لارن مارغون (جلد اول)/فصل ۲
دوک دکیز خواهر زن خود دوشس دنور را بهمراه خود برده بعمارت خودش که در کوچه شوم برابر کوچه براک بود رسانیده و خود رفت بعمارت خود و لباس بال را کنده و یک بالاپوش شبروی دربرنموده و خنجری بران در کمر استوار ساخته که وقتی اصلزادگان بعوض شمشیر بعضی وقت همراه داشتند. لیکن بهنگام برداشتن خنجر کاغذی کوچکی دید که بخنجر آویختهاند. پس کاغذ را گرفته و باز کرده و خواند و دید که ایندو کلمه را نوشتهاند امیدوارم که مسیو دکیز امشب را دیگر بلور برنگردد و اگر حتما خواهد رفت پس زرهی در زیر لباسها بپوشد و شمشیری خوبی همراه داشته باشد دکیز روی بطرف خادم خود کرده و گفت روپین در نبودن من کسی داخل این اطاق شده – گفت مون سینیور غیر مسیو دغاست کسی داخل نشده. – دکیز باخود گفت که گویا خط او را شناختم پس روی بخادم کرده و گفت مطمئن هستی که جز او دیگری داخل نشده – گفت خاطر جمع هستم زیرا که ساعتی هم با وی صحبت داشتهام – گفا در اینصورت پیروی بنصیحت او میکنم. پس روپین ژاکت مرا با شمشیرم بیاور (ژاکت نیمتنه مانند لباسی است که از زیر لباس میپوشند و در اینجا مقصود لباسی است که بطانهاش زره است) خادم عادت باین قسم تغیر لباس مخدوم خود را داشت فورا رفته هر دو را آورد دوک انوقت ژاکت را پوشید که از فولاد بسیار محکمی زرهی در جوف داشت و از روی او لباسهای دیگر و چکمه بلندی که تا بالاتر از زانو میرسید و طاقیه از مخمل سیاه بسر نهاد و بالاپوشی برنگ تیره برخود پیچید و شمشیر خود را داد بدست پاژی تنها که او را همراه خود میبرد و با اتفاق او روانه لور گردیدند (پاژ پسری ساده که هنوز موی بر صورتش ندمیده که بزرگان و خانمها و سلاطین خدمت مخصوصی میکردند و در فرانسه معمول بود بیک لحاظ میشود غلام بچه گفت). باری چون قدم از منزل بیرون نهادند ساعت یک صبح را زد. با وجود این که شب خیلی گذشته و کوچها در انتاریخ کمال ناامنی را داشت دوک دکیز با پاژی که همراه داشت صحیح و سالم بیحدوث حادثه رسیدند برابر عمارت لور که تمام چراغها خاموش شده و سکوت کامل و تاریکی شدید بجای انها نشسته بود. خندقی عمیق در جلو عمارت بود که غالب نشیمنهای پرنسهای لور بر انخندق مشرف بود عمارت مارکریت در طبقه اول بود و تقریبا تا سطح زمین از اطاق مارکریت سی قدم میشد. دوک دکیز چون ببرابر انجا رسید بخندق فرود آمد و همانلحظه از بالا صدای پنجره شنیده گردید که باز شد. و این پنجره شبکه آهنینی داشت که قبل از وقت یکی دوتایی از میلهای آهنین او را کنده بودند و دوباره بطوری جا گذاشته بودند که در وقت ضرورت برداشته میشد. اینهنگام میلهای آهن را بالا کشیدند و راه گشوده شد و متعاقب رشته ابریشمین از انجا بپایین آویخته شده و تا خندق رسیده دوک دکیز سربالا کرده و آهسته گفت تو هستی ژیلون؟ - زنی از بالا آهسته گفت آری منم مون سینیور مارکریت شما را منتظر است. دوک روی بپاژ کرده و اشاره نمود که از زیر بالاپوش نردبانی از ابریشم در نهایت استحکام بیرون آورده و سررشته را بست بر نردبان و گفت بالا بکش. ژیلون بالا کشیده و نردبانرا بر شبکه بست. انگاه دکیز شمشیر را از پاژ گرفته و در کمر بسته و از نردبان بنای بالا رفتن گذاشت بعد از لحظه بدون حادثه بالا رسیده و داخل گردید و میل شبکها را دوباره بجای خود نهادند. پاژ هم چون دید که مخدوم بلاحادثه داخل شده و در بسته شد و چندین بازها بهمراه مخدوم خویش آمده و آموخته بود بالاپوش را سرکشیده در میان خندق خوابید. شبی بسیار تاریک بود و ابری تیره آسمان را فرو گرفته حامل قوه برقیه که گاهی دو سه قطره بارانی از وی میچکید که گرم و درشت بود. ژیلون که دختر ژاکه د ماتینیون مارشال فرانسه و محرم اسرار مارکریت بود چندان اسرار از خانمش در دل داشت که این فقره دوک دکیز کوچکتری انها بوده و در جنب انها نقلی نداشت پیش افتاده و دوک از عقبش روانشد. تمام چراغها از بالا و پایین خاموش شده و هیج روشنایی نبود الا در دهلیز که فروغ کمی از چراغی که میخواست خاموش شود لمحه روشنی کمی داده و باز ناپدید میشد. دوک دکیز دست بژیلون داده مشارالیها او را در تاریکی میبرد تا رسید بپای پله پیچ و خم داریکه در شخن دیواری ساخته بودند که منتهی میشد بدری مخفی که باطاق خلوت مارکریت باز میشد که این خلوت چون سایر اطاقهای پایین غرق تاریکی بود. چون رسیدند باطاق بیرونی ژیلون توقف کرد و از دوک آهسته پرسید که انچه مارکریت خواسته بود همراه آورده است؟ - گفت آوردهام. اما بغیر از خودش بدیگری نخواهم داد. در تاریکی مارکریت که ایستاده بود گفت پس بیایید و لحظه تاخیر نمایید که دیر است. و هماندم پرده از دیبای سبز و زرد و زرابالا کرده که روشنایی از اطاق دیگر تابید و دوک مارکریت را دید که از بیقراری پیش دوید و دست دوک را گرفته برد تا باطاق خوابگاه و چون رشک و بدگمانی دکیز را میدانست انجا ایستاده همه جای اطاق را بوی نموده و گفت راضی شدی دوک. – دکیز متعجبانه گفت از چه بابت راضی باشم خانم بفرمایید تا بدانم. – گفت از این دلیلی که بشما نمودم که بدانید که من متعلقم بمردی که در شب عروسی خود هم نمیآید که بمن تهنیتی بگوید از اینکه او را بشوهری خود قبول نمودهام – دکیز با افسردگی تمام گفت مطمئن باشید مادام که خواهند آمد علیالخصوص که میل شما براین باشد. – مارکریت گفت این شمایید که چنین سخنی میگویید هنری (اسم دوک هم چنانکه گفتیم هنری بود) و حال انکه شما بهتر از همه از حقیقت حال اطلاع دارید. و اگر چنانکه میگویید من میل داشتم دیگر چرا شما را بلور وعده میگرفتم؟ - دکیز گفت خانم شما مرا بلور وعده خواستید تا محو و تمام نمایید تمام آثاریکه از معاشقه سابقه ما باقی مانده. و این عشق در دلم باقیست و زوال پذیر نیست اگر چه انچه در این جعبه است زایل و نابود گردد. دکیز جعبه از نقره بیرون آورده و نمود. مارکریت چشم را بروی دوک دکیز دوخته پس گفت هنری میخواهی که یک چیزی بتو بگویم؟ و ان این است که این عمل شما در من اثر عمل شاهزادگان نکرد و مثل عمل تلانده مدرسه نمود من انکار کنم که شما را دوست داشتم! من خواسته باشم که خاموش نمایم آتش عشق را که شاید روزی خاموش گردد اما فروغش در دلم باقی و پاینده خواهد بود. زیرا که عشق کسانی که از جنس منند چون برافروخته شد جاودانی میباشد. نه نه دوک من چیزی از تو نمیگیرم کاغذهای مارکریت خود را با جعبه که بتو داده است نگاهداری نمای و این مارکریت از تمام این کاغذهاییکه در این جعبه هست الا یک کاغذ چیز دیگری از تو نمیخواهد و انهم محض اینکه خطرش از برای تو بیشتر است تا انکه برای او – دوک گفت تمام از خودت است هر کدامرا که میخواهی بردار. مارکریت جعبه را بشتاب از دست دوک گرفته انچه کاغذ در میان جعبه بود ملاحظه کرده و انچه میخواست نیافت باضطراب تمام بدوک نظر کرده و گفت کاغذی که میخواهم در میان اینها نیست خدای نخواسته بلکه گم شده است – دوک پرسید که ان کدام است؟ - ماکریت گفت ان کاغذیست که در وی بشما نوشته بودم که بزودی زن بگیر – دوک گفت از برای اینکه بیوفایی شما پوشیده بماند. مارکریت شانه جنبانیده و گفت نه بلکه از برای اینکه زندگانی شما در خطر نباشد انکاغذ را میخواهم که در او بشما گفتهام که شاه چون عشق مرا بتو دید و فهمید که من کوشش کردهام تا مزاوجه تو را با دختر شاه پرتکال بهم زدم برادر حرامزاده خود دانغولم را بحضور طلبید و دو شمشیر بوی نموده و فرمود که یا با یکی از این شمشیرها امشب دوک دکیز را هلاک ساز یا با دیگری فردا تو را خواهم کشت. انکاغذ کجاست؟ - دوک دکیز کاغذی از بغل بیرون آورده و گفت این است.
مارکریت بشتاب دست پیش برده و کاغذ را از دست دوک بیرون آورده و گشوده و خواند و مطمئن گردید که اوست که میخواهد پس چراغ را پیش کشیده و کاغذ را سوزانید و خاکسترش را بر باد داد. دوک دکیز در تمام این حرکات مارکریت بوی نگاه میکرد و چیزی نمیگفت تا انکه مشارالیها از کار فارغ شد انگاه دوک گفت بسیار خوب خانم آسوده شدی و راضی گردیدی؟ - گفت آری زیرا که اکنون که تو پرنسس دپورسیان را گرفتی اگر شاه برادرم اینکاغذ را میدی نه معاشقه تو را با من میبخشید. و نه مرا عفو میفرمود از بروز دادن چنین سری را که من از محبتی که بتو داشتم نتوانستم خودداری نمایم تو را خبر دادم. – دوک دکیز گفت حق است در انزمانها تو مرا دوست میداشتی. – مارکریت گفت هنری عزیزم من تو را هماکنون همانطور که میخواستیم میخواهم و دوست دارم. – دوک گفت شما خانم؟ - گفت آری من. زیرا که امروز کمال احتیاج را بوجود دوست صمیمی از همه وقت بیشتر دارم زیرا که ملکه هستم که تاج ندارم و زنی که شوهرم نیست. دکیز با نهایت حزن سر را تکان داد. مارکریت گفت که بالصراحه بشما میگویم که شوهرم بعلاوه که مرا دوست نمیدارد از من بدش میآید و تحقیرم میکند بنظرم چنان میآید که حضور شما اکنون در این خانه این دعوی را ثابت میکند و محتاج بذکر شاهد و دلیل نیست – دکیز گفت که مضطرب نباشید خانم شب هنوز خیلی است شاه ناوار تا اصلزادگان خود را رخصت انصراف بدهد طول میکشد و هماکنون بخدمت میرسد – مارکریت با خشم گفت که بشما میگویم که نخواهد آمد. در این هنگام ژیلون پرده را پس کرده و گفت مادام شاه ناوار از منزل خود بیرون آمد و هم الآن میرسد – دوک دکیز فریادی زده و گفت آخر من میدانستم که خواهد آمد. – مارکریت گفت دوک داخل شو باین اطاق خلوت تا معلوم کنی که من در قول خود ثابت و پایدارم و میتوان بر قول من اطمینان نمود. – دوک گفت خانم بگذار بروم زیرا که در اولین علامت عشق که با شما بمیان آورد من از این اطاق خلوت بیرون خواهم آمد. انوقت وای بر حال او – مارکریت گفت دیوانه هستی دوک داخل شو و مطمئن باش که امری واقع نخواهد شد. و دکیز را بعنف داخل اطاق