لارن مارغون (جلد اول)/فصل ۲۸
چند روز از اینواقعه که ذکر کردیک گذشت. مادام دسو بجهته تشکر از احوالپرسی که مارکریت در اثنای تمارض از او کرده بود بدیدن مارکریت آمده بود. مارکریت او را تهنیت گفت از بهبودی از مرض غریبی که او را عارض شده بود که خالی از خطر نبود. پس از وی جویا شد که فردا تو هم خیال داری که بشکار بیایی. هوای زمستان خوش میگذرد. از قراریکه شکارچیان ما میگویند زمین نرم شده زیاد بر شکار مساعدت دارد. – دسو گفت مادام نمیدانم آیا خوب بهبودی حاصل گردیده که توانایی شکار داشته باشم یا نه؟ - گفت بهر حال سعی و کوشش کن که بلکه بتوانی بیایی. اسب کوچکی از نژاد اسبهای خوب بئارن است از برای من تقدیم کردهاند تو او را سوار میشوی. – گفت از این مرحمت که مرا زیاد سرافراز کردید اطاعت کرده میآیم. در این بین خبر دادند که دوشس دنور بدیدن ملکه ناوار میآید. مارکریت از شنیدن این اسم چنان اظهار بشاشت نمود که شارلوت یافت که باید رفت و اینها را با هم گذاشت. پس خواست که برود مارکریت با دست اجازه داد و گفت فردا در شکار. او هم گفت فردا. مارکریت گفت. ای راستی باید بدانی که من در میان مردم تو را دشمن دارم و بر تو حسد میبرم. گفت در خلوت چطور مادام؟ - گفت برخلاف علاوه بر اینکه از تقصیرت عفو کردهآم دوستت هم دارم و تشکر از تو هم میکنم. – گفت پس مرخص هستم که دست شما را ببوسم؟ مارکریت دست پیش برده تا شارلوت بوسید و تعظیمی کرد و رفت. بعد از رفتن او دوشس با چند نفر اصلزادگان که همراهش آمده بودند وارد گردید مارکریت رسمانه از انها پذیرایی کرده بعد از لحظه اصلزادگان مرخص شده رفتند. مارکریت بژیلون امر کرد که در را ببند و نگذارد که کسی بیاید. دوشس گفت آری ژیلون زیرا که بسی مطالب مهمه داریم که باید مذاکره شود. پس صندلی گرفته و با کمال خصوصیه در رویش نشسته و بمارکریت گفت عزیزم در چه کاری؟
مارکریت گفت تو بگو ببینم این آدمکش کبیر چه میکند؟ - دوشس گفت عزیزم ملکه. بجان خودم سوگند که این از موجودات اساطیر الاولین است در عقل و هوش بینظیر و بیمانند است. که ابدا قصور نمیکند و تمام نمیشود. لطیفها و بذلها بقدری بلد است که حساب ندارد. چون میگوید شخص چندان میخندد که از خود میرود. با بجمله این بید نیست در لباس کاتولیک که مثلش دیده نشده و من مفتون بیقرار او شدهام. حال تو بگو ببینم که معشوقت را چه کردی؟ - مارکریت آهی کشید. – دوشس گفت اوه اوه این آه تو چقدر مرا ترساند. عزیزم ملکه. آیا این لامول شما بسیار مودب و زیاد نازک طبع و رقیقالقلب است؟ پس اقرار میکنم که بالکلیه او مخالف و عکس دوست خود کوکوناس است. – مارکریت گفت نه انطور هم نیست وقت تا وقت تفاوت دارد. این آه بحاله خودم دخل داشت. – گفت پس چه معنی داشت ؟ بفرمایید – گفت عزیزم دوشس معنیش این بود که من میترسم و زیاد متوحشم که او را زیاد دوست دارم – گفت راستی؟ - گفت بجان خودم! – گفت چه بهتر از این. در اینصورت چه عیشها خواهیم کرد. مختصری خواستن سلیقه من است. و بسیار دوست داشتن عقیده شما. ملکه دانشمند عزیزم. چقدر خوش است که عقل را با احساس قلبی استراحه دادن. و بعد از هذیان و جنون عشق آرام شدن و تبسم کردن چنین نیست عزیزم؟ اه مارکریت دلم گواهی میدهد که سال خوشی خواهیم گذرانید – گفت چنین گمان داری؟ من برخلاف نمیدانم از چه راه انچه میبینم تیره و مکدر میبینم گویا از خلال غباری نظر میکنم. این پولتیکها مرا اندیشناک ساخته و متوحشانه مرا مشغول داشته. واقعا اینمسئله را بفهم عزیزم که این آنیبال شما باز بهمانطور که بود ببرادرم اخلاص و صداقت دارد یا نه؟ این مطلب مهمی است درست وارسی کن و بفهم – گفت او صدیق و اخلاص کیش بکسی و بچیزی باشد؟ عزیزم ماکریت چنین معلوم میشود که تو او را درست نشناخته. و چون من از طبایع او خبر نداری. اگر در عالم بچیزی مطیع و فرمان بردار باشد. برحسب جاه و جاهطلبی اوست برادر تو اگر باو عهدی و وعده کرده باشد انوقت مخلص برادرت خواهد بود. و اگر خلف وعده نمود. انوقت برادرت محافظت خود نماید وای ببرادرت! – مارکریت گفت واقعا؟ - گفت همانطور است که بتو گفتم. واقعا مارکریت بعضی از اوقات میشود که این پلنگ درنده که رام و اهلی کردهام بر من نیز خیره میشود بطوریکه از او میترسم. در اینروزها بوی گفتم آنیبال بر حذر باش اگر مرا فریب دهی میدانم چه خواهم کرد. – او نیز بر من خیره شده و گفت با وجود اینکه تو پرنسس هستی از تو نمیترسم تو نیز بر حذر باش که اگر مرا فریب داده با دیگری آشنایی کردی با این مشتها جزایت را بکنارت میگذارم. و مشتها را گره کرده برابر چشم گرفت با وجود اینکه میدانی من ترسو نیستم از این تهدید او بر تنم لرزه افتاد و بر خود لرزیدم – مارکریت گفت تو را تهدید کرد! و بایندرجه جسارت نمود؟ - گفت آری من هم او را تهدید نمودم و قهر کردم. اما در واقع حق بجانب او بود. بالجمله مقصود این بود که بفهمید که او اخلاص و صداقت اگر بکسی داشته باشد تا یکدرجه ایست محدود. بلکه حدی نمیشود قرار داد تا اندازه در کجا قرار گیرد. – مارکریت بعد از لحظه تفکر گفت حالا انیفقره باشد تو مطلبی و خبری داشتی یا محض دیدار من آمدی؟ - گفت چرا؟ خبری دارم. – گفت از کجا؟ - گفت از روم چاپاری که شوهرم فرستاده بود – گفت قطعا در عمل پولون. گفت آری در همین روزها از برادرت دوک دانژو خلاص خواهی شد. گفت مگر پاپ انتخاب او را تصدیق کرد؟ - گفت آری عزیزم – مارکریت بانگ برآورد که چرا اینخبر را دیر بمن گفتی حال زود تفصیل او را بمن بگوی.
