لارن مارغون (جلد اول)/فصل ۳

از ویکی‌نبشته
لارن مارغون (جلد اول) از الکساندر دوما
فصل ۳

فردا و روز دیگرش بشادی و جشن و باله گذشت. و مهربانی و خاطرنوازی در حق هوگنو از طرف شاه بعمل میآمد بطوریکه بالمره عقل انها را وز دیده و غافل مینمود و این دو طایفه کاتولیک و پروتستان با هم سازش کرده و با هم عیش کرده و روسای کاتولیک با روسای هوگنو در یکجای نشسته و با هم صرف غذا کرده و با هم گردش مینمودند. دوک دکیز سوار زورق شده با پرنس کونده در روی رودخانه سن تفریح میکردند. شاه شارل که همیشه متفکر بوده و بخود مشغول بود. چنان مینمود که دلش شکفته شده و بی‌نهایت مسرور است. و از هنری شوهر خواهرش نمیتوانست جدایی نماید. و کاترین مادر شاه خوشحال و خندان با کمال مسرت سوزن‌دوزی مینمود. و بقدری مشغول بود که خفت و خواب را فراموش نموده بود. و هوگنوها خود را مخلوط کاتولیکها کرده و لباس درشت جنگاوری را از برکنده و لباس نرم حریر را پوشیده بطوری رفتار میکردند که گویا کاتولیک شده‌اند. و بنظر چنان میآمد که عنقریب تمام دربار پروتستان خواهد شد. چنان شده بود که امیرال با انکه زیاد باهوش و زیرک بود فریب ظاهر را خورده و چنان گرم صحبت میشد که یکشبی فراموش کرد که خلال را چنانکه عادت داشت بخاید. این عادت دیرین او بود که بعد از دو ساعت بعد از ظهر که نهار او ختم میشد خلال را بدست گرفته و دندانها را خلال میکرد و خود خلال را میخایید تا هشت شاعت عصر که شام او شروع میشد. انشبی که این ترک فوق‌العاده اتفاق افتاد برحسب اتفاق شارل نهم میل کرده بود که با هنری دناوار و دوک دکیز یکجا غذا صرف نمایند. بعد از صرف غذا شاه انها را برد باطاق خود و بر انها نمود تله گرگ‌گیری که بطرز خاص خود اختراع کرده و خود ساخته بود. در اثنای صحبت غفلته شاه فرمود که امشب امیرال چرا نیامده؟ کی او را دیده و کی از حال او خبر دارد؟ - هنری گفت بحمدالله سلامتند امروز ساعت شش صبح و ساعت هفت عصر او را دیده‌ام خاطر مبارک آسوده باشد. شاه لحظه بهنری بدقت نگاه کرده و فرمود هنریواز برای شخصی که تازه عروسی کرده است صبح باین زودی ساعت شش چرا باید بیدار بشود و از منزل بیرون برود! – گفت اعلیحضرتا رفته بودم که استعلام کنم از امیرال که از هر جا خبر دارد. آیا چند نفری از نجبا و اصلزادگان که در عقب است رسیده یا در راه میباشند. – شاه متعجبانه پرسید که باز اصلزادگان! روزی که عروسی میکردی هشتصد نفر اصلزاده داشتی و متصل هم میآیید مگر خیال غوغا داری! شاه خندید. دوک دکیز از خنده شاه ابروها را درهم کشید.- هنری گفت اعلیحضرتا چنان مشهور شده که با فلاندر خیال جنگ دارید. فلهذا اصلزادگان مملکت خود را بدور خویش جمع میکنم که اگر نزاعی اتفاق افتد شاید خدمتی باعلیحضرت همایونی کرده باشم. دوک دکیز بخاطر آورد انچه هنری شب عروسی بمارکریت میگفت که قصدی در نظر دارد. پس بدقه متوجه شد که ببیند هنری چه میگوید. – شاه فرمود بسیار خوب بسیار خوب جمع کن و اصلزادگانرا بخواه که بیایند هر قدر زیادتر بیایند من خوشحالتر و راضیتر میشوم. اما کیها هستند این اصلزادگان که منتظر هستید؟