لارن مارغون (جلد اول)/فصل ۲۴
مول از لور بسرعت بیرون آمد از برای تفحص کوکوناس که نمیدانست کچا رفته است اول یکسر رفت بمهمانخانه بل اتوال. اما انجا او را نیافت لاهوریر تکلیف غذا کرد که مول بسیار گرسنه بود بیاختیار قبول نمود بعد از صرف طعام دوباره مول بنای تفحص گذاشت و ساحل رودخانه سن را سرازیر و سربالا دویدن گرفت چون شوهریکه زن خود را غریق بیند و پی جسد او بگردد. در پهلوی سنگ بست غرو یکپر کلاه خود را دید که در نزاع شبانه چنانکه به پرنس دالانسون گفت او را لخت کردند بر زمین افتاده و مانده بود خم شده او را برداشت با وجود اینکه ده پر دیگر یکی از دیگری مقبولتر داشت. در این اثنا صدای پا شنید نظر کرد تختی دید که میآید و دو نفر پاژ با جلوداری پیشاپیش او میرانند. مول گمانکرد که این تخت را میشناسد پس خود را از سر راه بکنار کشیده و ایستاد. مول اشتباه نکرده بود. زیرا که همانوقت دستی ظریف و سفید پرده تخت را بیکسوی نمود و گفت مسیو دلامول است مول تعظیمی کرد و گفت مادام بنده هستم. انخانم دوباره گفت پری در دست گرفته و آثار گمشده میگردی مگر تو نیز عاشقی؟ - مول گفت آری مادام عاشقم و بسیار سخت هم. اما بالفعال پی آثار خود میگردم که پیدا کردم نه پی معشوقها. حال علیاحضرت شما اذن میدهید تا احوال سلامتی وجود مبارک را جسارت نموده بپرسم؟ - گفت در کمال صحت و تندرسی که هرگز خود را چنین ندیده بودم. و این نیست مگر از بابت اینکه امشب را تمام بعزلت و انزوا گذرانیدهام. – مول بتعجب تمام بمارکریت نگریسته و گفت بعزلت و انزوا! – گفت آری چه تعجبی دارد؟ - گفت آیا میشود بیملاحظه احتیاط از شما بپرسم که در کدام صومعه امشب را بسر بردهاید؟ - گفت البته مسیو. من چیزی پنهان ندارم در دیر آنونسیاد. آیا تو اینجا چه میکنی با این سیمای توحش؟ - گفت من هم مادام در قرب همان دیر امشب را بانزوا سر کردهآم امروز دوست و رفیقم مفقود شده پی او میگردم در اینجا این پر را که از من خودم افتاده است پیدا کردم – گفت مرا متوحش کردی محل بدمحلی است چه شده برفیقت. و چرا مفقود گردیده. و این پر چرا اینجا افتاده؟ - گفت علیا حضرت شما خاطر آسوده دارند این پر از کلاه خود من افتاده است در ساعت پنج و نیم در همین موضع از چنگ چهار نفر راهزن و حرامی که گویا خیال کشتن مرا داشتند بهزار تلاش خلاص شدم. مارکریت اظهار هراس کرده و گفت چگونگیرا برای من نقل کن تا ببینم. – گفت تفصیلی ندارد چنانکه عرض کردم ساعت پنج و نیم صبح بود . . . مارکریت کلام او را قطع کرده و گفت ساعت پنج و نیم صبح باین زودی تو از منزل بیرون آمدی؟ - گفت علیاحضرت شما بنده را ببخشید که هنوز داخل نشده بودم. – مارکریت تبسمی کرد که در پیش همه کس از روی ناپاکی بود. اما مول حمل بر دلنوازی میکرد و گفت اه مسیو دلامول! بمنزل برگشتن ساعت پنج و نیم صبح اینقدر دیر تو مستحق چنین جزایی بودی. – مول تعظیمی کرده و گفت من که شکایتی ندارم اگر چه شکم را هم پاره میکردند از بخت خود خوشنود بودم. باری از خانه که شب را با کمال خوشی و سعادت بسر برده بودم میآمدم که ناگاه چهار دزد شب بمن حمله آوردند و شمشیرم را در خانه که بودم گذاشته بودم پس ناچار شدم از فرار – مارکریت گفت فهمیدم پی شمشیر خود میگشتی – مول نگاهی بماکریت کرد که گویا شبهه در دلش پدید آمد. و گفت مادام من با کمال میل بانخانه برمیگردم زیرا که شمشیرم بسیار اعلی بود. لیکن راه انخانه را بلد نیستم. – مارکریت گفت عجیب مسیو چه میگویی! چطور خانه که شب در او بودی نمیدانی کجا است؟ - گفت نه مادام. شیطان مرا یار باشد اگر گمان هم میکنم که انخانه کجاست. – گفت خیلی غرابت دارد اینحکایت شما مثل رومان میماند بر من نق نما. – گفت قدری طولانیست مادام – گفت عیبی ندارد. وقتم بسیار است. گفت حال که حکم میفرمایید عرض نمایم. دیشب بعد از انکه از دو خانم وداع کردیم که شبرا در بالای پل سنت میشل قدری صحبت نموده بودیم. ما شام خوردیم در مهمانخانه متر لاهوریر – مارکریت پرسید که اول بگوی تا بدانم متر لاهوریر کیست!
مول این بار دوم نیز نظری بمارکریت کرد که معلوم بود شبهه بر او وارد گردید. پس گفت متر لاهوریر صاحب مهمانخانه بل اتوال است که واقع میباشد در کوچه آربرسک. – مارکریت گفت بسیار خوب قطعا شام را با رفیق خود کوکوناس صرف کردی؟ - گفت آری مادام ناگاه شخصی وارد شده بهر کدام از ما رقعه داد که همین دو کلمه مندرج بود. شما را منتظرند در کوچه سنت انطوان در برابر کوچه دژوی. – مارکریت پرسید امضا داشت؟ - گفت نه امضا داشت اما سه کلمه مقبولی که دلاله میکرد بر سه مرتبه سعادت و مسرت. انسه کلمه عبارت بودند از اروس و کپیدو و آمور که ربالنوع عشقند. – مارکریت گفت واقعا سه کلمه خوبی هستند بر مراتب بسیاری از خوشحالی و نیکبختی دلالت میکند. آیا از عهده انچه این کلمات دلالت داشت برآمدند؟ - مول با نشاط تمام فریاد برآورد که آری مادام صد بار هم زیادتر و بهتر – مارکریت گفت پس زیاد بمیل آمدم که بفهمم که در خانه واقعه در کوچه سنت آنوطان بشما چه گذشت و چه کسانی شما را منتظر بودند؟ - گفت دو عجوز در محل وعدهگاه ایستاده بودند و هر کدام دستمالی در دست داشتند بما تکلیف کردند که بگذاریم چشمها را ببندند و بجایی که میخواهند چشم بسته ببرند ما نیز تمکین کردیم و دلیرانه سر تسلیم پیش آوردیم. پیره زنها پیش آمده چشم ما هر دو را بستند عصا کش من بطرف چپ و قاید کوکوناس سمت راست پیچید پس از همدیگر جدا شدیم. رهبر رفیقم ندانستم او را بکجا برد. اما قاید من مرا بجایی رسانید که در نظرم بهشت جاوید و جنت عدن بود همخوابه حور و از جمیع مکاره دور. – ماکریت گفت قطعا هوس کردی که بدانی کجاست و چه کسی را در آغوش داری. – گفت آری مادام منتظر طلوع صبح بودم که در روشنایی صبح