لارن مارغون (جلد اول)/فصل ۲۱

از ویکی‌نبشته
لارن مارغون (جلد اول) از الکساندر دوما
فصل ۲۱

کاترین در حدس خودش خطا نکرده بود. هنری باز عادت قدیم را از سر گرفته و هر شب میرفت پیش مادام دسو. در اوایل پنهانی شدید و کم‌کم احتیاط را بکنار گذاشته چنان میآمد که ملکه کاترین را در فهمیدن اشکالی نبود. و میدانست که مارکریت باسم زن هنریست اما رسم با مادام دسو است. در اول اینقصه مختصری از آپارتمان مادام دسو ذکر کردیم. اما دریکه داریول بروی هنری باز کرده و بعد از دخول هنری میبست بمکانی بود که بالمره بما مجهول است. این منزل مثل منزل انهاییکه پرنسها مکان میدهند به همسفرهای خود. که میخواهند در دم دست داشته باشند. بسیار کوچک و ناراحت بود. در طبقه دوم تقریبا بالای عمارت هنری واقع. در این آپارتمان بدهلیزی باز میشد که در منتهای اندهلیز روزنه بود که روشنایی کمی میداد. در زمستان سه ساعت بعد از ظهر مجبور بودند که چراغ روشن نمایند. در همه وقت این لامپ روغن بیک اندازه و مقدار داشت که کم و زیاد نمیشد پس از اینقرار همیشه در حوالی ساعت ده عصر خاموش میگشت و در فصل زمستان مامنی از برای عشاق بود که بآسودگی با محبوبه در انجا خلوت کرده و بخاطر جمعی تردد مینمودند بیک اطاقی بیرونی مفروش با پرنیان گلدار و یک اطاق پذیرایی مفروش با مخمل آبی و یک اطاق خوابگاه با پرده از اطلس سرخ و مزین با روئیل که آینه با چارچوبه نقره و دو تابلو از کار اوستاد صورت ربه‌النوع عشق نهاده بودند. همین عمارت بود از مسکن بعبارت اخری آشیانه مادام دسو دام دانور یعنی مشاطه ملکه کاترین. و در گوشه میزی با اسباب بزک و تمام لواحقش بود. و در گنجی دری بود که گشوده میشد بنمازخانه که بعضی اسباب معمول عبادت در انجا بود. و دو سه قطعه اسلحه از دیوار آویخته بودند که رسم‌الزمان بر این بود که زنها نیز اسلحه بر میداشتند و بعضی از اوقات بکار میبردند و احیانا بهتر از مردها استعمال مینمودند. فردای انشبی که ان تفصیل در خانه رنه گذشت عصری بود که مادام دسو در اطاق خوابگاه خود در فراز خوابگاهی نشسته بود و به هنری صحبت میکرد از عشق خود. و از خدماتیکه باو کرده بود. هنری نیز باو شکرگذاری میکرد و اظهار امتنان مینمود دسو امشب خیلی محبوب و دلیر بود در لباس شب که عبارت از قطیفه ساده بود. بهنری گفت که راست بگو آیا انشب که در خانه ملکه ناوار خفتید و لامول در پایین پای شما خوابید بر شما چه گذشت آیا میخواستید که لامول در انجا نباشد و بآسودگی عیشی نمایید؟ - هنری گفت واقعا چنین بود. و بر من خوش نگذشت. – مادام دسو تبسمی کرده و گفت بعد از انشب چند بار دیگر بانجا رفته‌اید؟ - گفت هر چند بار که رفته‌ام بتو گفته‌ام. – گفت حال بمن نگفته هیج بانجا نرفته‌اید؟ - گفت نه – گفت قسم میخوری؟ - گفت البته اگر هوگنو بودم. اما . . . – گفت اما چه؟ - گفت اما اینکه حال کاتولیکم و مذهب کاتولیک قسم را منع میکند. – دسو سری تکان داد و چیزی نگفت – هنری گفت حال ببینیم هر چه من میپرسم تو هم جواب خواهیی داد؟ - گفت البته جواب میدهم زیرا که چیزی ندارم که از تو پنهان سازم – هنری گفت بگو ببینم چرا اینقدر با من سخت گیری میکردی و تن بوصال در نمیدادی قبل از عروسی من. اما بعد از عروسی رام شدی و دست در آغوشم کردی. سر این چه باشد – گفت هنری. از من سوال میکنمی مسئله را که فیلسوفان از سه هزار سال باینطرف جان کندند که بفهمند هنوز نفمیده‌اند و مسئله لاینحل مانده هنری هرگز هیج زنی مپرس که چرا مرا خواستی که این سوال جواب ندارد. بهمین قدر راضی شو و قناعت کن که بپرسی آیا مرا دوست داری؟. هنری تبسمی کرد و گفت خوب حال شارلوت مرا دوست داری؟ - مادام دسو خندید و دست ظریف خود را گذاشت بدست هنری و گفت که آری دوستت دارم. هنری این دست را گرفت و نگهداری کرد و گفت ایکاش انکلمه را که فیلسوفان از سه هزار سال تاکنون تفحص کرده‌اند و نیافته‌اند من میافتم. اقلا مال دیگران نباشد مال شما را میدانستم که چه بوده است؟. مادام دسو سرخ شد و هنری باز گفت پس شما مرا دوست دارید در اینصورت هیج چیز دیگر نمیخواهم. و خود را سعادتمندترین مردم میدانم.