- گفت اعلیحضرتا اکنون نمیدانم که کدامها هستند که باید بیایند. اصلزادگان من البته همسنگ بنجبای شاهی و نجبای دوک دانژو و نجبای دوک دکیز نخواهند شد لیکن اینقدر هست که من تمام انها را اسم باسم میشناسم و این شناسایی موجب این میشود که با خلاص و خوب خدمت میکنند از برای انها این بهتر است شاه پرسید حال جماعتی را منتظر هستی؟ - گفت ده دوازده نفری – گفت اسم انها چیست؟ - گفت اعلیحضرتا اکنون اسم انها را فراموش کرده‌ام اگر ببینم بخاطرم میآید. اسم یکنفری که تلینیه بمن سفارش کرده که جوان آراسته ایست و از هر جهت تمام است در نظرم هست که مول مینامند . . . شاه فرمود دلامول! آیا نیست همان که لراک دلامول میگویند و پرو وانسال است یعنی از اهل پروونس است؟

گفت اعلیحضرت همانست که فرمودید. ملاحظه بفرمایید که در جمع آوری انها چقدر اهتمام کرده‌ام. تا از پروونس نیز طلبیده‌ام – دوک دکیز تبسمی از روی تمسخر کرده و گفت من در جمع‌آوری دور تر هم رفته‌ام تا پیمون از کاتولیکهای خاطرجمع گرد آورده‌ام – شاه حرف او را قطع کرده و فرمود کاتولیکها یا هوگنو از برای من تفاوت ندارد همینقدر که دلیر باشند. شاه در تلفذ کردن اینفقره چنان سادگی و بی‌تفاوت بودن انها را بیان کرد که کیز نیز مشتبه شده و بتعجب بشاه نگریست. در این بین امیرال که شاه اذن داده بود که بدون اذن و اجازه هر وقت بخواهد داخل اطاق شاه بشود داخل گردید و گفت اعلیحضرت شما از امور فلاماند صحبت میدارند. شاه برگشت و بغل گشود و فرمود اه این پدرم امیرال است گفت آری پدر از جنگ صحبت میداریم و از اصلزادگان و نجبا سخن در میانست برادرم شاه ناوار و عموزاده‌ام دوک دکیز انتظار جماعتی از نجبا دارند که گرد آرند از برای لشگر شما. و این است حاصل صحبت ما پدر. – امیرال گفت این قشون چریک رسیده است – هنری پرسید که شما مسیو خبر دارید؟ - امیرال گفت آری دلامول دیروز در اورلئان بوده است امروز یا فردا باید حتما در پاریس باشد. دوک دکیز گفت عجب است که از چهل فرسخ راه بخاطر جمعی تمام امیرال حکم بقطع و یقین مینماید. کاش من نیز این علم را داشتم و میدانستم که در برابر اورلئان چه گذشته است! کولینیه بالمره از این کنایه تجاهل کرده و بهیجوجه بروی خود نیاورد که مقصود کیز چه‌چیز است. معلوم بود که کیز از قتل پدرش فرانسوا دکیز کنایه میگفت که در برابر اورلئان کشته شد و قاتل پولترومره بود که ظن غالب این بود که تحریک امیرال اینکار را کرده است. – امیرال جواب داد با کمال و فروتمکین گفت مسیو من علم دارم وقتیکه میخواهم چیزیرا بفهمم که فایده برای من دارد یا از برای شاه در ان ضمن خیری و مصلحتی است. این علم من اینست که چاپار مخصوص من یکساعت نمیشود که از اورلئان آمده از قرار تقریر او لامول در اورلئان بوده است این