این مجهول را معلوم نمایم. اما ساعت چهار و نیم صبح بود که همان عجوز آمده با دستمال چشم مرا بست و قسم داد که بهیجوجه در پی باز کردن چشم نباشم و مرا برد بیرون و بعد از قدری مسافه که طی نمودیم عجوز ایستاد و از من عهد گرفت که تا پنجاه عدد را بالتمام نشمارم دستمال را از پیش چشم برندارم. من بعهد وفا نمودم چون چشم گشودم خود را در همان کوچه سنت انطوان در برابر کوچه ژوی یافتم – مارکریت گفت بعد از ان؟ - مول گفت بعد از ان چنانکه عرض کردم چهار نفر دزد بر من هجوم آوردند که بزحمت از چنگ انها بسلامت رهایی یافتم و چون الآن پر کلاه خود را که در منازعه با دزدان افتاده بود در این محل یافتم بوجد تمام از زمین برداشتم که بیادگاری انشب که مرا راحت از زندگی همانشب بود نگهداری نمایم. اما چه فایده که در میان این نعیم چیزی مرا دچار عذاب الیم نمود. که نمیدانم چه بر سر رفیقم آمده و او را کجا بردهاند. و چه شده؟ - ماکریت پرسید که کوکوناس بلور برنگشته؟ - مول گفت نه مادام من هرجاییکه ممکن بود که در انجا باشد او را تفحص نمودم نبود. – گفت لباس مگر عوض نکردی مگر در لور نبوده گفت انجا رفتم اما چون در اطاق من کسی بود بدرستی نشد عوض نمایم – مارکریت بتعجب تمام گفت در اطاق تو چه کسی بود؟ - گفت دوک دالانسون – مارکریت بشتاب گفت ساکت باش . . . انگاه بزبان لاطین گفت ببین همراه تخت من کیست؟ گفت دو نفر پاژ و یکنفر جلودار گفت خوب حال بگو ببینم در اطاق تو که بود؟ - گفت دوک دالانسون – گفت چه میکرد؟ - گفت نفهمیدم – گفت با چه کسی بود؟ - گفت با کسی که نشناختم. – گفت خیلی غرابت دارد. باری آخر کوکوناس را پیدا نکردی؟ - گفت نه مادام. و از این رهگذر خیلی مشوش هستم. – مارکریت گفت پیش از این تو را از تجسس باز نمیدارم. اگر چه گمان دارم که خود بخود پیدا میشود. اما باز از تفحص کوتاهی مکن. و انگشت بر دهان نهاد. چون مارکریت سری بمول نگفته و اقراری نکرده بود که امر بسکوت میکرد. پس این اشاره را دانست که معنی دیگر دارد.
مارکریت امر بسکوت کرد و راه افتادند و مول در تفحص خود مستمر شده ساحل رودخانه را گرفته سربالا رفت تا کوچه لونق – پون که میرفت بکوچه سنت انطوان و برابر کوچه ژوی و انجا ایستاد. و اینجا بود که عجوزها چشمهای انها را بستند پس در همان محل ایستاده و بطرف چپ پیچید و بیست قدم راه رفت بهمان قسم که میرفت رسید برابر خانه یعنی دیواری که در پس اندیوار خانه بود. و در وسط دیوار دری با سایهبان و میخهای درشت. اینخانه واقع بود در کوچه کلوش – پرسه کوچه کوچکی تنگ که ابتدا میشود از کوچه سنت انطوان و منتهی میگردد بکوچه روا – د – سیسیل. مول بدقت نگاه کرده و گفت قسم میخورم که این همانجاست. و این همان در است که در وقت بیرون آمدن که دست بدر گرفتم و همین میخها را احساس نمودم و همین جا بود که شخصی میدوید و فریاد میکرد و بیاری