لارن مارغون (جلد اول)/فصل ۷

از ویکی‌نبشته
لارن مارغون (جلد اول) از الکساندر دوما
فصل ۷

بعد از انکه لامول و کوکوناس غذای مختصر خود را باتمام رسانیدند و طمع مرغ کباب شده بریدند زیرا که مرغ کباب نبود مگر در فراز همان لوحه تعرفه مهمان خانه. کوکوناس صندلی را چندان بلند کرد که سه پایه صندلی از زمین کنده شد و در روی پایه چهارم باقی ماند انگاه چرخانده و بدور خود چرخی زده و روی بمیز ایستاد و کوکوناس پایهای خود را دراز کرده و مرفق خویش را بمیز تکیه داده و گیلاس آخر از شراب بسر کشید. انگاه پرسید که مسیو لامول آیا برخلاف معمول خیال خفتن دارید؟ - مول گفت زیاد میل دارم که بخوابم لیکن میترسم که در اثنای خواب بیایند و بیدارم نمایند. – کوکوناس – کوکوناس گفت بمرگ خودم که من هم زیاد میل خواب دارم اما بیم اندازم که در بین خواب بیدارم کنند. بهتر انست که خود را مشغول داریم و ورق بازی بخواهیم و مشغول گردیم و این بهتر است که در هنگام ضرورت حاضر و مهیا باشیم – مول گفت قبول دارم لیکن از برای بازی کردن پول لازم است و من از جمیع جهت یکصد اکوی طلا همراه دارم و با همین تنخواه میخواهم مخارج خود را بگذرانم و تحصیل مکنت و ثروت هم نمایم – کوکوناس بانگ برآورد که یکصد اکوی طلا داری و ناراضی هم هستی و حال انکه من بیش از ده اکو ندارم – مول گفت چه میگویید! و حال انکه من دیدم که از چسب خود کیسه بیرون آوردید که پر بود از مسکوک طلا – کوکوناس گفت اه انچه دیده‌اید مال من نیست تنخواهیست که بیکی از دوستان پدرم که مرکاندون نام دارد و گمانم اینست که از طایفه هوگنو است مقروض هستم که آورده‌آم بدهم. اما از برای مخارج خودم شش اکو را مالکم لا غیر – مول گفت در این صورت چطور میشود بازی کرد؟ - کوکوناس گفت مخصوصا از برای همین است که در بازی اصرار دارم. بعلاوه خیالی بخاطرم رسیده – گفت چه خیال؟ - گفت ما هر دو بپاریس آمده‌ایم بیک قصد و خیال. و هر دو حامی بزرگی داریم که هر دو بجامی خود مغرور و امید داریم پس چنین خیال کردم که ما اول با تنخواه خود که داریم بازی میکنیم و بعد در سر اولین سود و عایده که از حامی خود بما برسد یا اینکه تعارفی و هدیه از منترس خویش تحصیل کنیم – مول تبسمی کرد و گفت خیال خوبی کرده‌اید اما من انقدر حرص بازی ندارم که تمام نتیجه زحمات خود را بیک نقش ورق یا یک خال کعبتین متعلق نمایم زیرا که اولین التفات و عطیه که از طرف دربار بتوسط حامی خود بما برسد همان سرمایه تمام عمر ما خواهد بود – کوکوناس گفت چنین باشد عطیه که از جانب دربار برسد باو دست نمیزنیم لیکن هدیه که از معشوقه بچنگ آید در سرا و بازی مینماییم – مول گفت اینفقره عیبی ندارد الا اینکه من مترسی ندارم و انچه هم از معشوقه عاید میگردد و از جنس دیگر است که بدیگری نمیشود داد – کوکوناس خندید و گفت من هم معشوقه ندارم اما خدا را شکر حسن صورت و جوانی که بما عنایت کرده است دیری نمیکشد که صاحب معشوقه و مترس میشویم – مول گفت در حق خود انچه میگویید صحیح و درست است یقین میدانم که عنقریب معشوقه آفتاب‌طلعتی در آغوش خواهید کشید. اما من بخود ان امید را ندارم که صاحب چنین نعمتی گردم. پس در اینصورت مثل این میشود که با دست خالی با شما بازی میکنم و این در شرع قمار نوعی از دزدی بشمار میآید و پسند نباشد. لیکن اگر میل دارید اینطور بازی میکنم که اول در سران شش اکو که دارید بازی میکنم اگر بدبدختانه باختید و انگاه باز میل بازی داشته باشید شما از نجبا و اصلزادگانید قول شما معتبر است باطمینان قول شما بازی میکنیم – کوکوناس گفت مرحبا و آفرین حرف صحیح همین است واقعا قول اصلزاده همسنگ طلا است خاصه که این اصلزاده در دربار تقربی هم داشته باشد علاوه بر این از عقل نیست که اولین حظ خود را شخص بمقام خطر بگذارد شاید باختم. – مول گفت محال نیست اما من نمیتوانم ببرم زیرا که و البته شاه ناوارم و چگونه عطیه که از جانب دوک دکیز باشد میتوانم نگهدارم – مهماندار که در گوشه صحبت را می‌شنید از این کلام بجوش آمده و زیر لب با خود گفت او خبیث اینطور بوده است من خوب حدس زده بودم تو هوگنو بوده. انگاه استعاذه کرده و بروی خود صورت صلیبی کشید.