چاپارسی و ده فرسخرا در یکروز طی کرده است و مول چون با اسب خود سفر میکند روزی بیشتر از ده فرسخ نمیتواند بیاید پس در اینصورت روز بیست و چهارم اینجا خواهد رسید این است علم من. – شارل نهم بانگ برآورد و گفت آفرین بر تو پدرم که خوب جواب دادی بر این جوانها بفهمان که این عقل و تجربهاست که ریش شما را اینطور سفید کرده. این جوانها را بفرست از اسب تازی و چوگان بازی وعشق و عاشقی خود صحبت بدارند و ما را بگذارند که از میدان جنگ با مثل شما آموخته کارزار صحبت بداریم. باری آقایان ما را تنها بگذارید که سخنان لازم با امیرال دارم. این دو جوان از حضور بیرون رفتند اول هنری بعد از ان دوک دکیز چون بیرون شدند تعارفی بسیار با برودت بهمدیگر نمودند هر کدام بطرفی متوجه گردیدند. امیرال از عقب این دو جوان نگاه میکرد و خالی از تشویش نبود زیرا که میدانست که عداوتی که انها دارند هرگز میانه انها صلح و صفا نخواهد بود و میترسید که مبادا در بیرون چیزی بگویند که موجب حدوث واقعه شود. شاه نگاه امیرال را دید و مافی‌الضمیرا و را فهمید فرمود نه تشویش نکن من اینجا هستم نمیگذارم که کسی خلاف نماید. خاطر آسوده دار. از وقتیکه ملکه کاترین مادرم دیگر ملکه نیست من پادشاه حسابی هستم و او نیز ملکه نیست از وقتیکه شما پدر من شده‌اید. – امیرال گفت اعلیحضرتا این چه فرمایشی است ملکه همیشه. شاه مجال اتمام نداد و گفت همیشه مغشوش‌کننده کارهاست. با وجود ایشان هرگز صلح و صفا انجام نمی‌یابد – کاتولیکهای ایطالیای او آشوب‌طلبند و غیر از کشتن چیزی نمیخواهند. برخلاف من همواره صلح‌جوی هستم بعلاوه میخواهم بپروتستانها ترقی بدهم و رتبشان را بیفزایم دیگران زیاد فاحش الاخلاق هستند و مرا بسیار میرنجانید با عشقبازیهای بی‌قاعده و بی‌نظمیهای متصل خود. و حذر میکنم از تمام انهاییکه مرا دور کرده‌اند الا انهاییکه تازه بخدمت آمده‌اند. جاه‌طلبی تاوان مرا ناگوار است. و ویل ویل دوست ندارد الا شراب خوب را و بعید نیست که از برای ظرفی شراب راز پادشاه خود را فاش سازد. مونت مورنسی بغیر از شکار بهیج چیز میل ندارد. و روز خود را تمام صرف باز و یوز مینماید لکنت درتزاز اهل اسپانیا و خانواده کیز از لورن هستند. پس در فرانسه فرانسوی خالص نمانده غیر از من و شما و هنری دناوار من که لبته بتاج و تختم و ممکن نمیشود که قشونکشی نمایم و سرداری کنم همین است حظ من اگر بگذارند بدلخواه خود شکار نمایم در سنت ژرمن یا در رامبتوتلی. برادرم هنری دناوار زیاد جوان است و کم‌تجربه و مثل پدرش میل زیادی بزنها دارد. پس بجای نماند غیر از شما برای سپاه‌کشی شما پدرم که لشگرکشی را چون قیصر میدانید و عاقل چون افلاطون هستید. فی‌الحقیقه معطلم و نمیدانم چه کنم بلشگرکشی فرستمت یا برای تدبیر مملکت و اجرای امورات دولتی نگهدارمت اگر بسرداری روانه کنمت در اینجا چه کسی را برای مصالح دولتی بگمارم. و اگر در اینجا نگهدارمت کدامین شخص را به سرداری بفرستم؟.