میطلبید که در کوچه روا – د – سیسیل شخصی را کشتند. پس ببینیم. مول آمد بنزدیک در و در را کوبید. در گشوده شد و دربانی با سبیلهای گنده نمایان گردید. مول گفت مسیو من شب گذشته را که در اینجا بسر بردم شمشیرم اینجا مانده است او را میخواهم. دربان کلماتی چند جواب داد بزبانی که مفهوم نشد چه لغتی است مول باز مطلب را مکرر کرد و اشاراتی چند کرد که شاید باشارات بفهماند. باز دربان همان کلمات مجهوله را اعاده کرد. چند بار اینعمل تکرار یافت بالاخره دربان در را بست و رفت. مول را بهیجوجه چیزی مفهوم نگردید. و گفت موردیو اگر شمشیرم همراه بود بمیل تمام بدل این نادرست فرو میکردم. اما چه فایده که شمشیرم در پیشم نیست. پس صبر باید کرد تا وقت دیگر. پس مول راهش را پیش گرفت تا بکوچه روا – د – سیسیل رسیده. و بدست راست تا پنجاه قدم رفت. و رسید بکوچه تیزون کوچه کوچکی موازی با کوچه کلوش – پرسه و از هر جهت مشابه هم و بعد از پنجاه قدمی که رفت همان در را که سایهبان و میخهای درشت داشت دید و تعجب کرد. و گفت قطعا مشتبه شده و عمل را از سر گرفت معلوم شد که این خانه دو در نظیر هم از دو طرف دارد یکی از طرف کوچه کلوش پرسه و دیگری از کوچه تیزون. اما این کشف جدید نه شمشیر او را بوی داد و نه معلوم کرد که رفیقش در کجا است. لحظه خیال کرد که شمشیر دیگری ابتیاع کرده این دربان ملعون را که اصرار دارد در تکلم بلغت خارجه بکشد اما فکر کرد که شاید اینخانه و دربان متعلق بمارکریت باشند و خود عمدا چنین دربانی انتخاب نموده. و این منافی میل او باشد. و مول بهیجوجه نمیخواست اقدام بامری نماید که برخلاف رضای مارکریت باشد. پس بهتر اندید که بلور برگردد. این دفعه چون اطاق او را کسی تصرف نکرده بود در را بآسودهگی گشوده و داخل اطاق شده خیال کرد که اول کاری که نماید عوض کردن لباس بوده و اصلاح آرایش خود. پس بطرف خوابگاه رفت که لباس خود را بردارد اول چیزی که با تعجب بسیار مشاهده نمود شمشیر خود را دید که در پهلوی لباس او نهادهاند. پس متحیرانه شمشیر را برداشته و مدتی بتعجب نگریسته و دید همان شمشیر خودش است که در کوچه کلوش – پرسه نهاده بود. و با خود گفت البته جادویی و افسونی در اینکار میباشد. ایکاش که کوکوناس هم چون شمشیرم در اینجا پیدا میشد. بالجمله بعد از دو سه ساعتی که مول گردش خود را در دور خانه دو در ترک نمود. در انخانه از طرف کوچه تیزون گشوده گردید تقریبا ساعت پنج عصر بود. فلهذا شب شده و تاریک بود زنی خود را ببالا پوشی پیچیده بهمراهی کنیزی از این در بیرون آمده و بسرعه خود را بکوچه روا – د – سیسیل رسانیده و در مخفی مهمانخانه دارژانسون را کوبید که باز شده و انزن داخل شده و از در بزرگ انجا که بکوچه قدیم تامپل باز میشد و بیرون آمده و رسید برابر در مخصوص عمارت دکیز که کلیدی از جیب بیرون آورده وان در را گشوده و داخل گردید.
