پرش به محتوا

لارن مارغون (جلد اول)/فصل ۲۵

از ویکی‌نبشته
لارن مارغون (جلد اول) از الکساندر دوما
فصل ۲۵

قاری محترم ما البته فهمید که صاحب بالاپوش گل‌شفتالویی همان دموی بود. و انزن که او را نگهداری نمود نیز همان ملکه بود که کوکوناس اشتباه نکرده بود. او را با لباس مول دید گمان مول کرد پیش رفت دست او را گرفت و بگوش او بزبان لاطین گفت تنها هستم بیا. دموی فهمید که سهوی و اشتباهی شده چیزی نگفت بجهته اینکه ترسید که اگر چیزی بگوید اینخانم فریادی خواهد کرد که اسباب آشکاری او خواهد شد پس با وی رفت تا اطاق بیرونی ملکه. در انجا که روشنایی بیشتر بود مارکریت شناخت که این شخص را بعوض مول گرفته او نیست. فریاد کوچکی که دموی میترسید در بیرون بشنود. در اندرون شنید اما اینجا جای ترس نبود. پس مارکریت اشتباه خود را دیده و گفت اوه مسیو دموی! – گفت آری من هستم. و از علیا حضرت شما مستدعیم که مرا بگذارید راه خود را گرفته و بروم و بکسی نفرمایید که بنده را دیده‌اید – مارکریت گفت من اشتباه کرده‌ام مسیو دموی! – گفت آری من هم فهمیدم که علیا حضرت ملکه مرا گمان شاه ناوار فرمودند. زیرا که من هم بهمان قد و قواره هستم. و اکثر خوش‌آمد گویان من بمن میگویند که طرز رفتار و حرکت نیز شباهت دارد. مارکریت خیره بروی دموی نظر کرد و پرسید که زبان لاطین میدانید؟ - گفت پیشتر میدانستم. اما حال فراموش کرده‌ام – مارکریت تبسم کرد و گفت آسوده خاطر باشید که در ضمان کتمان من هستید علاوه بر این چون میدانم چه کسی را در لور می‌طلبید من شما را بیزحمت بطرف او دلالت میکنم – گفت مرا عفو نمایید که جسارت کرده میگویم که شما باز اشتباه کرده و بهیجوجه نمیدانید که من کرا میجویم. – ملکه بانگ بر زد که چطور مگر من نمیدانم! مگر شما شاه ناوار را نمیجویید؟ - گفت هلا مادام. با کمال تاسف میگویم که نه. و استدعا دارم که حضور مرا در لور از اعلیحضرت ایشان هم پنهان دارید – مارکریت گفت مسیو من شما را تا بحال تصور میکردم که یکی از روسای نامی طایفه هوگنو بوده و بشدت از طرفداران شاه ناوار میباشید حال باز هم فریب خورده‌آم اینطور نبوده؟ - گفت نه مادام فریب نخورده‌اید تا امروز صبح نیز چنین بود. – گفت پس عله چه شد که تبدیل رای کردید؟ - دموی تعظیمی کرده و گفت مادام خواهش دارم که مرا از جواب معفو دارید. احترام مرا درباره خود بپذیرید. پس دو قدمی بطرف در بر داشت. اما مارکریت او را نگهداری نمود – گفت مسیو اگر توضیحی بفرمایید عیبی ندارد من خوب چیزها میتوانم بشما راهنمایی بکنم – گفت مادام لازم است که من سکوت نمای. و البته بشما معلوم است که سکوت کردن من بعله لازمه تکلیف من خواهد بود. ملکه گفت اما . . . – دموی گفت مادام شما میتوانید مرا بکشتن بدهید اما توقع نداشته باشید که من را از دوستان جدید خود را بروز بدهم – گفت دوستان قدیم دیگر حقی که در گردن شما ندارند؟ - گفت چرا. انهایکه در عهد خود استوار مانده‌اند حق دارند. اما انهایکه ما را متروک داشته سهلست که خود را نیز ترک نموده‌اند. ندارند. – مارکریت میرفت که جوابی دیگر بدهد که ناگاه ژیلون بسرعه دوید باطاق و گفت شاه ناوار – مارکریت گفت از کدام راه میآید؟ - گفت از دهلیز مخفی گفت پس مسیو را از در دیگر بیرونش ساز – گفت این نیز محال است میشنوید که ان در را نیز میکوبند. – گفت کی در را میکوبد؟ - گفت نمیدانم – گفت ببین کیست؟ - دموی گفت مادام بدانید که اگر شاه ناوار مرا اینوقت شب با این لباس در خدمت شما ببیند من هلاک خواهم شد.