خلوت نمود. هنوز دیر نشده بود بمجرد داخل شدن دوک باطاق خلوت و افتادن پرده که در اطاق گشوده گردید و هنری دناوار در آستانه اطاق ظاهر شد با دو پاژ که پیشاپیش وی چراغ در دست میکشیدند مارکریت بجهته مخفی داشتن اضطراب خود تعظیمی بسیار مفصل و مطول بهنری نمود. هنری نیز با خوشرویی تمام خرم و خندان گفت تا بحال نخفتهاید خانم پس معلوم است که منتظر من بودهاید. – مارکریت گفت نه منتظر نبودم زیرا که شما خود فرمودید که این وصلت از روی مصالح پولتیکی است نه از روی زن و شوهری و که شما هیچوقتی مرا مجبور نخواهید کرد بر اینکه میانه ما بگذرد انچه میان زن و شوهر رسم است که واقع گردد. فلهذا من نیز منتظر قدوم عالی نبودم. – هنری گفت چنین است و حق بجانب شماست اما این مانع نیست از اینکه ساعتی با هم نشسته و صحبت بداریم ژیلون برو بیرون و در را ببند. – مارکریت برخواسته و بدو پاژ که مهیای خروج بودند امر کرد که بجای باشند و نروند. هنری چون چنین دید گفت اگر میل دارید بفرمایید تا ژیلون را بطلبم بیاید و اینجا باشد اگر چه میل دارم که صحبتی که میخواهم با شما نمایم در خلوت بیحضور غیر باشد. شاه ناوار قمی بطرف اطاق خلوت برداشت که مارکریت متوحشانه پیش دویده و گفت ضرور خلوت نیست هم اینجا را خلوت میکنیم. – هنری انچه میخواست بفهمد فهمید و قبل از وقت هم میدانست پس نظری دقیق بر اطاق خلوت افکنده تبسمی کرده و برگشت بطرف زن عشوهگر طناز خود که رنگ از رخسار نازنینش پریده و زیاد متوحش شده بود و گفت بسیار خوب پس در اینخانه صحبت بداریم. پس ایندختر جوان نیمهجان افتاد بروی صندلیکه شوهرش بوی نموده بود و گفت چنان باشد که میل اعلیحضرت شماست. – هنری نیز آمد و در پهلوی ملکه نشست و گفت خانم مردم میگویند که عروسی ما واقع شده و صحیح است. دیگران انچه میخواهند بگویند بنا بر عقیده من بسیار وصلت مناسبی است از برای ما هر دو – مارکریت متوحشانه گفت اما . . . و سکوت کرده باقی کلام را نتوانست بگوید.
-هنری بدون انکه چنان بنماید که ملتفت تلجلج مارکریت شده گفت ما را لازمست که با هم متفقا مثل دو شخص معاهد و متحد در امورات عمل نماییم زیرا که در حضور خداوندی قسم باتحاد با هم یاد نمودهایم. چنین نیست خانم؟ - گفت چنین است مسیو. – گفت پس خانم من میدانم که چقدر هوش شما دقیق و نظر شما عمیق است و میدانم که چقدر دربار فرانسه مشتمل و مشحون بر وزطهای خطرناک است. و من هم جوان هستم با وجود اینکه بکسی بدی نکردهام اشخاص زیادی با من دشمن هستند. پس میپرسم این خانمیکه با من در حضور خداوند در پای محراب به پیمان یگانگی و اتحاد سوگند یاد نموده اکنون خود را در کدام طرف خواهد داشت با دشمنان من متفق خواهد شد یا اتحادش با من خواهد بود؟ - مارکریت گفت اوه مسیو میتوانید که خیال بکنید . . . – هنری با تمام کلام مجال نداده و گفت من هیچ خیالی نمیکنم مادام امیدی دارم و میخواهم که خود را مطمئن سازم که این امید من بموقع است یا نه. محقق است که اینوصلت ما یا بهانهایست یا دامی. حال بفهمیم از این دو احتمال کدام محقق و قریب بصوابست. مارکریت بر خود لرزید زیرا که محتمل بود که این خیال همان وقت او را نیز بخاطر آمده بود. باز هنری گفت شاه مرا دوست ندارد. دوک دانژو مرا دشمن میدارد و همچنین دوک دالانسون کاترین د مدیسی نیز مادرم را بیشتر از من عداوت داشت – مارکریت مضطرب شده و گفت اوه مسیو چه میفرمایید؟ - هنری گفت راستی و حقیقت مادام تا اینکه کسی گمان نکند که من فریب خورده و از قتل مسیو دموی و مسموم شدن مادرم در اشتباهم و باور کردهام که بناخوشی فوت شده ای کاش در پس این پرده یکی بود و سخنان مرا میشنید و میدانست که من مشتبه نیستم. – مارکریت انچه میتوانست سعی کرد که اضطراب خود را پنهان دارد و تبسمی نموده و گفت شما بهتر میدانید که در اینجا غیر از شما و من کسی نیست. – هنری گفت بهمین جهته است که باطمینانخاطر با شما صحبت میدارم و جسارت کرده بشما میگویم که از این اظهار مهربانی که خاندان فرانسه و خانواده لورین درباره من مینمایند گول نمیخورم و بصداقت اینها باور نمیکنم. – مارکریت مضطربانه بانگ برآورد که اعلیحضرتا. اعلیحضرتا. – هنری تبسمی کرده و گفت چه شد خانم؟ - مارکریت گفت چیزی نشد لیکن این سخنان مستلزم بسی خطرهاست – هنری گفت وقتیکه خلوت باشد و کسی نشنود چه خطری خواهد داشت. باری میگفتم که . . . مارکریت محسوسا در عذاب و شکنجه بود میخواست هر کلمه را قطع کرده و مگذارد که هنری تلفذ نماید لیکن هنری تجاهل کرده و حرف خود را میگفت پس گفت که من بشما میگفتم که از هر طرف تهدید میشنوم. از جانب شاه و از جانب دوک دانژو و از جانب دوک دکیز و از جانب دوک دمایان و از جانب کاردینال دلورن مجملا اینکه همه عالم مرا تهدید میکنند و این علم مرا بالطبع دست میدهد ضرور شنیدن و گفتن کسی نیست و شما هم میدانید مادام. و در مقابل اینهمه تهدیدات اگر یاری شما باشد میتوانم مقاومت نمایم و دوام کنم. زیرا که شما محبوب اینهمه اشخاصی که با من عداوت دارند هستید و تمام شما را دوست میدارند. مارکریت گفت من! – هنری با سادگی تمام گفت آری خانم شما محبوب شاه و مادر شاه و دوک دانژو و دوک دالانسون و دوک دکیز هستید و در این دو اسم آخری هنری صدا را بآهنگی ادا نمود که معلوم بود که خواستنی که باینها نسبت میدهد غیرخواستنی است که بشاه و مادرش و ا یکی برادرش دوک دانژو نسبت میدهد اما این برادرش دوک دالانسون و دوک دکیز خواستنشان از سنخ و جنس دیگر است وفیالتحقیقه این برادر معاشقه داشت با خواهر. – مارکریت در شنیدن این سخن در زیر لب گفت مسیو . . . – هنری گفت بسیار خوب چه تعجبی باشد اگر تمام عالم شما را بخواهند وانگهی اینهاییکه من نام بردم برادران و خویشان شما هستند محبت خویشان و پیوندان ملامتی ندارد و خواستن مشروعیست که کسی حرفی و اعتراضی ندارد.
مارکریت بتنگ آمده و گفت مسیو نمیدانم از این صحبت منظور چهچیز است و بکجا منتهی خواهد شد؟ - هنری گفت مقصود معلوم است و ان این است که اگر شما خواسته باشید (نمیگویم که دوست من باشید) اما معاهد و متفق و یار و معین من شوید من جواب همه را میدهم و الا شما هم دشمن باشید من تمام و نابود میشوم و تلف میگردم. – مارکریت بانگ برآورد و گفت اوه مسیو اینکه دشمن شما باشم هرگز و ابدا نخواهد شد از اینفقره مطمئن باشید - هنری گفت اما دوست من انهم یقین میگویید که انهم هرگز و ابدا همچنین نخواهد شد. مارکریت گفت شاید که چنین بگویم – هنری گفت اما متفق و معاهد من چطور؟ - مارکریت دست دراز کرد و گفت این را مضایقه ندارم. هنری دست او را گرفته با کمال میل بوسید و در دست خود نگاه داشت و گفت نعمالمطلوب مادام باور کردم و شما را از برای خود متفق و معاهد قبول نمودم. ما را با هم زن و شوهر کردند پیش از انکه همدیگر را ببینیم و همدیگر را دوست داشته باشیم بیمشورت و مصلحت بما ما را بهمدیگر ندیده و نشناخته دادند. پس معلوم است که زن و شوهر چنانکه باید با هم نخواهیم شد. حال میبینید مادام. که من پیشگیری کردم بر مقصود شما و بر شما گفتم انچه که در دل داشتید چیزیرا که فردا بمن میگفتید امشب بشما گفتم. و بدون انکه دیگری ما را مجبور سازد با هم اتفاق کردیم در کمال آزادی و با هم متحد شدیم مثل دو دل آزاد و صادق که معاونت و یاری همدیگر را لازمه تکلیف خود میدانند و از یاری همدیگر مضایقه و دریغ ندارند. آیا این بهتر نیست مادام؟ - مارکریت گفت البته بهتر است. و دست خود که در دست هنری بود آهسته پس کشید. – هنری چشمها را بر پرده اطاق خلوت دوخته و گفت بسیار خوب. چون اولین شرط اتحاد و اتفاق بر اعتماد کامل و مطلق درباره همدیگر است من میروم بشما بگویم که چه عزم و قصد دارم که مخاصمه با دشمنان بطریقی و تدبیری نمایم که با فتح و فیروزی از این جنگ باز آیم. – مارکریت بی اختیار چشم خود را دوخت بر پرده اطاق خلوت در اثنای انکه هنری چون دید تدبیر خود موافق آمد در پیش خود میخندید و گفت مسیو . . . هنری بدون انکه ظاهر سازد که مارکریت مضطرب است گفت این است انچه که من میروم بکنم من میروم . . . – مارکریت بیاختیار با اضطراب از جای خود برخواست و دست هنری را گرفته و گفت مسیو مرخص کنید که نفسی تازه کنم که از گرمی و اضطراب نزدیک است خفه شوم. فیالتحقیقه مارکریت چنان بر خود میلرزید و رنگش پریده بود که چیزی نمانده بود که بر زمین افتد. هنری او را برد بطرف دری که بر سمت رودخانه باز میشد و در را گشود و گفت استنشاق هوای تازه بکن مادام – مارکریت گفت اعلیحضرتا قدری بآهستگی تکلم بفرمایید و از برای نفس خود ترحم نمایید – هنری چنانکه عادت خود بود خندید و گفت مادام مگر شما نگفتید که تنها هستید؟ - گفت چرا اما شما میدانید- که بواسطه لوله که بسقف یا بدیوار کار برده باشند از همه جا میشود انچه را میگویند شنید – هنری آهسته گفت آری مادام راست میگویید. شما اگر چه مرا دوست نداریم اما زنی معقول و پاکنهاد هستید. – مارکریت گفت که چه میخواهید بگویید مسیو؟ - هنری گفت میخواهم بگویم که اگر شما کسی بودید که راز را فاش میکردید. مرا منع از صحبت نکرده میگذاشتید تا حرف زده خود راز خود را فاش میکردم پس پاکنهاد بودید که مرا مانع از حرف زدن شدید. من اکنون دانستم که در اینجا کسی مخفی شده و شما از حیثیت زن و شوهری باوفا نیستید اما از بابت اتحاد و اتفاق و یاری باوفا میباشید و مرا هم این اوقات زنی میباید که در مقام پولتیک مرا بکار آید نه از بابت عشق و عاشقی مختصرا اینکه من محتاج بوجود زنی هستم که مرا در پولتیک وفاداری نماید و با سایر کارهایش کاری ندارم.