نیمساعت بعد از این واقعه از همان در کوچه تیزون جوانکی بیرون آمد که چشم او را نیز با دستمال بسته بودند و عجوزی او را میکشید تا قدری از انجا دور شده بعد از او پیمان گرفت که تا پنجاه عدد تمام نشمارد چشم را باز ننماید و خود رفت. جوان نیز با کمال درستی پنجاه را شمرده بعد دستمال را از پیش چشم برداشت. و باطراف نگریسته چیزی ندید و همان دم ساعت کلیسای نوتردام شش را زد. جوان گفت موردی اگر میدانستم که در کجا بودهام و مرا بدار هم میزدند راضی بودم. بهر حال این بیچاره مول ببینی چه شد و کچا ماند پس برویم بلور البته در انجا خبری خواهد بود. انگاه بنای دویدن گذاشت و در سر راهش دو سه جا از اشخاصی که گردش میکردند تصادف کرده و بر زمین افکند و همچنان دوان آمد تا داخل لور گردید. از پرده دار و قراول جویا شد که از مول چه خبری دارند. پردهدار گفت صبح مول را دیدم که داخل شد اما ندیدم که کی بیرون رفت. قراول گفت که من پیش از دو ساعت نیست که در اینجا هستم و او را ندیدم. پس بشتاب تمام از عمارت بالا رفته و در اطاق را گشود اما مول نبود و بالاپوش او را که پاره شده بود در اطاق دید. فلهذا زیاد مشوش گردید. و رفت بمهمانخانه بل اتوال از هوریر استعلام کرد مشارالیه مول را دیده و مول در انجا غذا خورده بود. پس کمی مطمئن گردید که مول را آسیبی نرسیده است. انگاه دید که بیاندازه گرسته است طعام طلبید و باشتها صرف طعام نموده و از مهمانخانه بیرون آمد بتفحص مول شروع کرد و تفحص بقدر یکساعت طول پیدا کرد و بالاخره بخاطر آورد که مول ناچار باید از دربچه لور عبور نماید. پس بشتاب بطرف دربچه لور عطف عنان کرد و در اثنای دویدن باز زنی را تصادف کرده و بزمین افکند و پای ان بیچاره را لگذ کرد و اعتنا بفریاد و فغان او ننمود در این اثنا در روشنایی چراغ قراول بنظرش آمد که بالاپوش کلشفتالوی مول و پر سفید در کلاهش را بنظر آورد که جواب سلام قراول را داده چون برق داخل دربچه شده و گذشت. کوکوناس با خود گفت که دیگر اوست و بلند صدا زد. اما مول نه برگشت و نه ایستاد. بر تعجب کوکوناس افزود و با خویشتن گفت که عجب است که من صدای بلندی دارم و بقدر کفایت داد زدم محققا شنید پس چه واقع شده که اعتنایی نکرد و بر سرعت افزود. اما من از او چابکترم اکنون باو میرسم. پس باین امید بنای دویدن گذاشت. و با تمام قوه که داشت شتاب کرد. و در یک لحظه رسید بلور. اما با اینقدر سرعه که نمود در هماندم که قدم بر ساحه لور نهاد. بالاپوش گلشفتالو که او هم گویا کاری معجل داشت در دهلیز از نظر غایب گردید. کوکوناس بنای فریاد گذاشت و داد میزد که هوهو مول چه واقع شده که اینطور میدوی قدری بایست من کوکوناس هستم مگر از دست کسی فرار میکنی؟ واقعا بالاپوش گلشفتالو مثل انکه پرواز کرد از پلها چنان بالا رفت که کوکوناس بگردش هم نرسید. پس گفت اوه تو نمیخواهی که توقف نمایی. از من گویا متغیر هستی چنین باشد. اما من بهیجوجه دلخوری ندارم. و در پایین پله نشسته دیگر تعاقب نکرد. اما او را دید که رسید ببالای پله و بعمارت مارکریت متوجه گردید و ناگاه دید که زنی از عمارت بیرون آمده و او را بدرون برد. کوکوناس با خود گفت که گویا شناختم این مارکریت بود. پس ملکه ناوار منتظرش بوده. و بهمین علت نمیتوانست توقف نماید. حالا فهمیدم این مسئله دیگر شد. پس دید که آهسته چند کلمه با ملکه حرف زدند و با ملکه رفت بعمارت. کوکوناس گفت صحیح است و من اشتباه نکرده بودم. آری بعضی اوقات میشود که شخص از پذیرایی بهترین دوست خود نیز اجتناب میکند. و این مول عزیزم در یکی از انوقتها بوده است. کوکوناس از پلها بالا رفت و در روی یکی از نیمتختها که انجا گذاشته بودند نشست و با خود میگفت. بعوض اینکه او را تعاقب نمایم منتظرش میشوم. اما خیلی سرد است شاید در اطاق ملکه زیاد معطل شود بهتر انست که بروم در اطاق خود منتظر باشم. البته انجا هر وقت شیطان خواست خواهد آمد. و این خیال را هنوز بمقام اجرا نیاورده بود که از بالای سرش صدای پایی شنید و شخصی میآمد و مترنم بود و تصنیفی میخواند. کوکوناس گوشها را تیز کرده گوش داد که ناگهان مول را دید که او هم او را دیده و بشتاب بطرف او میآمد و از طبقه بالا که اطاقش در انجا بود فرود آمده پایین میآید بمجرد رسیدن بکوکوناس خود را در آغوشش افکند.