-در این بین خادم مهمانخانه یکدسته ورق کنجفه آورد داد دست کوکوناس که گرفت و بهم زد و در اثنای بهم زدن پرسید از مول که واقعا اینطور است؟ - مول گفت که چه چیز – گفت که شما هوگنو هستید؟ - گفت تصور نمایید که باشم آیا خیالی در حق این گروه دارید؟ - مول گفت حمد خدا را نه. از برای من تفاوتی ندارد. اگر چه این طریقه را دوست ندارم و بشدت بدم میآید. لیکن از اشخاصیکه گرویده اینمذهب هستند با انها عداوتی ندارم. گذشته از اینها اکنون رسم اینطور شده. مول خندید گفت که شاهد اینمطلب شلیک بروی امیرال است. شما هم اگر میل دارید ما هم در سر شلیک بازی نماییم – کوکوناس گفت هر طور شما میل داشته باشید مشروط بر اینکه بازی بکنم هر بازی که باشد خوب است – مول ورقرا بدست گرفته گفت حالا بازی کنیم – کوکوناس گفت بی دغدغه بازی بکنید که اگر صد اکو هم ببازم فردا میتوانم بدهم – مول گفت توانگری بشما در خواب میآید؟ - گفت نه ببیداری من میروم او را بدست میآورم – گفت در کجاست بمن هم بگوی تا من هم با شما بروم – گفت در لور – گفت امشب او را یافتید؟ گفت آری امشب مرا بیک قسم مخصوصی بلور بحضور دوک اعظم مسیو دکیز طلبداشته‌اند – در اثناییکه کوکوناس این صحبت را میکرد لاهوریر سالاد که میخورد کنار گذاشته و آمد خود را در پشت صندلی مول قرار داد بقسمیکه مول او را نمیدید و او مواجه کوکوناس نشسته و بمشارالیه بعضی اشارات میکرد که او ببازی خود مشغول بوده و ملتفت او نمیشد – مول گفت این است که غرابت دارد من و شما چنانکه شما گفتید بیک طالع زاده‌ایم مقدرات هر دو یکسان دیده میشود من هم امشب بلور احضار شده‌ام. همین قدر تفاوت دارد که من بخدمت شاه ناوار و شما بخدمت دو دکیز – گفت اسم شب دارید؟ - گفت آری – گفت نشان مخصوص چطور؟ - گفت نه – کوکوناس گفت اما من دارم اما اسم شب من . . . در این کلام کوکوناس مهماندار اشاره سختی کرد که کوکوناس سربالا کرده و بجای خشک شد هم از اشاره مهماندار و هم از نقش مخالف حریف که موجب باختن سه اکو شد. مول چون بهت کوکوناس را دید برگشت که موجب حیرت او را بفهمد چیزی ندید الا اینکه مهماندار را در پشت سر خود دید ایستاده و دستها را در بغل نهاده و تماشا می‌کند. پس از کوکوناس پرسید شما را چه میشود؟ اما کوکوناس نمیدانست که چه بگوید زیرا که از اشاره لاهوریر چیزی نفهمید و گاهی بمول و گاهی بمهماندار نگاه میکرد مهماندار دید که لابد است که باید بیاری او بیاید گفت چیزی نبود الا اینکه چون من از بازی زیاد خوشم میآید چون نقش مقابل را دیدم که موجب بردن مسیو گردید بی‌اختیار بانگ برآوردم. مول خندید و ورقها را بهم زده باز شروع در بازی نمود مهماندار هم بجای خود برگشت و انگشت بر دهان گذاشته سکوت مطلق بکوکوناس امر کرد. و این اشاره گویا سبب شد که حواص کوکوناس پرت شده سه اکوی دیگر هم باخت. مول گفت این درست شش اکوی نقد شما حال میخواهید در حظ آتیه شما بازی بکنیم – گفت بدیده منت دارم – لامول گفت پیش از انکه ببازی شروع نمایم بفرمایید که میگفتید شما امشب بطرز مخصوص باید بخدمت دوک دکیز بروید؟ - کوکوناس برگشت که بطرف مهماندار که به بیند چه میگوید چشمهای درشت او را دید که اشاره بسکوت میکند پس متوجه مول شده گفت آری اما هنوز وقت نشده قدری از شما مسیو دلامول صحبت بداریم – مول گفت نه بهتر این است که باز مشغول بازی شویم. زیرا که چنین مینماید که من شش اکو از شما برده‌ام. – کوکوناس گفت موردی راست است باخته‌ام. همیشه بمن میگفتند که طایفه هوگنو سهم غریبی در بازی دارند. بر شیطان لعنت منهم میل دارم که هوگنو بشوم. در شنیدن این کلام چشمهای مهماندار مانند دو اخگر سوزان درخشید و برق زد اما کوکوناس که مشغول بازی بود ملتفت نشد. – مول گفت آری کنت پروتستان شو آری آری که طایفه ما بجان منت دارند و شما را بالای سر خود جای میدهند. – کوکوناس گوش خود را خارید و بعد گفت اگر فی الواقع میدانستم خط و بخت شما از این رهگذر است بشما میگفتم که بگیر که آمدم زیرا که من چندان بمس معتقد نیستم چنانکه شاه هم معتقد بمس نیست – مول گفت بعلاوه این طریقه ما طریقه بسیار خوب و سهل و آسانست – کوکوناس گفت بعلاوه حالا مطابق مود است و موجب خوش نقشی در بازی میشود. چنانکه از اول بازی من شما را برآورد میکنم که با کمال سادگی بی‌دغلی و خلاف بازی میکنید و این نیست مگر از برکت مذهبی که دارید. – مول در نهایت آسوده گی گفت اکنون شش اکو از نو بمن مقروض شدید.

کوکوناس گفت شما مرا استمالت و تشویق میکنید. اگر امشب از مسیو دکیز ناراضی شدم فردا میآیم که مرا بحضور شاه ناوار ببرید تا هوگنو بشود و خاطر آسوده دار که اگر هوگنو شدم از تمام هوگنوها بالاتر و بهتر بشوم.مول گفت آهسته که مهماندار اگر بشنود با شما قطع دوستی که عنوان کرده خواهد کرد. – کوکوناس گفت راست میگویید و برگشت و نگاه کرد و گفت نه گوش نمیدهد و مشغول صحبت است – مول پرسید که با چه کسی گفت با انکه وقتیکه امدیم اینجا بود و حرف میزد انکه ببوم میماند و اکنون بچه حرارتی با مهماندار صحبت میکند در اینوقت مهماندار بکوکوناس اشاره کرد که مشارالیه با وجود میل مفرطی که ببازی داشت از جایخود برخواسته و رفت به پیش مهماندار که مول از عقب فریاد زد که چه میکنید؟ - گفت از برای شما شراب میطلبم. مهماندار دست او را گرفت و بخادم مهمانخانه گفت از برای مسیوها شراب بیاور. انگاه آهسته بگوش کوکوناس گفت ساکت باش ساکت باش اگر جان خود را میخواهی و رفیقت را بگذا دیگر ترک بازی کن. لاهوریر بالمره رنگش پریده بود و ان شخص که با صحبت میداشت چنان متوحش و مضطرب بود که کوکوناس را از مشاهده حال او و کلام مهماندار لرزه بر اندام افتاد و برگشت بطرف مول و گفت عزیزم مسیو مول متوقعم که مرا دیگر از بازی معاف دارید قریب به پنجاه اکو باختم امشب نقش با من نیست بیخود است بازی کردن هر چه بازی بکنم خواهم باخت – مول گفت هر چه میل شماست مسیو. منهم زیاد کسل هستم بدم نمی‌آید که لحظه خود را بخوابگاه اندازم پس بانگ زد که مسیو مهماندار – گفت چه میفرمایید مسیو لکنت؟ گفت اگر آمدند پی من از طرف شاه ناوار مرا بیدار کنید که فورا بر میخیزم زیرا که بالمره با لباس میخوابم – کوکوناس گفت مثل من که مهیا و حاضر باشم و سبب معطلی نکردم مترلاهوریر از برای من کاغذ سفید و مقراض بیاور تا از برای خود نشان درست نمایم – مهماندار از ترس اینکه مول ملتفت نشود بخادم گفت کاغذ از برای تحریر و مقراض از برای چیدن پاکت بیاور – کوکوناس با خود گفت امشب اینجا واقعه فوق‌العاده واقع خواهد شد من کاغذ از برای چیدن نشان میگویم مهماندار میگوید کاغذ از برای تحریر بیاور که مسیو میخواهد کاغذ بنویسد! – مول برخواست و گفت بون سوار کوکوناس و بمهماندار گفت آقا زحمت کشیده مرا باطاق خوابگاهم همراهی نمایید و رفت با مهماندار از پله پیچدار بالا. انگاه انشخص مجهول دست کوکوناس را گرفته و آهسته و بسرعته بوی گفت مسیو چند بار شما نزدیک بود که بروز بدهید سری را که بخت مملکتی در او بود. خدا خواست که بموقع شما دهان بستید. و اگر یک کلمه هم زیادیگ فته بودید با این تفنگ شما را هلاک کرده بودم بحمدالله که بخیر گذشت حال که تنها هستیم گوش بده – کوکوناس گفت اول بفهمم که شما کی هستید که با من باین لحن فرماندهی متکلم میشوید – گفت هیج بر حسب اتفاق نام سیر دمورول را شنیده باشید؟ - گفت وهم کشنده کاپیتان دموی انشخص من هستم – کوکوناس بی‌اختیار گفت اوه اوه – دمورول انگشت بر دهان نهاد. کوکوناس سکوت نمود. در اینوقت شنیده شد صدای در اطاقی که مهماندار بست و بعد صدای در دهلیز و بعد صدای کولون در دهلیز و خود بسرعت آمد بپهلوی کوکوناس و دمورول و هر سه در نزدیک هم نشستند.

مهماندار گفت همه درها را بسته‌ام حال مسیو دمورول با آسوده گی میتوانیم حرف بزنیم ساعت در این بین یازده را زد که مورول یکیک بدقت شمرد پس رو کرد بکوکوناس که بالمره متحیر مانده بود از این احتیاطهاییکه اینها میکنند و گفت مسیو شما کاتولیک پاک خالص هستید؟ - کوکوناس گفت خودم چنان گمان میکنم – باز پرسید که مطیع و فرمان بردار شاه هستید؟ - گفت از سر و جان اما مسیو شما مرا رنجه داشتید که چنین سوالی از من کردید زیرا که چنین سوالی از من سزاوار نباشد – گفت در این باب نزاعی نداریم. شما همراه من بیایید – گفت کجا؟ - گفت لازم فهمیدن نیست اینقدر هست یا هلاک میشوید یا بدولت و توانگری کامل میرسید – گفت پس لازمست که شما را خبر دهم امشب در ساعت دوازده من در لور وعده مخصوصی دارم که باید انجا بروم – گفت درست من هم انجا میروم – گفت مسیو دکیز مرا منتظر است – گفت ما را همچنان – کوکوناس از اینفقره خوشش نیامد که با انها در این احضار که مخصوص خودش میدانست شریک باشد گفت من یک کلمه جوازی مخصوص دارم – هر دو گفتند ما هم داریم – گفت من یک نشان مخصوص دیگری دارم مورول تبسمی کرده و از جیب خود مشتی صلیب از پارچه سفید بریده شده بیرون آورده و یکی را داد بمهماندار و یکی را هم بکوکوناس و یکی هم گرفت از برای خود که بر کلاه خود نصب کردند. کوکوناس متحیرانه گفت که یک موعد و یک کلمه جواز و یک نشان . پس همه دنیا که در این شرافت اشتراک داشته‌اند؟ - گفت آری مسیو از برای تمام اشخاصیکه از مذهب کاتولیک هستند – کوکوناس گفت پس دعوتی بزرگ و عمومی در لور هست که از این دعوت اینطایفه ملعون هوگنو را خارج ساخته‌اند. باشد خیلی انها جسور شده بودند – مورول گفت آری جشن غریبی از جنس غریب هست که بازیگران این جشن تمام هوگنو هستند که کاتولیکها انها را برقص فوق‌العاده خواهند رقصاند اگر با من همراهی نمایید میرویم که اول رئیس اینطایفه را از منزل بیرون آورده رقص کاملی باو بدهیم – کوکوناس گفت امیرال را؟ - گفت آری این پیره سگ که سفیهانه خطا کردم در زدن و حال انکه با تفنگ مخصوص شاه زدم. مهماندار گفت آری باین جهته بود مسیو که کارد و شمشیر خود را اصلاح کرده و صیقل میدادم کوکوناس کم‌کم فهمید و شروع کرد بفهمیدن که مطلب چه‌چیز است و رنگ از رخسارش پریدن گرفت و گفت چطور مگر امشب هوگنوها را . . . – گفت آری میکشند – کوکوناس گفت و مشا هم متقبل کشتن امیرال شده‌اید؟ - مورول تبسم کرده و دست کوکوناس را گرفته کشید بطرف پنجره و گفت نگاه کنید آیا می‌بینید در پشت کلیسا در انموضع گشاده در منتهی الیه اینکوچه جمعی در سایه دیوار صف کشیده و ساکت ایستاده‌اند؟ - گفت آری – گفت هر کدام از انها در کلاه خود چون من و شما صلیبی سفید دارند تمام از دسته سویس هستند. و این دسته سواران را ببین میشناسی صاحب منصب انها را ؟ - گفت چگونه شناسم که امروز بپاریس آمده‌ام – گفت خوب این همانست که شما از او امشب در لور مدعو هستید میرود که منتظر شما باشد – گفت دوک دکیز؟ - گفت خودش است. و آنانکه بهمراهش است مارسل ملک‌التجار سابق و شورون ملک‌التجار کنونی و میروند تجار و کسبه و اهل سوق و اعیان شهری را برانگیزانند. ببینید که کدخدای محله امنیت که حال وارد شد ملاحظه نمایید که چه میکند؟ - گفت ببینم که بعضی درها را میکوبد این چه باشد که در روی بعضی درها گذاشته‌اند؟ - گفت صلیب سفید است نظیر انچه ما در کلاه داریم. در سلف خدا این علامت را مینهاد میانه سبطی و قبطی که بهم مشتبه نشوند اکنون چون ما زیادتر مسیو یلزی شده‌ایم ما خود این علامت را میگذاریم که کاتولیک بهوگنو مشتبه نگردد – گفت ببینم که بهروری که میکوبد در باز شده و اهل شهری مسلح برون میآیند. و مرا عار میآید که این همه تدارک از برای کشتن امیرال که پیری نیم جان است مهیا می‌کنند و حال انکه این کار قصاب است نه کار دلیران مصاف – مورول گفت جوان اگر پیر نمی‌پسندی جوان هم زیاد است از برای خود جوان انتخاب نما از برای هر مذاقی هست بحمدالله فراوان است اگر خنجر از برای اسلحه نمی‌پسندی با شمشیر جدال کن زیرا که هوگنو اشخاصی نیستند که بگذارند بآسانی و سهولت سر انها را برید لامحاله دفاع خواهند کرد و سخت هم خواهند کوشید. شما میدانید که هوگنوها جان سخت دارند. –

کوکوناس متوحشانه بانگ زد و گفت مگر تمام انها را خواهند کشت؟ - گفت تمام انچه بدست آید – گفت بفرمان شاه؟ - گفت آری هم بفرمان شاه و هم بفرمان دکیز – گفت پس باین جهت بود که انشخص ظریف آلمانی که از کسان مسیو دکیز است اسمش را فراموش کرده‌ام چه چیز است؟ - گفت مسیو دبسم – گفت آری مسیو دبسم بمن میگفت بمجرد شنیدن صدای توکسین همه سرعه کنید – گفت مگر مسیو بسم را دیدید؟ - گفت آری با وی صحبت هم کردم – گفت در کجا؟ گفت در لور او بوده که مرا داخل کرد و او بود که کلمه جواز بمن آموخت – گفت ببین میشناسی؟ - کوکوناس نگاه کرد و او را دید که در میان جمعیت عبور میکرد – گفت میل داری که با وی حرف بزنی؟ - گفت آری میل دارم – مورول در پنجره را گشود و چون بسم و بیست نفری از انجا میگذشتند صدا زده و گفت کیز و لورن (این کلمه جواز بود.) بسم سربالا کرده و انها را دید و فهمید که او را میطلبند نزدیک آمد. و گفت اه اه شمایید مسیو دمورول – گفت آری من هستم شما پی چه میگردید؟ - گفت پی مهمانخانه اتوال که مسیو کوکوناس نامی در انجا هست او را اطلاع بدهم – کوکوناس سر پیش برده و گفت اینک منم – گفت انچه مسیو دمورول بشما بگوید بکنید زیرا که او کاتولیک خالص و درست است – مورول گفت میشنوید؟ - کوکوناس گفت آری اما شما مسیو دبسم بکجا میروید؟ - بسم خندید و گفت مختصر حرفی بامیرال دارم میروم او را بگویم – مورول گفت بگویید اگر حرف اول اثری بخشید لامحاله این حرف دوم موثر خواهد شد. – بسم گفت آسوده باش مسیو مورول و این جوان را خوب تربیت کن – مورول گفت مطمئن باش که کوکوناس از نژاد خوبست سگ خوب شکاری از نژاد خوب میباشد. – بسم گفت خداحافظ شکار خوب بکنید و دور شد و مورول نیز در را بست و گفت ایجوان شنیدید؟ حال فرصت را غنیمن دانسته اگر دشمن مخصوص شخصی هم داشته باشید او را هم امشب و فردا میتوانید که در شمار هوگنوها اگر نباشد بخرج بگذارید. کوکوناس از انچه دید و شنید متحیر و مبهوت مانده باطراف خود نگاه میکرد گاهی بمهماندار که وضع مهیبی بر خود گرفته بود و گاهی بر مورول که بآسوده گی کاغذی از جیب خود برآورده و بر او نظر میکرد و میگفت سیصد نفر حصه من است اگر هر کسی از روسا بقدر من نفری قسمت داشت دیگر فردا از هوگنوها در روی زمین کسی نمیماند. در این بین صدای ناقوس ویل و ثبور بلند گردید. مورول گفت اخبار قتل عام است اما تعجیل کردند قرار در نصف شب بود هنوز مانده و ساعت نصف شبرا نزده چه عیب دارد در کار خیر تعجیل بهتر است تا تاخیر. بمحض بلند شدن صدای ناقوس صدای تفنگ نیز بلند شد و همچنان روشنایی مشعل چندی کوچه اربرسک را روشن ساخت. کوکوناس را عرق بر پیشانی نشست و مورول گفت بسم‌الله روانه شویم. مهماندار گفت اندکی تامل نمایید که اول از خانه خود مطمئن شویم بعد براه افتیم زیرا که من نمیخواهم عیال و اطفال مرا بقتل رسانند. در این مهمانخانه یکنفر هوگنو هست. کوکوناس در شنیدن این حرف جستنی کرده و گفت مسیو دلامول را میگویید؟ - گفت آری این خبیث خود را بپای خود در دهان اژدها افکنده – کوکوناس گفت چطور مهمان خود را میکشی؟ - گفت مخصوص از برای او بود که من کارد خود را تیز میکردم – کوکوناس ابرو درهم کشید و گفت آه آه – مهماندار گفت من تا بامروز غیر از مرغ و مرغابی و خرگوش هیج ذی‌حیاتی را نکشته‌ام و نمیدانم که آدم را چگونه میکشند اگر خیره‌دستی از من دیده شود باری در خلوت بهتر تا مرا تمسخر ننمایند. – کوکوناس گفت این درست نیست مسیو زیرا که لامول رفیق من است با من باینجا رسیده و با من یکجا غذا خورده و با من بازی کرده – مورول گفت درست میگویید اما مسیو دلامول هوگنو است و تمام هوگنوها اکنون محکوم بقتل شده‌اند اگر ما نکشیم دیگری خواهد کشت.