اما اینقدر هست که انسان بالطبع همیشه میخواهد که چیزیرا که از او منع کردند درک نماید و مجهول نداشته باشد. پدر ما حضرت آدم علیه السلام از چیزی که ممنوع شده بود تحمل نکرد و انهمه نعیم بهشتی را از برای تفحص چیزی از دست داد. پس من نیز میخواهم مجهولی نداشته باشم پس بمن بگوی عزیزم. که آیا اینطور نبوده است که ملکه کاترین تو را حکم کرده بود که مرا دوست داری؟ - مادام دسو گفت هنری هر وقت که از کاترین صحبت میداری بسیار آهسته سخن گوی. – هنری با بی‌اعتنایی تمام بطوریکه مادام دسو نیز مشتبه شد گفت اوه این سابق خوب بود که از این مادر مهربان احتراز میکردم. که میانمان خوب نبود. حال که شوهر دخترش هستم دیگر چه احتیاط دارم که بکنم. – شارلوت از رشک و حسد سرخ شده و گفت شوهر مادام مارکریت! – گفت آری. اما تو هم آهسته‌تر حرف بزن. آری شوهر دخترش و مذهب کاتولیک دیگر چه بیشتر از این میخواهند. توفیق رفیق شده سنت بارتلومی مرا نجات داد. حال همه با هم سازگار شده‌ایم و برادروار هم‌کیش و هم‌مذاق هستی. – گفت با ملکه مارکریت چطور؟ - گفت کمال صفا را داریم. و اوست که باعث اتحاد ما شده و ما را بهم ربط داده – گفت هنری تو بمن گفتی که مادام مارکریت بپاداش خدمتی که بوی کردم کمال التفات را بمن دارند. و تو را بمن واگذار نموده‌اند. پس اگر این سخن راست است و این عنایت درباره من صحت دارد و تو باین سخن امیدوار شده این اطمینان تو خطا است نباید باین درجه مطمئن شد. – گفت مع هذا من کمال اطمینان را دارم – مادام دسو بانگ زد و گفت هنری پس از اینقرار تو مرا فریب داده. و زن حسابی تو مادام مارکریت است. – هنری تبسم کرد. – مادام دسو متغیرانه گفت بس است هنری این از ان تبسمهاست که مرا بخشم میآورد به قسمیکه با وجود اینکه تو پادشاهی بعضی از اوقات میخواهم چشمت را بکنم – هنری گفت نزدیک است که از این ادعای دوستی مفروض تو شبهه نمایم. زیرا که میخواهی که چشمهای مرا بکنی بجهته اینکه مدعی اخلاص من هستی و میگویی که مرا دوست داری. – مادام دسو گفت هنری! هنری! نمیدانم چه در دل داری گماندارم که کسی نباشد که بتواند از ما فی‌الضمیر تو آگاه باشد – هنری گفت من خیال میکنم که امر چنین بوده است که نخست کاترین بتو فرمان داد که بمن اظهار محبت نمایی. اما در آخر تو هم خودت مرا دوست داشتی اول بحکم ملکه بود و آخر بفرمان دل. و اکنون پیروی میل قلبی را میکنی و با فرمان کاترین کاری نداری. فلهذا من نیز دوستت دارم ولی جرات انرا ندارم که اگر سری داشته باشم بتو بگویم. زیرا که بدوستی ملکه فریفته شده و باو میگویی. و همان سر بالاخره موجب هلاکت تو میشود زیرا که بدوستی ملکه اعتماد نیست و همیشه در تغیر است – مادام دسو اینجواب را در شمار نداشت و اینطور میل نداشت که بشنود. دید که میل دارد که قدری گریه کند. اینوقت ساعت ده را زد مادام دسو گفت اعلیحضرتا وقت آنست که مرا مرخص نمایید که استراحت کنم زیرا که فردا صبح زود باید بجهته خدمات ملکه بیدار شوم. – هنری گفت عزیزم مرا امشب بیرون میکنید؟ - گفت هنری امشب من محزونم و چون محزون باشم مرا بیمزه خواهید یافت. و چون بیمزه‌ام یافتید دیگر مرا دوست نخواهید داشت. پس بهتر اینست که شما تشریف ببرید. – گفت میروم اگر میل شما بر این باشد شارلوت. اما وانتر سنت غری اینقدر متوقعم که مجال بدهید تا تماشا کنم بزک کردن و لباس کندن و بخوابگاه رفتن شما. – گفت اعلیحضرتا ملکه مارکریت را از برای اینکار اینقدر معطل میکردید؟ - هنری خود را موقر ساخته و با وقر تمام گفت شارلوت قرار ما بر این بود که از ملکه ناوار بهیجوجه صحبت نداریم و با کمال تاسف میبینم که شما امشب همه را از او صحبت میدارید. – شارلوت آهی کشید و نشست در برابر اسباب بزک از برای شب هنری نیز آمده در پهلوی او نشست و می‌گفت اه چه عطریات و چه اسباب آرایش تمام اینها از برای دلربایی هنری فقیر است.