مارکریت دموی را گرفته و بطرف اطاق خلوت کشید و گفت باینجا داخل شو که در اینجا محفوظ‌تر از خانه خود خواهی بود. دموی بناچاری داخل خلوت شده و در را بست که همانلحظه نیز شاه ناوار وارد گردید. و مارکریت در اینوقت اضطرابی نداشت زیرا که پای عشق در میان نبود. اما دلگیر بود. و این دلگیری از سیمای وی بخوبی هویدا بود. – هنری گفت مادام خاطر مشغول دارید؟ - گفت آری اعلیحضرتا فکر میکردم. گفت خوب میکردید فکر بشما سازش دارد. من هم فکر میکردم. و آمدم که فکر خود را بشما بگویم. مارکریت صندلی بازوداری پیش آورد که هنری نشست و خود در روی صندلی ساده نشست. زمانی برد و سکوت کردند. بعد هنری گفت که بخاطرم میآید که خیالات من در خصوص آینده با خیالات شما در این نقطه اتفاق دارند. که من و شما از این حیثیت که زن و شوهر هستیم از همدیگر جداییم. و از این جهت که در امورات پولتیک با هم متفقیم با هم اتحاد داریم. – مارکریت گفت چنین است. – هنری گفت چنان میدانم که هر عزمی که بکار بکنم شما هم مرا یاری خواهید کرد. – گفت همینطور است. و اینقدر از شما متوقعم که چون بکاری اقدام میفرمایید مرا نیز چندان فرصت بدهید تا من نیز دست بکار زنم. – گفت بسی سعادتمندم مادام. که شما را اینطور مهیا از برای کار ببینیم. امیدوارم به یاری شما ان قصدیکه در نظر داریم بوجه احسن صورت بگیرد. اما چه میگویند اگر ببینند که دیگری میانه من و شما حایل شده و نمیخواهد که این قصدی که داریم بمقام اجرا آید؟. – گفت ان شخص هر کس باشد در اشکاری یا خفا بمقام ستیز آمده بقدریکه قوه دارم با وی خواهم مخاصمه کرد – هنری گفت مادام. شما کمال محرمیت را دارید با برادر خود دوک دالانسون شاید از شما چیزی پوشیده ندارد. میتوانید که ببینید الآن و این ساعت با کسی مکالمه مخفی دارد یا نه؟ - مارکریت مضطرب شده و پرسید با چه کسی؟ - گفت با مسیو دموی. اگر چنین گفتگویی و مجلسی داشته باشند دیگر باید امید از قصدی که داریم برداریم که بالمره کار از ما فوت خواهد شد. – مارکریت با چشم اشاره کرد بطرف اطاق خلوت و آهسته گفت که آهسته‌تر سخن گویید. – هنری گفت اوه اوه این اطاق خلوت شما متصل مسکون است. بقسمی که این اطاق نشیمن را غیرمسکون کرده. مارکریت تبسم نمود هنری گفت باز دلامول است؟ - گفت نه اعلیحضرتا ایندفعه مسیو دموی است. – هنری با تعجبی آمیخته بمسرت گفت اوست؟. بهتر شد که هنوز بملاقات دوک دالانسون نرفته است. زود بیاور تا دو کلمه با وی حرف بزنم. – مارکریت دوید بخلوت و بی‌تمهید و مقدمه دست او را گرفته آورد نزد هنری. دموی گفت اه مادام چه کردید. خلاف عهد نمودید بترسید از اینکه من انتقام از شما بکشم – هنری گفت نه مسیو دموی شما انتقام نخواهید کشید. اقلا حرف مرا بشنوید انگاه هر چه خواهید بکنید بعد روی بمارکریت کرده و گفت مادام مراقب باشید که کسی سخن ما را نشنود. هنری سخن را تمام نکرده بود که ژیلون باضطراب داخل شده و بگوش مارکریت چیزی گفت که مارکریت بی‌اختیار از جای بر خواسته و از اطاق بیرون رفت. هنری بدون اینکه اعتنا بکند که چرا مارکریت بیرون رفت برخواسته زیر خوابگاه ورویل و پشت پردها و غیره را دقت ملاحظه نمود. و دیوارها را با مشت کوبیده که ببیند دری مخفی ندارد. و مسیو دموی از این امورات بخشم در شده و مکرر شمشیر خود را میدید که آیا در غلاف است یا نیست.