امیرال گفت اعلیحضرتا اول باید فتح کرد و دشمت را شکست داد بعد از ان بمصالح مملکتی پرداخت. – شارل گفت این رای توست پدر چنین باشد روز دوشنبه تو میروی بجانب فلاندر و من میروم بطرف امبواز- کولینیه گفت اعلیحضرت شما پاریس را خالی میگذارید؟ - شاه فرمود آری خسته شده‌ام از این صداها و جنجال. من شخص کار نیستم من از برای شاهی متولد نشده‌ام بلکه از برای شاعری تولد یافته‌ام و از برای فکر کردن خوبم. تویک نوع مجلس شورایی مهیا میکنی که مادامی که در جنگ هستی اداره امورات مملکتی را مینماید مشروط بر اینکه مادرم دخیل کاری نشود تا امورات بخوبی بگذرد. خبر کرده‌ام برونسارد شاعر که آمده و بما ملحق شود و در انجا من و او تنها دور از مردم و دور از جنجال و دور از مردمان بداصل و خبیث بدلالته جنگلبان خود در جنگلها و کنار رودخانها میگردیم و تماشای صنع خداوند کرده از آثار موجودات عالم صحبت میداریم. گوش بدار و بشنو این چند بیت را که من در باب دعوت رونسارد امروز صبح گفته‌ام. شارل قطعه خواند که تقاضای آمدن شاعر مزبور کرده. و اظهار اشتیاق فراوان نموده بود بملاقات او. چون فارغ از انشا و شعر گردید امیرال صدا بآفرین بآفرین بلند کرده و عرض کرد که من هرگز گمان نداشتم که اعلیحضرت شما چنان قوه شعرگویی داشته باشید اگر چه من در شعر و شاعری چندان سررشته ندارم اما بنظرم چنین میآید که از شعرای متقدمین و معاصریت کمتر کسی باشد که باین پایه قوه شعرگویی داشته باشد. امیرال و شاه لحظه نیز سخن از شعر و شاعری گفتند و بعد شارل گفت امشب دیگر نمیتوانم بشما نشان بدهم نوشتجاتیکه میانه من وفلیپ دوم رد و بدل شده تا شما را از چگونگی واقعه مطلع سازد و بدانید که ابتدای گفتگو چه بوده تا منجر بنقار و قطع مراوده گردیده و غیر این نیز نقشه از برای جنگ هست که وزاری من ترتیب داده‌اند که انرا هم شما باید به بینید من امشب تمام را حاضر میکنم و فردا صبح زود بشما میدهم – امیرال پرسید در چه ساعت اعلیحضرتا؟ - شاه فرمود در ساعت ده تو میآیی اگر برحسب اتفاق اینجا نبودم حتما مشغول شعر گفتن بوده‌ام پس مرا مشوش خاظر نمی‌سازی بهمین اطاق آمده و تمام کاغذهاییکه در روی اینمیز می‌بینی برداشته و در این کیف که رنگ سرخ دارد میگذاری و میبری بفراغت ملاحظه مینمایی. من اکنون میروم برونسارد شاعر کاغذ بنویسم. – امیرال برخواست و گفت خدانگهدا اعلیحضرتا. – و شاه در جواب فرمود خداحافظ پدرم – امیرال گفت اعلیحضرتا دستتان را بدهید تا ببوسم – شاه آغوش گشوده فرمود دست تنها کفایت نمیکند امیرال را بطرف خود کشید و در بغل گرفته و مویهای سفید او را بوسید. امیرال بیرون رفت و اشک چشمهای خود را پاک کرد که از مرحمت شاه برقه آمده و گریه کرده بود. شاه مدتی از عقب براو نگریست بعد برخواسته آهسته از انجا باطاق اسلحه رفت. و این اطاق خلوت خاص شاه بود و اسلحه از هر قبیل فراوان در انجا بود از جملگی تفنگی بسیار ظریف و اعلی هم انروز از برای شاه آورده بودند. شاه بعد از انکه در را از داخل بست رفت پرده را بلند کرد که باطاق دیگر میرفت و در ان اطاق زنی زانو زده مشغول دعا بود و نفهمید که شاه آمده و بر او از عقب مینگرد فلهذا روی را برنگرداند این زن تقریبا سی و چهار یا سی و پنج سال داشت خوشگل بود و لباس روستاییان در برداشت. شاه بعد از زمانی که ایستاده و تماشای او را میکرد پیش رفته سلام کرد. و زن چون صدای شاه را شنید برگشت و تبسمی کرد و گفت تو هستی فرزند. – شاه فرمود آری دایه جان من منم بیا اینجا و پرده را افکنده و رفت در روی صندلی نشست و دایه آمد و گفت چه میخواهی شارلو؟ - شاه فرمود بیا اینجا و آهسته جواب بده. دایه نزدیک آمده و گفت اینک من چه میگویی بگوی – شارل پرسید شخصیرا که خواسته بودم که حاضر شود از کی آمده است؟ گفت قریب نیمساعت میشود. شاه برخواسته و از پنجرها نگاه کرد و گوش داد که مطمئن بشود که کسی نیست و همه جای را نگریست چون خاطر جمع شد که کسی نباشد انگاه بدایه گفت که بگوی تا بیاید.