مهماندار گفت بعلاوه مبلغ پنجاه اکو هم از تو برده است- کوکوناس گفت راست است اما براستی و درستی بی‌غل و غش برده است مهماندار گفت بدرستی یاد غلی عجالته که برده است و باید بگیرد اما اگر من او را کشتم دیگر کسی از تو مطالبه نمیکند – مورول بانگ زد که تمام بکنیم که باید زود برویم و خود را بمنزل امیرال برسانیم و مسیو دکیز را یاری نماییم. امر را انجام بدهید با ضرب گلوله یا شمشیر یا دشته زود کارش را بسازید که در وقت فرصت نمانده شتاب کنید که صدای های و هو بلند است. – لاهوریر گفت اکنون من میروم که کارش را بسازم شما مرا منتظر باشید که اکنون برمیگردم و با هم میرویم و رفت – کوکوناس گفت این رفت که او را بکشد و بعذاب و مشقت این بیچاره جوان را خواهد کشت و قطعا پولی که دارد هم خواهد دزدید. اکنون من میروم که نگذارم که دست بپوش بزند و اگر ناچار باید کشت اقلا باستراحت باشد نه بعذاب و مشقت. پس کوکوناس نیز از عقب او روان شد و زود بمهماندار رسید زیرا که مشارالیه گویا جرات نمیکرد که بسرعت برود آهسته آهسته قدم برمیداشت کوکوناس هم از پس او همچنان میآمد در این بین چند تیر تفنگ متعاقب هم در کوچه بلند شد و از صدای انها لامول بیدار شده از فراز خوابگاه خود را بپایین انداخت که مهماندار صدای پای او را شنیده و گفت این خبیث هم بیدار شد و ناچار مدافعه خواهد کرد – کوکوناس از عقب گفت البته که نمیایستد که تو او را سر ببری و اگر او تو را بکشد چطور؟ - مهماندار گفت هوهو مگو که میترسم بعد ملتفت شد که تفنگ خوبی در دست دارد جرات پیدا کرده به پشت درآمد چون در از داخل بسته بود بضرب لگدی در را شکست. انگاه دیدند لامول را سر بیکلاه اما بالتمام لباس در بر در پس خوابگاه ایستاده و بهر دستی طپانچه گرفته وشمشیرش بدندان دارد و خوابگاه را سنگر کرده و مصمم قتال است کوکوناس چون چنین دید گفت اوه اوه امر صعب شد و کار اهمیت پیدا کرد. مترلاهوریر پیش برو. مول وضع را دیگرگون دید و گفت میخواهند مرا بکشند و بمهماندار گفت این تو هستی بدبخت؟ - مهماندار باینکلام جوابی نداد لیکن تفنگ را راست کرد بطرف مول که مول خود را بر زمین افکند و تفنگ در رفت و گلوله از بالای سرش رد شد و مول برخواست فریاد کرد که ایمردم مرا می‌کشند بفریادم برسید مسیو کوکوناس چرا ایستاده – مهماندار هم فریاد کرد مورول را بیاری خواند – کوکوناس گفت بمرگ خودم مسیو دلامول از قراریکه معلوم است امشب تمام هوگنوها را بامر شاه بقتل میرسانند من درباره تو چیزی نمیتوانم الا اینکه خود اقدام بقتل شما نمیکنم حال بهر طور که میتوانی خود را خلاص کن- مول گفت اه خاین اینطور بوده است پس بگیر که آمد و طپانچه را که در دست داشت خالی کرد مهماندار که مراقب او بود خود را بکنار گرفت تیر خطا کرد اما کوکوناس که غافل بود گلوله بشانه او خورد و مختصری زخم کرد و گفت اوه ظالم حال که چنین است باشد شمشیر را کشید و بمول تاخت. اما مول اگر تنها کوکوناس را میدید در محل خود می‌ایستاد لیکن مهماندار را میدید که تفنگ خود را پر میکند و صدای پای مورول را میشنید که از پله‌ها بالا میآید پس مصلحت را در توقف ندید و خود را افکند باطاقیکه در پهلو بود و در را بست و از پشت کلون کرد. کوکوناس آمد در را تکان داد دید بسته است فریاد کرد ای حق ناشناس من آمدم که نگذارم تو را بطوری بکشند که اذیت بینی