پرش به محتوا

لارن مارغون (جلد اول)/فصل ۲۳

از ویکی‌نبشته
لارن مارغون (جلد اول) از الکساندر دوما
فصل ۲۳

فردا در بیشه سنت ژرمن قرار بود که شاه با تمامی اهل دربخانه شکار نمایند. هنری حکم کرده بود که در ساعت هشت صبح با زین و لگام کرده اسب کوچکی از اسبهای بارن در در عمارت حاضر نمایند که میخواست بدهد بدسو. لیکن قبل از وقت عزم داشت که خود سوارش شده و امتحانی از وی کند. در ساعت هشت الا ربع اسب تمام زین و لگام کرده حاضر شد. در ساعت هشت هنری فرود آمد اسب با وجود اینکه صغیرالجثه بود بازی میکرد. هوا هم کمی سرد بود و باران نرم یخ کرده روی زمین را پوشانیده بود هنری مهیا شد که از حیاط بگذرد و بطرف اسب که در انسمت اصطبل نگاه داشته بودند برود. چون میخواست که از پیش قراولی بگذرد این قراول باو پیشفنگ زده و صدا بدعا بلند کرد. که خدا عمر اعلیحضرت شاه ناوار را زیاد نماید! هنری از شنیدن ایندعا و خاصه از استماع این لهجه برگشت و نظری کرد و قدمی پس نهاد. و آهسته گفت دموی هستی. – گفت آری اعلیحضرتا – گفت چه کار داری؟ - گفت باید لحظه سخن گویم با اعلیحضرت شما. – هنری نزدیک آمد و آهسته گفت بدبخت نمیدانی که اگر بشناسندت می‌کشند؟ - گفت اعلیحضرتا میدانم – گفت پس چه میگویی؟ - گفت آمدم دو کلمه با شما حرف بزنم – هنری رنگش پرید زیرا که میدانست که خطری که برای وی هست از برای او نیز موجود است. پس بوحشت تمام باطراف خود نگریسته و چند قدم خود را پس کشید. زیرا که دوک دالانسون را دید که از پنجره نگاه میکند. هنری وضع خود را تغیر داده و پیش رفته تفنگ را از دست دموی که خود را قراول ساخته بود گرفته و قدری نگریسته و آهسته گفت دموی البته بی‌علتی پرزور نیست که خود را اینطور بخطر و هلاکت انداخته و اینجا آمده؟ - گفت اعلیحضرتا چنین است که میفرمایید. حال هشت روز است که شما را مراقب هستم تا امروز شنیدم که میخواهید بیرون آمده و این اسب را ملاحظه نمایید پس خود را باینجا رسانیدم. کاپیتن ایندسته قراولان پروتستانست و یکی از دوستان من و این لباس و تفنگ را از او عاریه نمودم هنری تفنگ را داده و گفت بگیر ما را میپایند نمیتوانم زیاد حرف بزنم. وقت برگشتن اگر توانستم دو کلمه با تو سخن خواهم گفت و الا مرا نگهداری مکن دموی تفنگ را گرفت و مشغول قراولی خود شد. و هنری هم بطرف اسب روان گردید. دوک دالانسون از همان ارسی گفت که این اسب کوچک چه‌چیز است؟ - هنری گفت اسبی است که میخواهم امروز امتحانش نمایم – گفت اما اسبی نیست که بکار مردان بخورد – گفت همینطور است و از برای خانمی معین شده – گفت هنری ملتفت باشید که خیلی خودداری می‌کنید آخر در شکارگاه خواهیم دید که کدام خانمی سوار این اسب شده‌اند – هنری تبسم کرده و گفت نه شما نخواهید فهمید زیرا که اینخانم را نخواهید دید. بعله اینکه خانم مزبوره امروز حال ندارد و سوار نخواهد شد این را گفت و سوار شد. – دوک دالانسون خندید و گفت بیچاره مادام دسو چرا حال ندارد – هنری گفت فرانسوا فرانسوا این شما شدید که بی‌احتیاط هستید و بی‌ملاحظه سخن میگویید – دوک دالانسون گفت بهر صورت شارلوت را چه میشود؟ - گفت نمیدانم اینقدر هست که داریول بمن گفت که سنگینی زیاد در سر دارند و خذری در اعضا احساس مینمایند. ضعف شدیدی بر ایشان عارض شده اینرا گفت و اسب را بحرکت آورد و چند سری راند. – فرانسوا باز گفت پس شما هم بشکار نخواهید آمد؟ - گفت چرا؟ من کمال میل را بشکار دارم خاصه که تمام اهل دربار نیز همراهی نمایند. هیج مانعی مرا از این کار باز نمیدارد. فرانسوا اینوقت برگشت بطرف کسی که در اطاق بود و هنری نمیدید و چند کلمه با وی حرف زده بعد برگشت بطرف هنری و گفت مع هذا شما امروز نخواهید بشکار رفت. بعله شاه پیغام داده است که امروز شکار صورت نمیگیرد. – هنری با کمال تاسف گفت چرا؟ - گفت بجهته کاغذ مهمی که از مسیو دنور رسیده و شاه شکار را مبدل به شوری نمود. با کترین مادرم و دوک دانژو برادرم مجلسی از برای مشورت دارند.