کوکوناس بعد از معانقه گفت اوه موردی از کدام سوراخ بیرون آمدی؟ - گفت از کوچه کلوش پرسه گفت نه انجا را نمیپرسم. – گفت پس از کجا میپرسی؟ - گفت از منزل ملکه ناوار. – گفت من هیج بانجا نرفتم. – گفت دست وردار! – گفت عزیزم آنیبال تو پریشان گویی میکنی. من دو ساعت است که در اطاق خود بانتظار تو نشستهام. – گفت پس تو نبودیکه من تعاقب کردم. گفت کی؟ - گفت هماکنون. – گفت نه – گفت پس تو نبودی که در دهلیز ده دقیقه قبل بر این از نظر من غایب شدی – گفت نه – گفت تو نبودی که از همین پله بالا رفتی بسرعتی که گویا یکفوج شیاطین تو را دنبال کردهاند؟ - گفت نه – گفت موردی. شراب مهمانخانه بل اتوال یعنی اینقدر گیرنده بوده که مرا بایندرجه مست نموده! من میگویم که تو را دیدم با همان بالاپوش گلشفتالویی و پر سفید کلاه در پهلوی دربچه لور که از انجا تا زیر این پله تعاقب کردم. که لباس و کلاه و رفتار حتی جنبانیدن دست تمام تو بودی. زنی منتظرش بود که بنظر من ملکه ناوار آمد. چون بهم رسیدند. از اندر که میبینی که گمان میکنم در عمارت مارکریت باشد داخل شدند و رفتند – در شنیدن اینکلام رنگ از رخسار مول پرید. و گفت موردیو. آیا در این ضمن خیانتی باشد؟ - کوکوناس گفت حال هر قدر میخواهی قسم بخور و آشوب بکن اما مگوی که من اشتباه کردهام مول سر خود را بدو دست گرفته. و لحظه متردد ماند میانه اینکه باقتضای حسد و رشک عاشقانه رفتار نماید یا بلازمه احترام عمل کند. بالاخره رشک و حسد غالب آمده و از جای جستنی نمود و بطرف در منزل مارکریت روان گردید. و بنای کوبیدن در بشدت تمام گذاشت بطوریکه احترام محل مقتضی ان نبود. – کوکوناس گفت اینطور که تو عمل میکنی هماکنون ما را بمحبس میفرستند. اما بمن بگو بدانم. آیا در لور رونان هست؟ (رونان در عقاید باطله روح مردهایست که از اندنیا برگشته و جسد میگیرد و داخل زندگان میشود و بعد از مدتی باز مراجعت بعالم ارواح میکند. ) – مول با رنگ پریده و اضطراب تمام گفت نمیدانم. اما همواره میل انرا دارم که ملاقات نمایم. حال که فرصت بدست آمده سعی خود را میکنم تا بلکه با او روبرو بشوم. – کوکوناس گفت من ممانعت ندارم. اما اینقدر هست که میگویم قدری آرام در بکوب تا رونان را رم ندهی که قالب تهی کرده و باز بعالم مجردات عود نماید. مول با وجود خشم زیادی که داشت فهمید که کوکوناس درست میگوید و بقاعده نکته میگیرد پس از کوبیدن در صرف نظر نکرد و در کوبیدن مستمر شد. اما آهستهتر.