لارن مارغون (جلد اول)/فصل ۲۹
چون فردا افتاب از پس اتلال پاریس طلوع کرد. هنوز دو ساعت بود که مردم در جنبش و آمد و رفت در لور بودند اسب شارل را مدتی بود که در بیرون عمارت حاضر کرده بودند. لیکن کاترین شارل را بحرف گرفته بود و رها نمیکرد. کاترین گفت که فرزند درست گوش بده بر انچه میگویم. غیر از شما و من کسی مطلع نیست که پولونیها عنقریب خواهند آمد. مع ذلک شاه ناوار چنانکه گویا خبر دارد در سعی و عمل است. با وجود ترک مذهب پروتستان که من هیج باور ندارم و همواره در احترازم. متصل با هوگنوها در مقام مراوده و گفتگو میباشد. ملاحظه نمیفرمایید که چطور مطلقالعنان شده تنخواهی بدست آورده. او که هیجوقت پول نداشت. اکنون اسبها میخرد و اسلحه اتباع میکند. و رو رهای بارندگی از صبح تا شام مشق شمشیرزنی میکند. – شارل با بیحوصلگی و بیقراری گفت مادر گمانداری که میخواهد مرا یا برادرم دوک دانژو را بکشد؟ . اگر چنین خیال دارد باز بسیاری مشق میخواهم زیرا که دیروز که با من مشق کرد من دوازده بار بر او غالب آمدم. و برادرم دانژو بر من نیز چیره است پس عجاله مرا و او را نمیتواند بکشد آسوده باش – کاترین گفت فرزند بمن گوش دار. و سخنان مادر را مهمل مشمار. و بر انچه میگوید وقعی بگذار. عنقریب سفرا میرسند. و خواهی دید! وقتیکه انها بپاریس رسیدند هنری کاری خواهد کرد که نظر انها را تمام بطرف خود جلب نموده و انها را شیفته خود خواهد ساخت. او تقرب جوی و مزاجگوی و منافق دو روی است. علاوه بر این زنش که او را یاری میکند نمیدانم چرا. خواهد رفت با این سفرا بلاطین و یونانی و هونگری و غیر ذلک صحبت خواهد داشت. من اشتباه نمیکنم. شارل. من بتو میگویم که در این ضمن حتما چیزی است. اینوقت ساعت زنگ زد و شارل از مادر منصرف شد و مشغول شمردن زنگ ساعت گردید. و فریاد کشید که ساعت هشت شد یکساعت راه داریم و یک ساعت هم تا بمقام شکار برسیم و در ساعت نه اگر بتوانیم بشکار شروع نمایم. واقعا مادر شما مرا اینقدر معطل میکنید. و از غیظ تازیانه که در دست داشت بپهلوی یکی از سگهاش نواخت که بیچاره سگ از این نوازش غیرمامول و تادیب بیجهته متحیر شده و فریاد سختی برآورد. کاترین گفت شارل بنام خدا گوش بر من دار. و بخت خود را و بخت فرانسه را اینطور زبون مساز. و هی شکار و شکار مگوی. وقت شکار فراوانست اول بکار مملکت و امر سلطنه بپرداز. بعد از ان آسودگی شکار کن. – شارل از تنگی حوصله بیقرار شده و بانگ زد که رها کن مادر. و زود انچه میخواهی بگویی بگوی و خلق مرا شک منما که واقعا چند روز است که باز نمیفهمم چه خیال داری مقصودت را نمیفهمم. و ایستاد برای گوش دادن و از بیقراری با سر تازیانه بموزهای خود میزد و گرد میفشاند. – کاترین تصور کرد که موقع رسید و فرصت را نباید از دست داد. پس گفت فرزند از قراریکه محقق است دموی باز بپاریس معاودت کرده. مسیو مورول که تو خوب میشناسی او را دیده. و این نیست مگر از برای هنری آمده. و همین از برای فهمیدن اینکه هنری آرام نیست کافیست – شارل گفت مادر دست بردار باز در خیال کشتن بیچاره هنریوی من هستی و میخواهی بدست من او را مقتول سازی چنین نیست؟ - کاترین گفت اوه نه فرزند – گفت پس خیال نفی بلد داری؟. اما چطور شده که نمیدانیکه در حالت بودن او در خارج زیادتر محل وحشت است تا اینکه در لور باشد که هیج کاری نمیتواند بکند مگر اینکه فیالفور مطلع میشویم و گفت.