هنری با خود گفت قطعا خبری از پولون رسیده . پس رو کرد بفرانسوا و گفت در اینصورت بیخود است که در این زمین یخ اینقدر اسب بدوانم. خداحافظ شما برادر. انگاه اسب را راند تا برابر دموی و باو گفت دوست من قراولی خود را با تمام رستانده و بجلودار و مهتریاری کرده اسب را زین بردار و ببر بحجره زرگر بگوی انطور که گفته بودم که بسازی و امروز دست نداد حال که شکار نشد بساز و جواب زرگر را برای من بیاور منزل. دموی بتعجیل اطاعه امر را نمود. و دوک دالانسون از پنجره دور شده بود و محتمل بود که شبهه او را دست داده در پی تفتیش بود تا رفع اشتباه نماید. بمجرد اینکه دموی از نظر غایب گردید دوک دالانسون باز در پنجره ظاهر گردید و قراول عوض شده بود. و بدقت بقراول تازه نگاه کرده و بهنری گفت که با این شخص حرف میزدید این قراول نبود – هنری گفت نه ان شخص دیگری بود که پی کاری فرستادم – دوک بهمین جواب اکتفا کرده. و پرسید احوال مارکریت چطور است؟ - هنری گفت میروم تا احوالش بپرسم – گفت چنین معلوم است که از دیروز تاکنون او را ندیده‌اید؟ - گفت نه امشب ساعه یازده رفتم که ببینم ژیلون گفت که زیاد خسته بود و خوابید دیگر نرفتم. – دوک گفت اگر میرفتید هم او را در منزل نمیدیدید زیرا که نبود. – هنری گفت محتمل است زیرا که شاید بدیر آنون سیاد رفته بوده است. دیگر پیش از این مجال صحبت نبود دوک گفت بجهته استخبار میروم و هنری نیز گفت بمنزل میروم. هنری تقریبا پنج دقیقه نبود که در منزل بود که در را زدند. پرسید کیست؟ - گفت جواب زرگر را آورده‌ام هنری صدای دموی را شناخت برخواسته و مضطربانه در را باز کرده و او را داخل کرده و دوباره در را بست. انگاه گفت تو هستی دموی؟ تو را لازم بود که فکر میکردی. – گفت اعلیحضرتا کنون سه ماه است که فکر میکنم فکر بس است. حال موقع ان است که باید عمل کرد. هنری حرکتی مضطربانه نمود. – دموی گفت اعلیحضرتا مضطرب نباشید ما تنها هستیم و کسی نیست و من نیز طول نمیدهم. زیرا که وقت عزیز است. اعلیحضرت شما با دو کلمه میتوانید که بمارد نماید انچیزی را که وقایع از ما فوت کرد بجهته امورات مذهبی. مختصر و مفید و واضح و روشن سخن گویم. – هنری دید که از برایش ممکن نیست که از صحبت طفره بزند. گفت گوش میدهم بگوی چه میگویی. – گفت این راستست که اعلیحضرت شما از مذهب پروتستان روگردان شده‌اید؟ - هنری گفت راستست. – گفت آری اما از دل یا زبان؟ - هنری بنا برسمی که داشت که در چنین مواقع جواب را بطوری میداد که از موضوع مسئله خارج میشد. گفت همواره شکر خدا بر بنده لازمست وقتی که می‌بیند که خدا او را از مهلکه خلاصی داد. و خدا بوضوح مرا از خطری مهلک نجات بخشید – دموی گفت اعلیحضرتا اقرار بکنیم که ترک مذهب پروتستان از برای شما بجهته حفظ جان بوده و نه بهر تشکر بخدا از برای سلامتی وجود مبارک – گفت سبب هر چه باشد عجاله که کاتولیک هستم – گفت بسیار خوب اما همیشه کاتولیک نخواهید بود. باولین فرصتی و حضور موقعی آزادی خود را خواهید گرفت و ان موقع الآن بدست افتاده. لاروشل شوریده‌اند. دلروسیلون. و بآرن بیک اشاره میشورند. و در گویان همه فریاد بجنگ دارند و بحرب میخوانند و تنها بمن بگویید که شما اجبارا کاتولیک شده‌اید باقی بپای من و از آینده ضمانه مینمایم. – گفت عزیزم شخصی بشان و رتبه من و اصلزاده چون مرا کسی نمیتواند مجبور بکاری نماید و من در افعال خود مختار بوده‌ام.

