پرش به محتوا

لارن مارغون (جلد اول)/فصل ۲۶

از ویکی‌نبشته
لارن مارغون (جلد اول) از الکساندر دوما
فصل ۲۶

در اثنای این صحبتها که ذکر نمودیم. مول و کوکوناس بماموریت خود مشغول بوده و مول قدری محزون و کوکوناس کمی مضطرب البال بود. مول فرصت قدری تفکر داشته و کوکوناس نیز بوی یاری میکرد. – مول از کوکوناس پرسید که عزیزم چه فکر مینمایی در این خصوصها؟ - گفت فکر میکنم که در تمام اینها دسیسه‌کاری ارباب دربخانه را میبینم. – گفت در صورتیکه این تدابیرات اینها برحسب مقصود و مرامشان نگردید. آیا تو نیز دستی بتوی اینکار خواهی برد. و خودنمایی خواهی کرد یا نه؟ - کوکوناس گفت عزیزم خوب گوش ده بر انچه میگویم. و سعی کن که فایده ببری. در تمام این وسایس پرنسی. و مجموع این اسباب فراهم آوردن ارباب ملوک ما نمیتوانیم و تکلیف ما هم نیست که رفتار نماییم مگر مثل سایه و تابع ایشان. هر جا که شاه ناوار یا دوک دالانسون رایت افراشتند من و شما باید جان دهیم. زیرا که فرع ان اصلیم. ملکه را میلی بتو هست. و تو را نیز هوسی بر او. سر خود را در راه عشق بباز چه عیبی دارد. اما بر حذر باش که این سر را در راه پولتیک نگذاری این نصیحتی عاقلانه بود. مول پذیرفت اما بحزن تمام و دلخوری شخصی که خود را میبیند در میانه عقل و جنون واقع شده اما طرف جنون قویتر افتاده پس بکوکوناس گفت. من هوس بملکه ندارم من عاشق بیقرارم از بدبختی یا خوش‌بختی او را از صمیم قلب میخواهم. تو بمن خواهی گفت که این جنون است. قبول دارم من مجنونم. اما تو که عاقلی چرا خود را پابست دیوانگی من کرده و میخواهی با بدبختی من شریک شوی تو برو از شغل و خدمت خود دست بر مدار و کاری بمن نداشته باش. کوکوناس لحظه فکر کرد بعد سر بر داشت و چنین گفت. عزیزم انچه میگویی تمام صحیح و درست است. تو عاشقی بمقتضای عشقت رفتار کن. اما من جاه‌طلبم و باینجهته تصور میکنم که زندگی بهتر است و ارزشش بیشتر از یک بوسه از روی معشوقه است. پس اگر من بخطری خود را افکنم لامحاله شرایط و تکالیف خود را قبل از اقدام میکنم تا بیخود جانبازی نکرده باشم و سر خود مفت نباخته باشم. تو از طرف خود. بیچاره مول مشغول جان نثاری بمعشوقه خود باش و باقتضای عشقت رفتار کن. و من باقتضای حب جاه. پس دست مول را گرفته و فشرد و تبسمی کرده و رفت. تقریبا ده دقیقه بعد از رفتن کوکوناس در باز شد و مارکریت ظاهر گردید و دست مول را گرفته باحتیاط تمام او را از طرف دهلیزی تاریک باطاقی دور و خلوت از عمارت خود بر دو خود بدقت تمام درها را بست که اینعمل دلالت میکرد بر مهم بودن مقاوله و گفتگویی که در پیش دارند. و چون باطاق رسیدند مارکریت در روی صندلی نشست و دو دست مول را گرفته بطرف خود کشید و گفت حال که در خانه خالی و تنها هستیم با وقار و تمکین سخن گوییم عزیز دلم. – گفت موقرانه میفرمایید؟ - گفت پس عاشقانه خوشت میآید؟ در عشق هم بسی چیزهای موقر هست عزیزم. خاصه که معشوقه ملکه باشد – گفت پس از ان چیزهای موقر سخن گویم. باین شرط که علیاحضرت شما متغیر نگردید اگر من پاره سخنان غیرمعقول بگویم. – گفت من از چیزی بخشم نمیآیم الا از یک چیز. لا مول. و ان اینست که مرا مادام و علیاحضرت و ملکه بخوانی. از برای تو عزیزتر از جانم. من غیر از مارکریت کسی دیگر نیستم و نامی دیگر ندارم. – گفت آری ماکریت بچشم مارغاریتا احسنت مروارید من. آفرین گلم. مرحبا جان و دلم. و نظری عاشقانه بمارکریت کرد. – مارکریت گفت حالا خوب شد. واقعا تو حسود هستی عزیزم مول؟ - گفت باندازه که نزدیک است که دیوانه شوم. – گفت بر که رشک میبری؟ - گفت بر همه دنیا اول بشاه ناوار. – گفت گماندارم که بعد از انچه دید و شنیدی دیگر مطمئن شده و جای حسد از برای تو نمیماند و از انطرف آسوده‌خواهی بود.