پس در اینصورت من نمیخواهم نفی بلد نمایم حال چه میخواهی زودتر بگوی – گفت میخواهم که او را در محل امنی بگذاریم که تاسفرا اینجا هستند بماند مثلا در باستیل – گفت بجان خودم که نمیشود امروز خیال شکار گراز داریم و هنریو بهترین شکارچیان من است که باید با من باشد. بی او شکار مزه و صفایی نخواهد داشت. موردیو مادر شما متصل میخواهید برخلاف میل من رفتار نمایید – کاترین گفت فرزند من نمیگویم که الآن حبسش نمایم. سفرا فردا یا پسفردا میرسند. بعد از شکار امشب او را دستگیر مینماییم. – گفت این مسئله دیگر شد بعد از شکار در این باب صحبت میداریم. خداحافظ مادام. برویم انگاه سگ خود را صدا زده و گفت ریسکتو بیا. یقین تو هم قهر کردی. – کاترین دید شارل میرود پیش آمد و دست او را گرفت و گفت فرزند هم امشب باید هنری دستگیر شود حکم او را دو کلمه بنویس. – شارل برآشفت و گفت از من دست بدار من حالا بروم کاغذ و قلم بیاورم در حالتیکه مردم منتظر منند من هرگز اینقدر مردم را انتظار نخواهم داد. گفت نه فرزند شما را معطل نمیکنم من پیش از وقت همه اینها را مهیا و حاضر کردهام بفرمایید باطاق من – کاترین چون جوان چهارده ساله بجلدی تمام دری را باز کرد که مشرف بود بر اطاق خلوت او. و باو نمود دوات و قلم و کاغذ و لاک و چراغی روشن کرده. شارل بعجله تمام داخل شده و کاغذ و قلم گرفته و نوشت حکم میشود بر اینکه برادرم هنری را دستگیر کرده و بباستیل برده و محبوسش نمایند و امضا کرده و گفت دیگر کاری نداریم و جستنی کرد واز خلوت بیرون آمد سگها نیز از عقب روان شدند. و خوشحال بود که بالاخره از چنگ کاترین خلاص شد. مردم بتعجب منتظر بودند که چرا اینقدر شاه تاخیر کرد. زیرا که عجله و شتاب او را درباره شکار همه میدانستند. پس چون ظاهر شد همه یکبار باد در بوقها کرده و اسبها شیهه کشیدند و سگها بانگ برداشتند. شارل را مسرتی از مشاهده اینحال دست داد. ببرادرش دالانسون با سر اشاره کرده و بمارکریت با دست و از پهلوی هنری گذشته تجاهل کرد گویا که او را ندید. بعد سوار شد و با جمع شکارچیان و آقایان و اهل دربخانه از لور بیرون آمد کوکوناس و مول نیز بودند. اما دوک دانژو سه ماه بود که در محاصره لاروشل بود. هنری پیش از امدن شاه بمارکریت سلامی کرد و مارکریت نیز پیش آمده و بگوش او گفت که چاپار روم دیروز دو ساعت قبل از انکه چاپار اول برسد رسیده و با کوکوناس بحضور دوک دالانسون رفت. هنری گفت پس از اینقرار از همه چیز مطلع خواهد بود. مارکریت گفت آری از همه چیز مطلع است ملاحظه کن که چقدر خوشحال است امروز سه چیز شکار میخواهد بکند. فرانسه و پولون و ناوار. بعلاوه گرازی که در نظر دارد. انگاه بمارکریت سلامی کرده و بجای خود برگشت و یکی از ملازمان خود را که غالب کارهای مخفی را بیاری او میکرد صدا زده و گفت اورطون این کلید را بگیر ببر بده به پسر عموی مادام دسو که تو میشناسی که در خانه مترس خود منزل دارد در گوشه کوچه کاترفی. و باو میگویی که دختر عموی او میخواهد دو کلمه با او سخن گوید امشب بیاید بمنزل من و اگر من در انجا نباشم بانتظار من باش و اگر دیر آمدم بخوابگاه من در شده خوابی هم بکن تا من بیایم – گفت اعلیحضرتا جواب دارد؟ - گفت نه جوابی ندارد و کلید را تنها باو میدهی و بغیر نمیدهی. الآن مرو و در اینجا از من جدا مشو تا از پاریش بیرون رویم. انگاه من تو را صدا میزنم مثل اینکه تنگ اسب مرا محکم نمایی پس عقب مانده پی ماموریت خود میروی و در بوندی بما ملحق میشوی.