دموی از اینقدر طفره و تجاهل دلگیر شده و گفت اعلیحضرتا تصور نمیفرمایید که این رفتار شما ترک نمودن ما و خیانت در حق ما خواهد بود – هنری جوابی نداد . دموی گفت آری اعلیحضرتا شما ما را خیانت کردید. زیرا که جمعی در میان ما جان خود را بخطر اندخته و آمدند تا ناموس شرافه شما را حفظ نمایند. و آزادی شما را نگهداری کنند ما همه چیز را مهیا ساخته‌ایم که بشما تاج و تختی بدهیم. نه تنها آزادی بلکه قدرت و قوت و تختی بمیل خودتان چه در فرانسه و چه در ناوار. هنری چشم بروی هم نهاد زیرا که با وجود خودداری باز چشمهایش از این تکلیف و امید میدرخشید و گفت دموی من اکنون تن درست و سلامت میباشم. و کاتولیک و شوهر مارکریت و برادر شارل و داماد و فرزند عزیز مادرم کاترین هستم. دموی من اینمواقع را یکجا ملاحظه کرده و سنجیدم و بر خود فریضه لازمه دیدم حق‌شناسی را – دموی گفت اعلیحضرتا بر کدام سخن باور کنیم؟ از قراریکه بمن گفته‌اند زن و شوهری شما با ماکریت کاملا صورت نگرفته. و باطنان میل ندارید. و عداوت و کینه کاترین روزبروز در تزاید است . . . هنری بشتاب تمام کلام او را قطع کرد و گفت دروغ و افتراست. و تو را فریب داده‌اند. مارکریت عزیزم در کمال صفا زن من است و کاترین مادر زن من. و شارل آقا و مالک رقاب و صاحب موت و حیوه من است – دموی را تبسمی تمسخرآمیز در لبها ظاهر شده و گفت پس جواب شما اینست اعلیحضرتا که من ببرم ببرادران خود. و بایشان بگویم که شاه ناوار دست و دل با کشندگان ما یکی کرده‌اند. و خوش‌آمدگوی کاترین و دوست مورویل . . . هنری مجال اتمام کلام نداد و گفت عزیزم دموی شاه میرود بمجلس شوری بروم و خبری بگیرم که چه امر مهمی اتفاق افتاده که شما شکار را ترک کرد. خداحافظ دوست عزیزم تو هم بمن تقلید کن ترک پولتیک کرده و برگرد بطرف شاه و بمس حاضر شو. انگاه هنری دموی را تا در اطاق بیرونی همراهی نمود. و در حقیقت بزور او را بیرون کرد که مشارالیه را غیظ بر تعجب علاوه شده بمجرد بیرون رفتن نتوانست خودداری نمیاد. چون نمیتوانست که انتقام خویش را از کسی بگیرد پس از غیظ کلاه را در دست پیچیده و بر زمین رده زیر لگذ میمالید. مثل گاو وحشی که چون نتواند تلافی از حمله‌آور خود نماید پس بالاپوشی که بجلو او میاندازند او را زیر لگد گرفته تشقی خاطر از او مینماید. پس فریاد زد که این است پرنسی بی معنی و بی‌حقیقت که میخواهم خود را در اینجا بکشم و تا روزگار است او را از خون خود لکه‌دار و معیوب نمایم. ناگاه صدایی از ورای دری نیمه‌باز آمد و گفت مسیو دموی آهسته و ساکت باش زیرا که دیگری چون من صدای تو را میشنود. دموی متوحشانه برگشت دید دوک دالانسون است که بدقت بدهلیز نظر میکند که ببیند کسی نیست. دموی مضطربانه گفت دوک دالانسون است و من هلاک شدم. پرنس آهسته گفت برخلاف. شاید پیدا کرده باشی کسیرا که میجویی بدلیل اینکه من نگذاشتم تو خود را بکشی چنانچه میگفتی. از من بشنو و باور کن که خون خود را بجایی بهتر صرف کن از اینکه آستانه شاه ناوار را رنگین نمایی حال بیا در اینجا که منزل یکی از اصلزادگان منست برویم و صحبت نمایم که در اینجا کسی نمیآید که ما را از صحبت بدارد. انگاه داخل شده و بدموی گفت که بیا مسیو – دموی گفت اینک بنده هم آمدم منسینیورو داخل گردید که دوک دالانسون در را به شتاب بست. دموی با کمال غیظ و نهایت دلخوری داخل شد. اما کم کم نگاههای دوک دالانسون مانند آیینه طلسم او را از غضب فرود آورد – دموی گفت اگر میدانستم که نواب والا با من چه فرمایش دارند؟ - گفت مسیو با وجود تبدیل لباس در نظر اول شناختمت حال از شاه ناوار ناراضی هستی؟. بگوی و مترس که من از دوستان شما هستم. – گفت شما مونسینیور! – گفت آری من پس حالا با اطمینان انچه میخواهی بگوی.