دوشس گفت عزیزم تفصیلی دیگر نیست علاوه بر انکه بشما گفتم. بگیر اینکاغذ شوهرم است. و کاغذی داد مارکریت گرفت و نظر کرد و گفت اینکه کاغذ شوهرت نیست دوشس نگاه کرد گفت اه اشتباه کردم این اشعاریش که آنیبال گفته بعد کاغذی بیرون آورد که دهد و گفت نه اینهم کاغذیست که من نوشتهام بوی که آوردم بدهم بتو که بدهی بمول که او برساند بکوکوناس بگیر ایندفعه اینست کاغذ شوهرم کاغذی داد بمارکریت که مطالعه کرده و گفت واقعا چیزی غیر از انکه گفتی ندارد – گفت چاپاری این مکتوب را بمن داد پیش از انکه بلور برود و نوشتجات شاهی را برساند. و اینخواهش را من خود کرده بودم زیرا که میدانستم که تو چقدر میل داری بشنیدن اینخبر میبینی که شوهرم نیز اطاعه کرده. نه مثل این سبع درنده کوکوناس الآن در تمام پاریس غیر از شاه و شما و بنده کسی نیست که از اینخبر مطلع باشد الا شخص دیگر که از عقب این چاپار میآمد. در دروازه بهم رسیدند و در پل نوتردام چاپار بطرف راست و انشخص بطرف چب پیچیدند – مارکریت گفت آخر انشخص از برای چه کسی باین شتاب کاغذ میبرد؟ - گفت عجاله نمیدانم اما از برایت تحصیل اطلاع خواهم کرد. حال مرا بگذار. امشب بکوچه تیزون میآیی و فردا بشکار میروی؟ واقعا در شکار اسبی سوار شو که قدری بازی کن باشد تا از جمعیت دو شویم و بتو امشب میگویم که چه باید کرد تا انچه میخواهی بفهمی از کوکوناس بفهمی. کاغذ مرا بکوکوناس فراموش مکن. – گفت نه آسوده باش بموقع میرسانم. مادام دنور وداع کرده و رفت مارکریت هم فیالفور فرستاد بعقب هنری که بشتاب آمد. مارکریت کاغذ شوهر دوشس را باو داد که خواند. پس از ان قصه چاپار دیگر را باو گفت هنری گفت من چنین چاپاری را هم دیدم که بلور داخل شد – ملکه گفت شاید از برای کاترین بوده. – هنری گفت نباید از برای ملکه باشد بجهته اینکه من مدتی در دهلیز بودم کسی بخانه ملکه نرفت. – گفت در این صورت باید از برای دالانسون باشد و چطور اینمسئله را بفهمیم؟ - هنری با کمال بیاعتنایی گفت آیا نمیشود از یکی از اصلزادگان دوک این مسئله را تحصیل کرد؟ بفرست یکی از انها را باینجا بطلب و از او استعلام کن. – مارکریت گفت اعلیحضرتا شما درست میفرمایید الآن میفرستم و مسیو دلامول را میطلبم. پس ژیلون را صدا زد و آمد مارکریت گفت ژیلون الآن باید دو کلمه با مسیو دلامول سخن گویم هر جا باشد او را پیدا کن. ژیلون رفت. هنری برخواست و در پهلوی پنجره نشست و مشغول شد بتماشا کردن کتابی آلمان که مصور بود و چنان مستغرق ملاحظه او شد که وقتیکه ژیلون آمد و مول را آورد هنری ملتفت او نشد یا تجاهل کرد. مول چون داخل شد و هنریرا در انجا دید در آستانه خشک شد. مارکریت رفت بطرف او و از او پرسید که نوبه قراولی در اطاق دالانسون امروز با که بود؟ گفت با کوکوناس – گفت میتوانی از وی بپرسی که امروز شخصی گرد و غبارآلود که معلوم بود از راه دوی میرسد بحضور دوک رفت یا نه؟ - مول گفت مادام میترسم که بمن نگوید. چند روز است که او را متغیر میبینم گویا با دوشس قهر است و حوصله ندارد. گفت کاغذ دوشس را بگیر و باو برسان که آشتینامه اوست و رسوم این کاغذ را بر استعلام اینمطلب قرار بده. بعد آهسته گفت اینکاغذ بمنزله تذکره مرور و بلیت دخول است از برای او امشب بخانه که میدانی – گفت پس تذکره مرور من کجا است؟ - گفت تو محتاج بتذکره و بلیت نیستی تو هم اسم خود را بگوی کسی مانع از دخول نخواهد شد – مول کاغذ را گرفت و از شدت وجد و کثرت عشق بر خود میلرزید و رفت. مارکریت انگاه برگشت بطرف هنری و گفت فردا مطلع خواهیم شد که دوک دالانسون از مسئله پولون آگاهی دارد یا نه. – هنری تبسمی کرد که بر خودش مخصوص بود و گفت واقعا این مسیو دلامول چاکریست که در عالم خودش نظیر ندارد قسم بمس و آیین کاتولیک که او را مستغنی خواهم کرد.