و نگذارم پولت را بدزدند. تو مرا جزا و پاداش با گلوله میدهی باش تا اینقدر بتو شمشیر بزنم که تو از من اکو امشب برده. در اینوقت مهماندار تفنگش را پر کرده و آمد و در را با یک لگد شکست کوکوناس خود را بدرون افکند اما اطاق خالی و در پنجره باز و گشوده بود و کسی در وی نبود. مهماندار گفت خود را از پنجره پرت کرده و چون زیاد مرتفع است لامحاله هلاک گردیده است. کوکوناس گفت میشود که از بام همسایه راه فراری یافته باشد و از جای بلند شد که خود را ببام همسایه برساند. مورول و مهماندار مانع شدند و گفتند که راه سخت و لغزنده است می‌افتی و هلاک میشوی. کوکوناس گفت من در کوهستان بزرگ شده‌ام عادت دارم براههای سخت و صعب‌العبور علاوه بر این اگر کسی مرا بی‌احترامی کرد تا هر جا برود من هم از عقب میروم بآسمان بالا برود میروم و بجهنم فرود شود منهم میشوم بگذارید بروم. مورول گفت بیکاری حال با او از سقوط مرده یا دو رفته بهر حال تعاقب تو بیفایده است بیا برویم اگر این یک نفر از تو فوت شد غم مادر انقدر هست که عوض او بشود بجای یکی ده تا بکش. کوکوناس بانگ زد که راست میگویی برویم.

انگاه هر سه بشتاب از پله‌ها پایین آمدند مهماندار و مورول فریاد برآوردند که بخانه امیرال برویم کوکوناس گفت حالا که چنین است بخانه امیرال برویم پس هر سه از مهمانخانه بیرون آمدند و مهمانخانه را بامید عملجات گذاشته رو بطرف خانه امیرال که در محله بطیزی بود نهادند صدای تفنگ و های هوی و روشنایی آتش انها را راهنمایی میکرد. در اثناییکه بشتاب میرفتند یکی را دیدند که میدوید بی کلاه و بی بالاپوش کوکوناس گفت که آیاکه باشد؟ - مورول گفت یکی از هوگنوهاست که میخواهد خود را خلاص نماید – کوکوناس گفت پس چرا معطلی بزن که تفنگ پر داری گفت من باروط و سربم را باین پروپوچها ضایع نمیکنم بشکاری لایقتر نگاه میدارم. پس مهماندار گفت تامل کن تا درست بنشان بروم. کوکوناس گفت تا تو بقراول بروی شکار از دست رفته خود شمشیر را آخته از عقب بنای دویدن گذاشت و چون نمیخواست از پشت بزند فریاد میکرد که ای هوگنو روی بطرف من کن که تو را از پیش روی مردانه بزنم معلوم است که انشخص اطاعت بچنین فرمانی نمیکرد و میدوید که ناگاه گلوله در بیخ گوش کوکوناس صفیری زد و متعاقب ان هوگنوی بدبخت بر زمین افتاد و صدای آفرین از عقب شنیده شد و این مهماندار بود که خود ضرب دست خود را تحسین میکرد و تفنگ خود را در هوا میگردانید بکوکوناس گفت این بار تیرم چطور دیدید؟ - گفت بد نبود لیکن چیزی نمانده بود که مرا هم باو لاحق سازی. یکمرتبه مهماندار فریاد زد که مسیو خود را حفظ کن که کوکوناس ملتفت شد که این مجروح از زمین بلند شده با کاردی که دارد مهیا است که بسینه او فرو برد که کوکوناس خود را پس کشید و گفت او دم بریده واجب‌القتل بوده وشمشیر خود را سه بار تا دسته بر شکم ان فلک‌زده فرو کرد پس بخشم چون دیوانگان فغان برداشت که بخانه امیرال برویم. مورول خندید و گفت مسیو چنان میبینم که بمذاقت خوشمزه آمد و اشتها را بحرکه آورد – گفت بمرگ خودم که چنین است نمیدانم بوی باروط یا صدای شلیک با دیدن خون حالت مرا منقلب ساخت تا بحال شکار خرس و گرگ بسیار کرده‌ام اما در هیج کدام اینطور در حالت خود انقلاب ندیده بودم شکار آدمیزاد لذتی دیگر داشته است. با بجمله دو باره این سه نفر بنای رفتن گذاشتند.