گفت از این مسیو دموی که امروز صبح بدوا در منزل دوک دالانسون دیدم. و امشب در اینجا که خیلی با شما خصوصیت میورزید – گفت از مسیو دموی هم؟. – گفت آری – گفت علته رشک تو از چه بابت شد. و چه کسی این شبهه را بشما القا کرده است؟ - گفت پس درست گوش بدهید تا عرض کنم. برادرت دوک دالانسون تو را دوست دارد بیشتر از انچه برادر باید خواهر را بخواهد. پس میشود که اظهار میل خود بدموی را بدوک کرده باشید با او خود فهمیده و بجهته خوش‌آمد شما دموی را بنا بر عادت معاشقه در بار بخدمت شما فرستاده و برحسب اتفاق شاه ناوار هم آن اوقات بنزد شما آمد و معاشقه با دموی بتاخیر افتاد. حال مادام قطع نظر از همه چیز با من بآزادی و راستی سخن گویید اینک من که پای تو را میبوسم ( و خود را بپای مارکریت افکند.) درستش را بفرمایید. اگر این معاشقه شما با من از قبیل ان هوا و هوسها است که در دربار فرانسه معمول است بگذارید سر خود گیرم ترک همه‌چیز کنم و بروم در لاروشل در میان جنگ خود را بکشتن بدهم. اگر تا رسیدن بانجا خود از صوله عشق نمیرم – مارکریت تمام این کلمات را بدقت گوش داد. بعد سر نازنین را بدو دست گرفت و زمانی متفکر شده پس سر بالا کرده و گفت مرا دوست داری؟ - گفت اوه مادام بیشتر از عمرم زیادتر از زندگانیم علاوه بر همه چیز که مافوق ندارد و بتصور نمیگنچد . . . اما شما چطور مادام؟ شما که مرا دوست ندارید؟ - مارکریت در زیر لب گفت. اوه بیچاره فقیر بیچاره دیوانه! – مول شنید و همانطور که سر در پایهای او داشت گفت آری خانم من که بشما گفتم که دیوانه شده‌ام – مارکریت گفت اولین کاری که کرده در مدت عمرت گویا همین عشق بوده است. گفت آری مادام همین بوده است و همین هم خواهد بود. – گفت نعم‌المطلوب چنین باشد. من لاحقه بر این عشق تو علاوه میکنم که میپرسم که مرا دوست داری و میل داری که همیشه در نزد من بمانی؟ - گفت همواره از خدا میخواهم که از تو دور نشوم. – گفت بسیار خوب از من دور نخواهی شد. زیرا که مرا احتیاج بوجود تو است. – گفت شما را احتیاج بوجود من است؟ آفتاب مگر بوجود کرم شبتاب محتاج است؟ - گفت اگر بگویم که شما را دوست دارم بالکلیه اخلاص کیش صادق الوداد من خواهی بود.؟ - گفت عجیب مادام مگر چنین نیستم؟ - گفت هستی اما گاهی شبهه میکنی گفت اوه من تقصیر دارم من نفهمیدم. من حق‌نشناسی کردم. من انطور که میگویی و خودم نیز اقرار دارم دیوانه هستم اما مسیو دموی چرا امروز صبح در خانه دوک دالانسون بود و امشب در منزل شما؟ و چرا این بالاپوش مخصوص اینرنگ پوشیده بود و پر سفید زده و خود را عمدا بمن مشابه نموده در همه چیز حتی در رفتار. اوه مادام این شما نیستید که من گمان بد میبرم این برادر شما دوک دالانسون است – مارکریت گفت اه بدبخت بدبخت که تو هستی که گمان میکنی که فرانسوا بی‌مبالاتی را بدرجه رسانیده که عاشقی یا باصطلاح فاسقی را بخانه خواهرش شب میفرستد!! بیشعور که خود را حسود نام نهاده و تدبر ندارد. نمیتواند مطلب را درک کند! میدانی لامول که فردا دوک دالانسون هم با شمشیر خودش تو را میکشد اگر بفهمد که امشب پیش من بوده خاصه اینطور که خود را بپاهای من افکنده. و من بعوض اینکه تو را از خود دور سازم تنگ‌تر در بر گرفته‌ام. عزیزم. میشنوی. زیرا که دوستت دارم آری آری دوستت دارم و این لفظ را مکرر میگویم بلی او را میکشد اگر از این وضع حالایی ما مطلع گردد! – لا مول چون چنین دید از ذوق و شعف خود را بر زمین افکند و مارکریت را هم با خود کشید . . . و گفت الله اکبر مگر این ممکن است و چنین چیزی اتفاق میافتد؟ ( اینکه میبینم ببیداری است یا رب یا بخواب).