مارکریت که باطاق بیرونی رسید مول را دید که ایستاده و کوکوناس هم در عقب اوست. ژیلون چقدر اصرار کرده بود مول قبول نکرده در هر صورت میخواست که داخل اطاق خوابگاه ملکه بشود. مارکریت که او را دید گفت اوه مسیو مول این شمایید چرا رنگ پریده و چرا اینطور میلرزید؟. ژیلون گفت مادام مسیو در را چنان میکوبید که با وجود فرمان شما مجبور شدم که در را باز کردم. مارکریت با درشتی گفت اوه اوه این چه وضعی است مسیو. اینها که میگویند راست است شما چنین امری را مرتکب شده‌اید؟ - گفت مادام اینکار از برای این بود که شما را اطلاع بدهم که شخصی مجهولی شاید دزدی با لباس و کلاه من خود را منزل شما انداخته – مارکریت گفت مسیو بعقل شما خللی رسیده لباس شما را در بر خودتان میبینم و عجبتر انکه وقتیکه با ملکه سخن میگویند و در حضور او ایستاده‌اید. هنوز کلاه در سر دارید و تصور میکنید که در سر دیگریست. – مول مشوش شده بعجله تمام کلاهرا برداشته و گفت العفو العفو مادام یقین داشته باشید که این از راه سو ادب نبود. – گفت نه از راه جنون بود! – مول گفت چه کنم در صورتیکه میبینم که شخصی لباسی چون لباس من پوشیده بخانه شما داخل میشود بلکه نام مرا هم بخود نهاده چه میدانم . . . دیوانه نشوم. مارکریت دلش بحال عاشق مسکین سوخته گفت یکشخص چرا میگویی؟ بیا از شکاف پرده بدرون نگاه کن تا ببینی که یکنفر است یا دو نفر. مول را آورد بنزد پرده که گوشه پرده را پس کرد مول دید هنری با شخصی بهمان لباس نظیر لباس خودش صحبت میدارد. کوکوناس هم پیش آمده او هم نگاه کرده دموی را شناخت که با هنری سخن میگویند. مارکریت حیرت انها را دیده گفت عزیزم مول حال که مطمئن شدی برگردد و در در عمارت قراول باش و نگذار احدی داخل گردد. پس هر دو بیرون رفتند مول میگفت هنری هم اینجا بود. کوکوناس میگفت دموی نیز – مول گفت در صورتیکه معاشقه در کار نبود. پس لامحاله گفتگو از پولتیک است کوکوناس گفت حال که سخن در پولتیک است بهتر انکه دوشس دنور را داخل این مجلس ندیدم. مارکریت برگشت بپهلوی هنری و دموی و این غیبت یکدقیقه بیشتر نکشید و در اثنای این یکدقیقه کار عمده کرده ژیلون را در در مخفی بقراولی و اصلزادگان را در درعمارت بدیده بانی نهاده بالکلیه مطمئن شد. هنری چون مارکریت را دید گفت مادام آیا ممکن است که بهر وسیله باشد کسی بتواند گوش بدهد بصحبت ما – گفت نه اعلیحضرتا بجهته اینکه شخن دیوارها زیاد کلفت است و راهها هم مسدود از خارج هم اگر کسی بیاید باید در بکوبد – هنری انگاه روی کرد بدموی و گفت. ببینم مسیو اینجا چرا آمده‌اید؟ - گفت اینجا؟ - گفت آری اینجا در اینخانه. – مارکریت گفت او از برای هیج کاری اینجا نیامده. من او را باینجا آوردم – گفت پس چیزی فهمیده بودی – گفت بحدس مطلب را یافتم – هنری بدموی گفت مسیو ببینید که همه چیز را میفهمند مارکریت گفت مسیو دموی امروز صبح در اطاق دو اصلزاده دالانسون با دوک ملاقات کرده. هنری گفت ملاحظه میکنی مسیو که همه چیز را فهمیده‌اند. دموی گفت راست است. هنری گفت من قطع داشتم که دالانسون تو را مالک شده است. دموی گفت این تقصیر شما بود. چرا باصرار تمام رد کردی و قبول ننمودی فقره که آمده بشما تقدیم کردم. مارکریت بانگ زد که شما قبول نکرده رد نمودید. پس انچه من احساس کرده بودم راست بوده؟ - هنری سری تکان داده گفت شما مادام و شما دموی از این استبعاد و تعجب شما مرا خنده میگیرد. چطور شخصی باطاق من میآید و بمن چنین تکالیف در اطاقیکه از هر سمت یک سوراخی دارد که میشود تمام دید و تمام شنید مینماید و توقع دارد که من اظهار قبول و وجود نمایم بلکه برخیزم و برقصم. شما واقعا طفل هستید یا خللی در عقل شما بهم رسیده – دموی گفت اعلیحضرتا. اقلا بواسطه سخنی و کنایه یا اشاره مرا امید وار میکردی تا من امید داشته و کار بیقاعده نمیکردم.

هنری گفت برادر زنم چه بشما گفت؟ - گفت این سر دیگریست چگونه میتوانم بروز بدهم. – هنری با کمال بیقراری از اینکه حرف را انطور که باید دموی نمیفهمد. گفت از شما نمیپرسم که چه تکلیف بشما کرد و شما چه وعده دادید اینقدر میخواهم بفهمم که مکالمه ما را شنیده بود یا نه؟ - گفت آری گوش داده بود و هر چه گفتیم شنیده بود. – گفت حالا ملاحظه میکنی و این را خودت میگویی عجب با احتیاط و دسیسه‌کار زیرکی هستی. اگر کلمه گفته بودم تمام بود هلاکت من و شما یقین میکردید بمن شبهه کرده بودم که احتمال دارد که کسی بما گوش میدهد نه مخصوصا او را شاید دوک دانژو باشد یا خود شارل نهم. یا کاترین. تو دموی نمیشناسی دیوارهای لور را. بهمین جهته است که مثل معروف را گفته‌اند. که دیوار ما گوش دارد. و من بهمین ملاحظه بود که چیزی نگفتم. برو دموی! تو اعتقاد بهوش شاه خود نداری خیلی تعجب میکنم که تو آمده باو تاج مملکتی تقدیم مینمایی. و حال انکه او را در خیال خود بمحلی رفیع و منیعتر از اینها باید بگذاری- گفت با وجود اینها میتوانستید رمزی و اشاره بمن میکردید تا بالمره نا امید نمیشدم. و گمان نمیکردم که همه کارها خراب و ضایع گردیده. – گفت وانتر – سنت – غری. انکه گوش میدهد میتواند هم ببینید. انچه بشنیدن شخص را بهلاکت میرساند. بدیدن اشاره هم همان کار واقع میگردد. هم اینجا با وجود اینکه بقدر کفایت احتیاط بعمل آمده است باز میترسم بگویم که تکلیفات خود را تکرار کن تا بفهمم – دموی بناامیدی تمام فریاد برآورد که حال موقع گذشته و با دوک دالانسون معاهده کرده‌ام و بایشان قول داده‌ام. – ماکریت با خشم تمام دستهای نازنین را بهم زد و گفت پس از اینقرار کار گذشته است. – هنری گفت برخلاف عنایت خدایی در این مسئله بآشکاری ظاهر است. در قوب خود برقرار باش. زیرا که فرانسوا از برای حفظ سلامتی ما همه وسیله خوبیست گمان داری که شاه ناوار از شما نگهداری و حمایت میکند؟ نه بر خلاف بادنی شبهه همه تان را بکشتن میدادم. اما پسر فرانسه چیز دیگر است. او را مطمئن کن. و از او ضمانت بطلب. و بدان که از صمیم قلب تو امین قول خود نیستی علی‌الظاهر بجهته حفظ سلامتی وعده بده و قول بده. اما نه از قلب همین قول ظاهر کافیست. – گفت اعلیحضرتا این صرف ناامیدی از طرف شما بود که مرا در آغوش دوک دالانسون افکند. و یکی هم از ترس انکه بروز مطلب بدهد. زیرا که از اسرار ما آگاهی یافته بود. – هنری گفت تو هم اسرار او را مالک شو. چه میخواهد؟ میخواهد که شاه ناوار گردد. بوی وعده بده. میخواهد ترک دربار فرانسه نماید اسباب فرار از برایش فراهم بیاور. و از برایش کار ببین همچنانکه از برای من. و او را سپر بلیات و حوادث قرار بده. وقتیکه باید فرار کرد. هر دو یکجا فرار میکنیم. وقتیکه بنای سپاه کشی و سلطنت شد من خود تنها متکفل خواهم شد. مارکریت گفت احتراز بکنید از دوک که بسیار چیز ناقولاییست هوش نافذی دارد. و کینه و دوستی با هیجکس ندارد و همیشه مهیا است که با دوستان چون دشمنان و با دشمنان چون دوستان معامله و رفتار نماید – هنری گفت دوک حالا تو را منتظر است؟ - گفت آری اعلیحضرتا. – گفت در کجا؟ - گفت در اطاق اصلزادگان خود. گفت در چه ساعت – گفت تا نصف شب. – گفت اکنون ساعت یازده است و دیگر وقت نمانده برو دموی – مارکریت گفت ما قول تو را داریم. – هنری گفت بگذار برود مادام. با مسیو دموی محتاج باینحرفها نیست – دموی گفت حق است. اما من محتاج بقول اعلیحضرت شما میباشم. زیرا که باید بروسا بگویم که از شما شنیدم. حال بفرمایید که کاتولیک نیستید؟ - هنری شانه حرکت داد. – گفت شما از سلطنت ناوار دست بردار که نیستید؟ - گفت من از هیج سلطنتی روگردان نیستم. اما اینقدر هست که خودداری میکنم تا انچه مناسب حال من و شما است بدست آورم – دموی گفت که اگر در این بینها قضای آسمانی چنین آورد که شما را گرفته و حبس نمودند عهد می‌کنید که هیج مطلبی از اینفقرات بروز ندهید اگر چه کار بعذاب و شکنجه برسد. – گفت بخدا قسم میخورم که در این باب کلمه نگویم – گفت حال اعلیحضرتا بفرمایید که چطور و در کجا شما را ببینیم؟ - گفت از فردا بشما کلید منزل خود را میدهم که هر وقت خواسته باشی خود آمده و در را باز نمایی. و حضور تو را من بعد در لور بعهده دوک دالانسون است که جواب بدهد حال من شما را همراهی میکنم و از پله مخفی بیرون میبرم. بعد از رفتن ما مادام بالاپوش گل‌شفتالویی دیگر را باینجا داخل نماید که در اطاق بیرون است و مدتی باید در اینجا بماند زیرا که مردم گمان نکنند که بالاپوش گل‌شفتالویی دو تاست و چنان بفهمند که منحصر بفرد است چنین نیست مادام. و اینکلمه آخری را هنری خندان گفت و بمارکریت نگریست. مشارالیها نیز بی‌باکانه گفت آری چنین است. زیرا که این مسیو دلامول منسوب ببرادرم میباشد هنری بجد تمام گفت نعم‌المطلوب سعی کنید مادام که او را بطرف ما نمایید و هیج چیز در حق او مضایقه ننمایید از پول و وعده و غیره مجملا تمام گنجینه و ما ملک مرا بدست او بسپارید. – مارکریت از تبسمهای مخصوص کرد و گفت حال که میل شما بر این است بقدریکه از دستم برآید کوتاهی نخواهم کرد – گفت خوب خوب مادام. و شما نیز دموی برگردید بنزد دوک و خوب او را نعل‌بندی نمایید.