-مارکریت گفت اعلیحضرتا . . . و از شرمساری سر پیش افکنده نتوانست کلامرا تمام نماید – هنری گفت خوب خوب وقتی دیگر از این فقرات صحبت میداریم وقتیکه همدیگر را بهتر شناختیم. پس صدا را بلند کرده و گفت احوالتان بهتر شده استنشاق هوای جیذ کردید مادام؟ - گفت بلی اعلیحضرتا بلی. – هنری گفت پس در اینصورت بیشتر از این مصدع نمیشوم من بشما مقروضم کمال احترامرا با تشکر و امتنان از دوستی صادق شما که امیدوارم قبول نمایید اکنون استراحه نمایید خداحافظ. مارکریت بسوی شوهرش با نهایت حقشناسی نگاه کرده دست بطرف او دراز کرده و گفت این عهد و پیمان میان ما برقرار است. – هنری گفت یعنی اتحاد و اتفاق در پولتیک مطلق و آزاد و راست مادام – مارکریت گفت آری آزاد و صادق. انگاه هنری بطرف در روان شده و اشاره کرد بملکه که بیا. او نیز تا اطاق دیگر همراهی نمود چون پرده میانه اطاق بیرون و اطاق خوابگاه افتاد. هنری آهسته گفت مرسی خانم حقا که تو دختر فرانسه هستی. اکنون با دل آسوده میروم اگر عشق تو را همراه نمیبرم دوستی تو را میبرم از طرف شما مطمئن میروم چنانکه شما هم از طرف من اطمینان خواهید داشت. اکنون خدا حافظ مادام و دست مارکریت را گرفته آهسته فشاری داد و بوسیده و رفت و در دهلیز عمارت با خود گفت کدام ابلیس در خانه او بوده آیا از برادرهاش یا دکیز یا رفقاش و معشوقها یا هر دو بهر حال کسی محققا بوده اکنون تقریبا متغیر شدم از وعده دادن ببارون اما چون قول دادهام و داریول هم منتظر است چاره نیست باید رفت. بجان خودم که این مارکریت محبوبی دلنواز و معشوقی دلچسب است. پس از پله که میرفت بعمارت مادام دسو بالا رفت مارکریت تا هنری نمایان بود او را پایید و چون از نظر غایب گردید او نیز داخل اطاق خود شده دوک دکیز را دید که متغیرانه در اطاق خلوت ایستاده و ابروها را درهم کشیده متفکر است. چون مارکریت را دید گفت امروز مارکریت دیگر بیطرف است و در هشت روز دشمن ما خواهد بود مارکریت گفت اه شما گوش دادهاید؟ - گفت پس چه میخواستی که بکنم در این اطاق خلوت؟ - مارکریت گفت شما آیا دیدید که بر خلاف تکلیف ملکه ناوار بودن من رفتار کردم؟ - گفت نه اما برخلاف تکلیف میترس بودن دوک دکیز رفتار نمودید. – مارکریت گفت ممکن است که من شوهرم را نخواهم اما کسی را حق ان نیست که از من بخواهد که من او را خیانت کنم و راز او را بروز بدهم. آیا کسی حق ان دارد که از شما متوقع شود که راز پرنسس دپورسیان زن خود را بروز بدهی؟ - دوک دکیز گفت عجب عجب خانم من میبینم که شما دیگر مرا دوست ندارید کار که باینجا رسید دیگر حاصلی از برای معاشقه نمیماند و در این کلام دوک سری فرود آورده و بیرون رفت بدون انکه مارکریت حرکتی از برای نگهداری او نماید. در بیرون ژیلون منتظر بود دوک را برد بکنار پنجره و دوک نیز سر نردبان را گرفته و فرود آمد و پاژ که خوابیده بود بیدار ساخته بطرف منزل روان گردیدند. از انطرف مارکریت هم بعد از رفتن کیز زمانی برخواسته در کنار پنجره نشست و بخارج نگاه کرد با خود میگفت چه شبی است و چه شب عروسی است شوهر از من میگریزد و معشوق مرا ترک مینماید. در این اثنا از راهگذرها از انسمت رودخانه آوازه خانی میکردند مارکریت قدری گوش برانها داد تا اینکه صدا دور شد انگاه برخواسته و در را بسته و ژیلون را صدا زد تا لباس او را آمده کنده و خوابگاه را مهیا نموده و خوابید-