مارکریت گفت عزیزم همه چیز ممکن است خاصه در این دربار علی‌الخصوص در زمان ما. حال تنها یکحرف دارم که بتو بگویم دموی این لباس تو را که پوشیده بود و کلاه را به پیش چشم کشیده نه از برای من بود. بلکه بهر این بود که مردم گمان بکنند که تو هستی و بنزد دوک دالانسون برود. و من نشناختم و گمان کردم که تو هستی او را کشیدم بمنزل و او نیز چیزی نگفت که مبادا مردم او را بشناسند. بعد در داخل منزل اشتباه خود را ملتفت شدم که کار گذشته بود و دموی از سر ما مطلع شده بود. پس ناچار بود که با او مدارا میکردم. و تو هم با وی مدارا کن. – مول گفت حال که سر ما را میداند بهتر آنست که او را بکشم زیرا که این فقره مفید و مختصرتر است و با اطمینان اقرب. – گفت اما من ای عزیز دلم بهتر دوست دارم که مشارالیه زنده باشد. و تو هم بفهمی که بودن او از برای ما نه تنها مفید است. بلکه ناچار و لازم است. گوش دار و بفهم و درست بسنج گفتارت را قبل از جواب دادن. بودن دموی لازمست از برای اینکه من ملکه حسابی شوم یعنی مالک مملکتی گردم. حال مرا انقدر دوست داری که خودداری نمایی؟ - گفت هلا. مادام من شما را بیشتر از ان میخواهم که نخواهم انچه را شما بخواهید اگر چه هلاکت من در او باشد. – ملکه گفت حال مرا یاری میکنی تا پا برجا و مستحکم نمایم انچه را ارزو داریم. و تو را سعادتمند نمایم بالاتر از انکه هستی؟. – مول نالید و سر خود را بدو دست گرفت و گفت پس در انصورت از چنگ من بدر خواهید رفت مارکریت گفت برخلاف بجای انکه بالاترین ملازمان من باشی. بزرگترین تبعه من خواهی بود. – گفت اوه مادام غرض و حب جاه داخل این احساس من ننمایید. که غیر از صداقه و وفاداری چیزی در این احساس ندارم. – مارکریت تصدیق و تحسین نمود این احساسرا که از نجات طبایع ناشی بود. و گفت آری من هم بهمین اخلاص صداقت اکتفا دارم و ممنون خواهم بود. و دو دست خود را بمول داد که مول بقدریکه میخواست بوسید. و گفت این را فهمیدم که طالب سلطنت مطلقه مملکت ناوار هستید و هنری شما را تحریص میکند و دموی ترغیب مینماید که بجای اسم خالی سلطنت صحیح بیعیبی داشته باشید. اینها را درست فهمیدم اما اینرا هنوز نفهمیده‌آم که دوک دالانسون در این مسئله چه کاره است و چه میخواهد و کدام تاج و تخت را میخواهد. و در عوض این یاری که از شما خواهد کرد چه مکافات را طالب است و شما چه مجازات بوی خواهید داد که اینطور خود را از برای شما بمخاطره میاندازد؟ - گفت دوک مشتبه است گمان میکند که هنری خود را بکنار کشیده و باو واگذار نموده. پس از برای خود کوششی دارد. و نمیداند که هنری او را فریب داده و وقایه حفظ سلامتی خود ساخته پس بگذاریم او را در اشتباه خود باشد و گمراهانه حرکتی نماید. گفت پس من که منسوب بایشان هستم سزاوار است که او را خیانه نمایم؟. – گفت چطور او را خیانت نمایی؟ بچه عله. و کدام سری تو سپرده که تو نگهداری نکردی؟ و او تو را خیانت کرده که لباس تو را بدموی نموده که خود چون تو ساخته تا بتواند او را ببیند؟ میگویی که باو منسوبی! آیا پیش از انکه باو منسوب باشی بمن منسوب نبودی؟ آیا بشما چنان اظهار دوستی کرده که شما را یقین بدرستی و دوستی او حاصل گردیده؟ و چنان دلیل اقامه نموده که از محبت من بشما زیادتر شده. – مول برخواست و گفت کوکوناس راست گفت این دسایس مرا چنان احاطه کرده که مرا خفه خواهد کرد – مارکریت پرسید که چطور؟.