موکب شاهی از طرف کوچه سنت هونوری براه افتاد و چون بکوچه سنت لوران رسیدند تنگ اسب هنری گشوده شد وارطون دوید تنگ اسب را کشید و محکم نمود و هنری با موکب شاهی روان شد وارطون عقب مانده پی ماموریت خود رفت هنری وقتیکه بشاه ملحق شد شاه با دوک دالانسون از سن گراز و اوصاف او صحبت میداشتند و چنان مستغرق صحبت بودند که شارل ملتفت نشد یا عمدا تغافل کرد از اینکه هنری زمانی عقب مانده است مارکریت بحالت برادر خود ملتفت بود و میدید که هر وقت که بهنری نظر میکند آثار گرفتگی در چشمهایش ظاهر میگردد. و دوشس دنور را میدید که کمال نشاط و بشاشت را دارد. و کوکوناس کمال مسرت را دارد و هزار گونه مقلدی میکند وسخنان مضحک میگوید که خانمها را میخنداند. و مول هم فرصت کرده چند بار کمربند مارکریت را بچابکی چنان بوسیده که بیشتر از سه چهار نفر ندیده. در قرب ساعت هشت موکب شاهی ببون دی رسید. اولین سعی شارل نهم این شد که خبر بگیرد که گراز دیده شده. از قراریکه خبر آوردند گرازی در میان کل خوابیده نیم چاشتی حاضر بود شاه جامی از شراب هونغری نوشیده و خانمها را دعوت کرد که در سر طعام بنشینند و خود بجهته گذرانیدن وقت رفت بسرکشی سگها و مرغهای شکاری و سفارش کرد که اسب او را حاضر داشته باشند که این اسب بهترین اسبها است که سوار شده. در اینوقت که شاه گردش و سرکشی میکرد دوک دکیز نیز رسید. چنان مسلح شده بود که گویا بجنگ میرود نه بشکار. و قریب بسی نفر از نجبا و اصلزادگان هم بهمراهی او مسلح بودند. بمجرد رسیدن از مکان شاه جویا شده و رفت بخدمت شاه و با شاه صحبتکنان برگشت. در ساعت نه درست شارل خود بوق اخبار زد. و همه سوار شده رو بوعده گاه شکار رفتند. در اثنای راه هنری باز فرصتی کرده و خود را بماکریت رسانیده و پرسید که چیز تازه داری؟ - گفت نه. الا اینکه شاه بطور غریب بتو نگاه میکند. – هنری گفت من نیز ملتفت شدهام. – گفت احتیاط خود را داری؟ - گفت در روی سینه زرهی دارم و در پهلو کارد شکاری ممتازی کار اسپانیا تیز مثل اشتره و تکدار مثل سوزن که با او دوبولون را ( مسکوک طلا سکه اسپانیا) سوراخ میکنم. – گفت در حفظ و حراست خدایی باشی. – انوقت تازیان که در جلو میرفت علامتی ظاهر ساخت که معلوم بود که بمحلیکه گراز خوابیده است رسیدهاند.