دایه بیرون رفت و شارل برخواست و در روی صندلی نشست لحظه نکشید که پرده بالا رفته و شخصی داخلی شد. و این شخص تقریبا چهل سال داشت چشم سیاه بدرنگ دماغ خم دار مثل منقار بوم و زنخی طولانی صورتا سعی میکرد که سیمای نیکوکاری بر خود به بندد لیکن غیر از تبسمی منافقانه در روی لبهایی که از ترس رنگش پریده بود چیز دیگر ظاهر نمیشد. شارل دست برد و طپانچه که تازه اختراع شده بود که بجای انکه با فتیله آتش میگرفت با سنگ و چقماق که بهم میخورد آتش میگرفت نزد خود گذاشت. بعد باین شخص نگاهی خیره کرد و بآهنگ شکار میخواند و صفیر میزد و مدتی این ملاحظه امتحان طول کشید و رنگ و رخساز این شخص تغییر میکرد و لرزه بر تن وی میرسید. بالاخره شاه بوی خطاب کرده و پرسید تو هستی که مینامند فرانسو د لویه موزول؟ - عرض کرد بلی اعلیحضرتا. – شاه فرمود رئیس طرقه سازها؟ - عرض کرد بلی اعلیحضرتا – شاه فرمود که میخواستم تو را ببینم. موزول تعظیمی کرد – شاه فرمود که تو میدانی که من بالسویه تمام رعیتهای خود را در هر مذهبی و آیینی که باشند دوست میدارم. – موزول با تلجلج تمام گفت میدانم که اعلیحضرت شما پدر همه رعیتهای خود هستید- باز شاه فرمود که هوگنو و کاتولیک تمام فرزندان من هستند بلا تفاوت. – موزول سکوت کرد و لرزش بیشتر شد – شاه فرمود این سخن گویا تو را موافق طبخ نیفتاد تو که همواره در جنگ با پروتستانها میباشی؟ - موزول بشنیدن این کلام بزانو افتاد و با لکنت تمام عرض کرد که اعلیحضرتا باور بفرمایید که . . . – شارل نظر غضب آلودی بوی افکنده و فرمود آری باور دارم که تو در مونقونتور زیاد میل داشتی که بکشی امیرال را انکه الآن از اینجا بیرون رفت. و باور دارم که تیر شما بخطا رفت و بمسیو امیرال نخورد. و که انوقت تو خود را بلشگر برادرم دوک دانژو افکندی. و بالاخره باور دارم که تو دوباره داخل در دسته مسیو د مویه شدی د مویه جوانمرد و اصلزاده دلیری و شجاع پیکارد که تو را در کمال پاکیزگی پذیرایی کرد و چون فرزند خود قبول نمود و منزل وخوراک و لباس داد. و تو او را پدر خطاب میکردی و با پسر جوانش ایضا بنام د مویه رابطه مودت را کامل ساختی و او را برادر میگفتی. موزول بزانو افتاده و سر بر زمین افکنده و شارل بالای سرش ایستاده و غضبناک. و گفت آیا تو نبودی که قبول کردی که از دوک دکیز ده هزار اکو بگیری اگر مسیو امیرال را بکشی؟ . موزول در اینجای کلام شاه پیشانی بر زمین نهاد. شاه باز فرمود که دمویه که بجای پدر نیکوکار تو بود که تنها با تو میرفت تازیانه از دستش بر زمین افتاد پیاده شد تا او را بردارد تو او را با طپانچه زده و کشتی و فرار نمودی. چنین نیست؟ . موزول ساکت بود شاه باز مدتی بآهنگ شکار صفیر زد و دو سه قدمی در اطاق راه رفت و آمد بالای سر او ایستاد و فرمود آقای قاتل هیج میدانی که من میل زیادی دارم بر اینکه تو را بدار زنم؟ - موزول فریاد زد و الامان گفت – شاه باز فرمود دمویه جوان پسر مقتول هم دیروز آمده و تظلم میکرد و خون پدرش را میطلبید من ندانستم چه جواب بگویم زیرا که حق بجانب او بود. چنانکه هم‌اکنون گفتی که من پدر رعیتهای خود هستم و همچنانکه من خود گفتم هوگنوها مثل کاتولیک تمام رعیت من میباشند و فلهذا فرزندان منند پس حال چه باید بکنم؟ موزول پیشانی بر زمین نهاده و گفت اعلیحضرتا جان من در قبضه اقتدار شماست هر چه میل دارید بکنید که مرا قدرت نفس کشیدن نیست – شاه فرمود که راست گفتی قصاص حق من است و از حق خود نخواهم گذشت و البته قصاص خواهم کرد. – موزول عرض کرد که اعلیحضرتا آیا خدمتی نیست که چون بفرمایید بکنم تلافی این جنایت گردد.؟

شاه سری تکان داد و فرمود که من چیزی نمی‌بینم. لیکن اینقدر هست که میدانم اگر درست فکر نمایی تو خودت میتوانی خدمتی پیدا نمایی که تلافی جنایت بکند. موزول که سر بزمین نهاده بود در شنیدن این سخن سربلند کرد و بدقه بروی شاه نگریست تا بفهمد که شاه از روی تمسخر میفرماید یا بطریق جداست. – شاه فرمود که من زیاد دوست دارم دمویه جوان را و همچنین بسیار دوست دارم پسرعموی خود دوک دکیز را. پس اگر یکی از انها قتل شخصیرا از من بخواهد و دیگری زندگی او را. متحیرم در حقیقت که چه کنم؟ کدام را راضی نمایم. لیکن با همه اینها بملاحظه پولتیک و بملاحظه رعایت مذهب ناچارم که رضای دکیز را مرعی دارم زیرا که با وجود اینکه دمویه جوانی دلیر و سرهنگی قابل است اما نمیشود بنا بخاطر او پرنسی مثل دکیز را آزرده کرد. در اثناییکه شاه اینکلام را میفرمود دمورل مثل اینکه متدرجاجیات می‌یابد و زنده میشود جانی گرفته و از زمین بلند میگردید. شاه فرمود پس از برای اینکه در این حالتیکه تو میباشی تحصیل اطمینانی برای خود نمایی لامحاله باید خود را بطرف دوک دکیز بکشانی و در زیر پر او خود را جای دهی. واقعا او دیروز چیزی بمن میگفت. مورول نزدیکتر آمد شاه فرمود که میگفت که تصور بفرمایید اعلیحضرتا که هر روز در ساعت ده بهنگام مراجعت از لور دشمن مهلک من از کوچه سنت ژرمن عبور میکند و او را از شبکه پنجره معلم قدیم من پیرپیله رهیان می‌بینم که عبور میکند. پس هر روز دشمن خود را میبینم که از پیش روی من عبور مینماید و هر روز از شیطان میطلبم که او را در ورطه هولناکی بیندازد که خلاصی نداشته باشد – شاه فرمود اگر تو بجای شیطان باشی استاد مورول اقلا یک لحظه هم باشد خیلی پسرعمویم دوک دکیز را خوشحال خواهی نمود. مورول که تا بحال از ترس میلرزید بحال آمده و تبسم نمود و گفت اعلیحضرتا من اما انقدرت را ندارم که چون شیطان زیر پای او زمین را بگشایم تا انخصم دکیز بر او افتد و در ان ورطه مانده و هلاک گردد. – شاه فرمود ولیکن تو زمین را از برای پیچاره دمویه دلیر گشادی حال خواهی گفت ان بتوسط طپانچه بود. در جواب میگویم مگر انطپانچه را نداری؟ - مورول گفت اعلیحضرتا بخشایش میطلبم. من انوقت تفنگ را بهتر میانداختم تا طپانچه را – شاه فرمود طپانچه با تفنگ چه تفاوت دارد مقصود دوک دکیز بعمل آید بتو ایرادی نخواهد گرفت. – مورول گفت در اینصورت برای من تفنگی لازم است که خوب باشد و دورزن زیرا که ممکن است که از دور باید انداخت و خطا نکند. – شارل گفت من ده قبضه تفنگ در این اطاق دارم که با هر کدام در یکصد قدم اکو را میزنم تو هر کدام از انها را خواسته باشی ببر و امتحان کن. – مورول گفت با کمال امتنان اعلیحضرتا یکی را برمیدارم این را گفت و بطرف تفنگی که در گوشه نهاده بودند و این همان تفنگ بود که صبح از برای شاه آورده بودند روان شد. شاه فرمود این تفنگ را از برای خودم مخصوص کرده‌ام احتمال دارد که در این روزها شکار بزرگی بمیان آید و بکار من بخورد. غیر از ان هر کدام را که میخواهی بردار. مورول تفنگ دیگری از میانه تفنگها سوا کرد و بعد آمد پیش و پرسید که اعلیحضرتا حال نام ان دشمن را بفرمایید که کیست – شارل بکمال اهانت بروی نگریسته و فرمود من چه میدانم مگر من دشمنان دوک دکیز را میشناسم؟ - گفت پس از این قرار او را از دوک دکیز باید بپرسم. – شاه شانه جنبانیده و فرمود زحمت نکش و استعلام مکن که مسیو دکیز جواب نخواهد داد. مگر باین نوع چیزها جواب میدهند. کسی که میخواهد گذارش بچوبه دار نیفتد خود پیدا میکند. گفت اقلا علامتی لازم است که او را بشناسم. – شاه فرمود که گفتم که هر روز ساعت ده از محاذی خانه رهبان میگذرد. – گفت اعلیحضرتا بسیار کسان در ساعت مزبور از انجا میگذرند اگر مرحمت فرموده نشان دیگری میفرمودند بهتر بود. – شاه فرمود اینهم ممکن است. و فردا مثلا کیفی در دست خواهد داشت از بلغار سرخ. – گفت اعلیحضرتا کافیست – شاه فرمود تو قطعا داری ان اسبی را مسیو دمویه بتو داده بود که بسیار خوب میدوید؟ - عرض کرد دارم. – شاه فرمود که اینهم لازم است که تو بدانی که صومعه راهب را دری دیگر از عقب هست که از برای فرار خیلی خوب است. – گفت مرسی اعلیحضرتا اکنون التماس دعا دارم – شاه فرمود از شیطان التماس دعا کن زیرا که بحمایت اوست که از دار خلاص شدی. – گفت خداحافظ اعلیحضرتا – شاه فرمود واقعا تو میدانی که اگر فردا قبل از ساعت ده از تو ذکری شد در لور جایی هست که فراموش خانه‌اش میگویند که اگر کسی را بانجا فرستادیم بالمره از خاطرها فراموش میشود. بعد از گفتن اینفقره آخری شارل باز بنا کرد بآهنگ شکار صفیر زدن.