گفت مونسینیور هیج نمیدانم چه بگویم زیرا که انچه بگویم از برای شما فایده ندارد. و اگر حاصلی داشته باشد انهم از برای شاه ناوار خواهد بود بعلاوه غیر از چیزهای پر و پوچ چیزی در میان نیست. –گفت از برای چیزهای پر و پوچ خود را بمهلکه انداخته داخل لور شده و حال انکه میدانی در لور سر تو را بوزنش طلا میخرند. زیرا که بر انها مجهول نیست که تو از طرفداران هنری و یاران پرنس کونده و یکی از روسای هوگنو میباشی – گفت در صورتیکه اینطور میدانید. پس در حق من مجری دارید انچه را که تکلیف برادر شاه و پسر ملکه کاترین است. – گفت در صورتیکه گفتم بتو که من از دوستان شما هستم چرا میخواهید که اینطور در حق تو رفتار نمایم – گفت مونسینیور قسم میخورم که . . . پرنس گفت مسیو بیخود قسم مخورید زیرا که مذهب پروتستان قسم را بالمره منع کرده خاصه که دروغ باشد. دموی ابرو در هم کشید – و دوک گفت من همه‌جیز را میدانم. دموی همانطور سکوت کرد. دوک گفت اگر باور نداری بگویم که الآن در انجا. و اشاره باطاق هنری کرد تو ببرادرم شاه ناوار تکلیف میکردی که خودت و یارانت او را یاری نمایید تا در سلطنت خودش مستقلش سازید؟ - دموی متحیرانه نظری به پرنس کرد. و پرنس گفت تکلیفی که هنری قبول ننمود و نخواست دموی متوحشانه نگاه میکرد – پرنس باز گفت و او را بسلطنت فرانسه نیز تطمیع کردی – دموی گفت این سخن حضرت والا چنان است که مرا متفکر نمود که آیا نباید عمدا بگویم که چنین نیست تا حضرت والا را مجبور نمایم که قدم بمبارزت بگذارید تا یک از ما مقتول شود و این سر نگفته بماند؟ دوک دالانسون بدون اینکه تغیری در حالت بدهد یا حرکتی نماید گفت این بار سوم است که بشما میگویم که شما با دوست خود صحبت میدارید و ضرور نیست که یکی از ما کشته شود تا سر محفوظ بماند. عبث قبضه شمشیر خود را زحمت مده و گوش بمن دار که چه میگویم. بگو ببینم که شاه ناوار آیا در نکرد قبول ننمود انچه را که بوی تکلیف نمودی؟ - گفت آری مونسینیور. این اقرار را میکنم زیرا که این فقره موجب زیانی درباره او نیست و انچه ضرر داشته باشد در حق من است – گفت وقتیکه از نزد هنری بیرون آمدی کلاه بر زمین زده و لگذ کرده نگفتی که این پرنس جبون و نالایق است که رئیس ما باشد؟ - گفت چرا. گفتم حق است. – گفت این رای و اعتقاد تو است؟. گفت آری بهمین عقیده میباشم. – گفت نعم‌المطلوب من که سومین پسر هنری دوم. و پسر فرانسه هستم. ببینم لیاقه انرا دارم که رئیس شما بشود. و بر سر بازهای شما فرمان دهم؟ - گفت شما مونسینیور میخواهید رائیس هوگنو شوید؟ - گفت چه عیبی دارد بهنری در صورتیکه کاتولیک شد من نیز پروتستان میشوم – گفت توضیح بفرمایید – گفت اینکه پرواضح است و پولتیک همه بر این است. برادرم شارل هوگنوها را کشت از برای انیکه بآسودگی سلطنت نماید و برادرم دوک دانژو سکوت کرد تا قتل عام صورت گرفت بجهته اینکه امیدوار است که او نیز سلطنت نماید. زیرا که شارل ناخوش است و عنقریب خواهد مرد اما من که علی‌الظاهر در فرانسه سلطنت نخواهم کرد. از انرو که دو برادر بزرگتر از خود در پیش دارم و عداوت مادر و برادر علاوه بر حکم قانون شده و مرا