مول گفت پس گوش دار تا انچه شنیده‌ام بگویم. از قراریکه آوازه حسن و جمال تو در اقطار عالم و در اقصی مملکت فرانسه معروف و مشهور است. همچنان معروف است که عشق تو شگون برای معشوقت ندارد. هر کسی را که تو خواستی روزگار بر او حسد برد و نخواست که باشد هلاکش نمود. و میگویند که بعد از فوتش دل او را بیرون آورده و در قوطی طلا نگهداری کرده. و گاهی انها را نظر کرده و تاسف میخوری. و اکنون نیز آه کشیده چشمهای نازنین را پر از اشک نمودی. پس اگر این سخن صحت دارد. از پس مرگ من گمان دارم بیشتر از انها منظور نظر شما بوده‌ام بهتر رفتار بفمایید. و مزیتی بر من بگذارید. اگر از دیگران سینه شکافتید و دل ربودید. از من سرم را نگهداری نمایید. قسم یاد کنید که اگر روزگار مرا نیز کشت شما سر مرا از جلاد بخرید و ضبط کرده گاهی ببوسید و ببویید. – گفت زهی جنون حزن‌انگیز و دیوانگی فجیع غمخیز! عزیزم این سخنان چه‌چیز است؟ و این خیالات چه؟ - مول با گریه و زاری گفت نمیشود باید سوگند بخوری و چندان اصرار کرد که مارکریت مجبور شد و گفت بسیار خوب اگر خدای نخواسته این فال بد و تطیر تو وقوع یابد. ای اصلزاده مقبول و مطبوع من. سوگند میخورم باین صلیب که مرده و زنده تو تا من خود زنده باشم از من جدا نیفتد. و اینکه از من خواهش کردی بجای آورم. – مول اظهار امتنان کرده و گفت کلمه دیگری هم دارم. چنانکه مرا از پس مردنم خاطرجمع ساختی در صورت زندگی من نیز مطمئن کن زیرا که امیدوارم که مقصود شما بعمل آمده و هنری شاه ناوار گردد در انصورت هنری میرود و تو را هم خواهد برد. بر این مفارقت چگونه دوام آورم؟ - مارکریت دوباره دست برد بصلیبی که در انجا بود و سوگند خورد که هر جا بروم تو را هم خواهم برد. و اگر فرضا شاه ناوار مانع شود خود نیز نخواهم رفت. خدا نگهدار. مول تبسم کرده و گفت مرا بیرون میکنی؟ - گفت خیلی دیر است – مول گفت راست است اما منزل من الآن در دست دموی و دوک دالانسون است و جایی ندارم. مارکریت تبسم بدیعی نمود و گفت حق است. علاوه بر این من هنوز با تو سخنها دارم شبرا در خدمت باشیم. پس انشب را در آغوش ملکه بسر برد. و از تاریخ انشب دیگر مول باطمینان تمام از ملکه معاشقه داشت و از آینده خود خاطر جمع بود. مع ذلک باز احیانا متفکر بوده بی‌اندیشه نبود.