری خود داشت و در هیج واقعه خود را گم نمیکرد از جواب منفی دادن اجتناب کرد و سخن را تغییر داد زیرا که بمجرد اینکه جوابرا بعدم قبول داده بود شارل تفنگ را خالی کرده بود و هنری کشته شده بود. پس این حالت ثبات هنری و عدم اضطراب وی شارل را از حالت خشم نخستین فرود اورد. دیگران سوال نخستین را تکرار نکرد و در اثنای دقیقه که مردد ماند و میغرید برگشت بطرف پنجره که باز بود و تفنگ را راست کرد بطرف شخصی که در ساحل رودخانه از انطرف میدوید و خالی کرد و گفت ناچار بایستی کسی را هلاک میکردم پس بحرکت آمده دوباره تفنگ را پر کرده و شخص دیگر را نیز از پنجره زد و از اینکار وجدی پیدا کرده شروع نمود بتکرار اینعمل که هر باری که بیچاره را هدف گلوله میکرد و تیرش خطا نمیشد اظهار شادی و خرمی مینمود شاه ناوار با خود میگفت کار درست است وقتیکه دیگر کسی را نیافت که بکشد مرا خواهد کشت. ناگاه یکی از در وارد شده و گفت آخر کار بکجا رسید؟ و این کاترین مدیسی بود که بعد از تیر آخری که شاه انداخت وارد شده و صدای پایش شنیده نگردید – شاه بصدای مادر تفنگ را از دست گذاشت و بخشم تمام گفت نه این لجوج بدبخت سرسخت بهیجوجه راضی نمیشود – کاترین متوجه شد بطرفیکه هنری ایستاده بود و او را دید که چون نقش دیوار بیحس و حرکت ایستاده است و دوباره متوجه بطرف شاه شده و نگاهی بشاه کرد که مفهومش این بود که در اینصورت پس چرا زنده است. – شارل معنی این نگاه را بخوبی فهمیده و جواب داد که بلی زنده است و از برای ان زنده است که خویش و پیوند منست. کاترین تبسمی کرد و هنری دید و فهمید که این کاترین است و حال باید باو شروع بزد و خورد و مجادله شد. پس برگشت بطرف او و گفت مادام حالا میدانم که هر چه هست از شماست و خوب میبینم که برادر زنم شارل هیج تقصیری ندارد. و این شما بوده‌اید که مرا بدام انداختید. و شما بودید که خیال کردید دختر خود را دانه این دام قرار بدهید که تمام مارا بکشتن داید. و این شما بودید که میان مرا با زنم جدا ساختید تا اینکه ببیند که مرا چطور میکشند – صدایی از خارج آمد که گفت آری همینطور است. لیکن این نخواهد شد. شارل از این صدا که غفلته شنید از جای جست و کاترین از غیظ بر خود لرزید هنری بوجد تمام گفت مارکریت. و شارل بتعجب گفت مارغو. کاترین زیر لب غرید و گفت اخ دختر! پس مارکریت خطاب بهنری کرده و گفت این آخرین کلام شما قدری مرا متهم میسازد و شما را ظاهر میکند که هم حق دارید و هم غیرمحق هستید. اما حق دارید زیرا که راستست که مرا آلتی قرار دادند بجهته تمامی شما. اما اینکه محق نیستید گماندارید که من از این تمهیدات اطلاع داشته‌ام. زیرا که من بهیجوجه نمیدانستم که شما در اینکار بطرف هلاکت خود میروید. و من خود چنانکه میبینید مسیو برحسب اتفاق است که زنده مانده‌ام. شاید از این بابت باشد که مادرم فراموش کرده که مرا اول هلاک باید سازد بعد شما را زیرا که بمجرد اینکه شنیدم شخص شما در خطر است تکلیف خود را بعمل آوردم زیرا که تکلیف زن این است در هر حال با شوهر شریک باشد اگر شوهر را نفی بلد می‌کنند او نیز با شوهر باشد و اگر شوهر را محبوس مینمایند او نیز با شوهر بزندان برود و اگر شوهر را می‌کشند او نیز با شوهر کشته شود. پس دست بطرف شوهر دراز کرد که هنری بذوق و حق‌شناسی تمام گرفته و بوسید – شارل گفت اه بیچاره و فقیر مارغو تو بهتر از همه اینها میتوانی باو بگویی که کاتولیک بشود و بالمره خلاصی یابد – مارکریت با ان تشخصی که او را ذاتی بود گفت اعلیحضرتا از من بشنوید از برای حفظ شان و ناموس سلطنت خودتان هم باشد بپرنسی که از خانواده خودتان است تکلیف بیغیرتی و رذالت نکنید – کاترین اشاره بشارل نمود که مارکریت نیز فهمید که مقصودش چه چیز است فلهذا بانگ زد و گفت برادر من شما او را شوهر من قرار داده‌اید – شارل در میانه نگاه متحکمانه کاترین و نظرهای متظلمانه مارکریت متحیر مانده نمیدانست چه کند. زمانی دیر مردد و دودل مانده و بالاخره سر نزدیک گوش کاترین برآورده و گفت مادام. مارغو حق دارد و راست میگوید هنریو شوهر خواهر منست. – کاترین نیز سر نزدیک گوش شارل برده و گفت بلی . . . اما اگر شوهرش نباشد چطور؟.