از تاج و تخت فرانسه دور میکنند. من که هرگز امید بعنایت طایفه و فامیل خود ندارم و منتظر هیج سلطنتی نیستم پس از برای خود چرا تحصیل سلطنتی نکنم. چنین نیست دموی؟. پس میخواهم شاه ناوار شوم و مرا بسلطنت انجا انتخاب نمایید و در اینقصد متغلب و غاصب نیستم زیرا که برادرم هنری خود بمیل خود از سلطنت انجا دست برداشته و شما را جواب داد. و با هنری تو هیج نداری. و با من شمشیر و نام بزرگ خواهی داشت. فرانسوا دالانسون پسر فرانسه که از همراهان خود حمایت مینماید. حال چه میگویی از این تکلیف دموی؟.

گفت میگویم که بسیار خوبست بجدیکه چشمم را خیره نمود. – گفت دموی بسی موانع در پیش است تا اجرای اینقصد بشود. شادباش که پسر پادشاه و برادر شاه میخواهد با شما دمساز گردد. – گفت مونسینیور اگر من خود تنها بودم هم‌اکنون کار را تمام میکردم. لیکن مجلسی داریم که باید بانجا رجوع کرد و فهمید که چه میگویند. – گفت اینجواب صحیح و درست میباشد البته از قراریکه مرا دیدی چگونه با تو صحبت داشتم لامحاله درستی مرا یافتی. پس با من رفتار کن چنانکه لازمه ان است که با شخصی درست رفتار نمایی و نه با پرنسی که خوش‌آمدگویی و تملق مینمایند. بگو ببینم آیا بنظرت ممکن‌الاجرا میآید. یا ممتنع میشماری؟ - گفت بعد از انکه شاه ناوار خود را کنار کشیدند دیگر امتناعی بنظر نمیآید. لیکن چنانکه عرض کردم ما را مجلسی است باید بانجا مطلب را اظهار نمود. – گفت چنان باشد بانجا اظهار کن. اما جوابرا تا کی بمن میدهی؟ - دموی لحظه فکر کرد و بدقت بپرنس نگاه کرد بعد گفت مونسینیور دست بمن دهید که من مطمئن گردم که پسر فرانسه بمن دست داد که مرا خیانت نکند. دوک نه تنها دست او را گرفت و دست داد بلکه بمیل تمام دست او را دوستانه فشرد – انجوان هوگنو گفت اکنون مطمئن گردیدم. و اگر بما خیانت نمائید البته شما داخل انخیانت نخواهید بود. زیرا که اگر اذنی خیانتی از شما ظهور نماید بالمره رسوا و بدنام خواهید شد – گفت دموی از چه روی اینسخن را بمن میگویی قبل از انکه جواب مجلس را بمن بیاری. – گفت بجهته انکه این سوال که از من میکنید ضمنا همین سوال را مشتمل است که این مجلس در کجاست؟ وقتیکه بشما جواب میدادم که امشب مفهوم میشد که اینمجلس در همین پاریس است – و گفت می‌بینم که هنوز شما را شبهه باقیست و حق هم بجانب شما است. اما بعد از انکه مرا خوب شناختید بهتر از اینها با من رفتار خواهید نمود. حال جواب را کی برای من خواهید آورد امشب خواهد بود؟. –گفت در همین اطاق. – گفت این اطاق بنظرم مسکون میآید – گفت آری دو نفر از اصلزادگان من در اینجا منزل دارند – گفت مونسینیور چنان بنظرم میآید که دوباره برگشتن من بلور بی‌احتیاطی خواهد بود . – گفت چرا؟ - گفت برای اینکه شما که مرا شناختید میشود که دیگری هم بشناسد مع هذا اگر بمن گذرنامه بدهید میآیم – گفت گذرنامه من اگر در پیش شما بدست افتد موجب خطر خواهد بود برای من و بهیجوجه شما را خلاصی نمی‌بخشد. من از برای شما کاری نمیتوانم بکنم مگر در صورتیکه در نظر تمام مردم بیگانه باشیم. و ادنی مراوده با شما بمادرم یا برادرم اگر ظاهر شود موجب هلاکت من خواهد شد. تکیه بحلادت خود کرده بیا امید که زیانی نرسد. – گفت با این لباس دیگر نمیتوانم که بیایم زیرا که این لباس از برای دهلیز و حیاط است نه از برای داخل عمارت. – دوک ملاحظه کرده در روی خوابگاه لباس مول را دید با ان بالاپوش گل‌شفتالویی و نیم‌تنه و جلتقه و شلوار اطلس سفید و کلاه پردار با پر سفید که امروز نپوشیده بود. و انها را بموی نموده و گفت این یکدست لباس مال مول یکی از اصلزادگان من است که در اینجا منزل دارد. تو هم یکدست بهمین رنگ و دوخت امروز از برای خودت بگیر و نمره دکان خیاطیکه این لباس را برای مول تمام کرده میدانم و بتو هم میگویم. این لباس را در اینجا تمام میشناسند و چون در بر مول دیدند از صد قدمی میدانند که این مول است. پس تو هم از این لباس بپوش و بیا هر کس در بر تو دید تو را گمان مول مینماید و بیخطر میگذری تا خود باینجا میرسانی.

در این بین صدای کلیدی آمد که در را باز میکند. دوک به شتاب برخواست و چفت در را از داخل انداخت و پرسید کسیت که در را میخواهد باز کند. صدایی از خارج گفت حرف غریبی میشنوم این خانه خودم است که میخواهم داخل شوم تو کیستی که بمنزل من داخل شده؟ - دوک گفت مول هستی؟ - گفت عجب! معلوم است که مول هستم تو کیستی؟ که در را بسته و در منزل من نشسته. دوک دالانسون برخواسته و در را گرفته و آهسته بدموی گفت دلامول را میشناسی؟ - گفت نه – گفت او تو را چطور؟ - گفت او هم نباید بشناسد. – گفت پس در اینصورت کار پرعیب ندارد. اما بجهته احتیاط تو روی بطرف بیرون کرده و از پنجره بخارج نگاه کن. دموی اطاعت کرده. دوک در را گشود. مول داخل شد. دوک را دیده مضطرب شده پس رفت و گفت شما بوده‌اید مونسینیور عفو نمایید. – دوک گفت حکایتی نشده ساعتی محتاج باطاق تو شده بودم بجهته پذیرایی شخصی. – گفت مونسینیور اختیار دارید. اما انقدر مرخص بفرمایید که لباسم را بردارم که امشب در اثنای تفرج بدزدی مصادف شدم که لباس مرا برد. دوک تبسم کرده و گفت بدزد ناقولایی مصادف گردیده مسیو دلامول. انگاه خود لباس او را از روی خوابگاه برداشته و داد بمل که برداشته برد بیرون تا تبدیل لباس نماید. و بهیجوجه ملتفت نشد که پرنس با چه کسی کار دارد در اطاق بیرون لباس را عوض کرده انگاه آمد به پشت در و گفت حضرت والا مرحمت فرموده بچاکر اطلاع دهند که مسیو کوکوناس را هیج در جایی و اثنای راهی ملاقات فرموده‌اید – دوک گفت مسیو کنت با وجود اینکه امروز نوبه او بود که صبح خدمت نماید. مول دور شد و با خود میگفت او را یقین کشته‌اند. دوک چون دید که مول دور میشود دموی را آورد دم در و گفت درست ملاحظه کن رفتار و راه رفتن او را بیاموز بعد از انکه چون او لباس پوشیدی رفتار او را هم در خاطر داشته باشی بهتر است. دموی گفت بقدر امکان سعی میکنم که انطور بتوانم رفتار داشته باشم. اما از بدبختی او از اهل بزم است من از اهل رزم – گفت در هر صورت من شما را منتظرم در همین دهلیز قبل از نصف شب. گفت آری امشب پیش از نصف شب – گفت دموی این را از خاطر فراموش مکن در هنگام حرکت دست راست را زیاد بجنبان که این عادت مول است که هنگام مشی دست راست را زیاد حرکت میدهد.