گفت اینها بنظرت زیاد میآید هنری؟ با وجود اینهمه اسباب آرایش کی میتوانم تحصیل نمایم وسیله را که خود تنها بدل شما حاکم باشم و غیری در انجا راه نداشته باشد – هنری گفت خانم ولمان کن باز میرویم که بیفتیم بپولتیک. این قلم مویین باین لطافه چه‌چیز است؟ گماندارم که از برای رنگ‌آمیزی ابورهای شماست. – مادام دسو تبسم کرده و گفت مرحبا و آفرین بر ذهن اعلیحضرت شما که باولین نظر یافتید که از برای چه کار است. – گفت این آلتی از عاج که مثل شانه دندانه دارد بهر چه کار است؟ - گفت از برای تسویه خطوط گیسوان. – گفت این قوطی نقره باین ظرافت چه چیز است؟ - گفت این قوطی را متر رنه از برای من فرستاده مدتیست که بمن وعده داده بود که موم روغنی ترکیب نماید از چیزها از برای نرم ساختن لبهای من که شما بعضی از اوقات بسیار لطیف میافتید. هنوز تجربه نکرده‌ام. هنری گفت عجاله قدری از ان لبها بچشم تا ببینم چطور است؟ پس لبها را بلبهای شارلوت نهاد که او در میان آینه بدقت میدید. و شارلوت بجهته امتحان دست برد بقوطی که از ان موم روغن بلبها بمالد. که در را کوبیدند. دسو بداریول گفت ببین کیست در را میکوبد. داریول رفت هنری بتعجب بدسو نگاه میکرد و در خیال پنهان شدن در نمازخانه بود که داریول برگشت و گفت متر رنه هستند – هنری از شنیدن این اسم ابرو در هم کشید و بی‌اختیار لبها را خایید – دسو گفت میخواهید جوابش بگویم و برگردانم؟ - گفت نه بیاید زیرا که متر رنه از همه چیز مطلع است. و میداند که من اینجا هستم – گفت شما دلخوری از او دارید؟ - هنری با وجود خودداری نتوانست باز خود را کاملا ضبط نماید. گفت نه کمی میانه ما برودت بود انهم از شب سنت بارتلومی رفع گردید. – دسو بداریول گفت داخل کن. بعد از لحظه رنه وارد اطاق گردید و در اول ورود بدقت بتمام اطاق نگریست دسو در برابر میز بزک نشسته بود. هنری هم در جای نخستین خود رفته بود. هنری در سایه بود و شارلوت در روشنایی. رنه با کمال خصوصیه گفت مادام من از برای معذرت بخدمت آمدم – شارلوت با کمال عشوه و ناز گفت از برای چه رنه؟ - گفت از برای اینکه مدتهاست که بشما وعده موم روغنی داده‌ام و تاکنون مجال نشده که بخدمت بفرستم. – شارلوت گفت امروز که فرستاده‌اید. رنه بدقت نظر کرد و دید که همان قوطی مال خودش که مفقود شده بود در سر میز است رنه بزیر لب گفت که من حدس زده بودم که مسئله چطور است. حال از این موم روغن استعمال نکرده‌اید؟ - گفت نه هنوز. اما میرفتم استعمال نمایم که شما در زدید و تشریف آوردید. – صورت و سیمای رنه حالت فکر گرفت که از هنری پوشیده نماند. و کمتر چیز از او پوشیده میماند پس پرسید از وی که چه فکر می‌کنید متر رنه – گفت اعلیحضرتا منتظرم که شما مرحمت فرموده بکلمه مرا شرف دهید تا از خدمت مادام لا بارون مرخص شوم – هنری تبسم کرده و گفت دست از ما بکش متر رنه. میخواهی که بگویم که بسیار محظوظ شدم از ملاقات شما. – رنه باطراف خود نظری افکنده و در اطاق دوری زده بدقت همه جا را دید و برگشت بطوری مقام گرفت که بیک نظر هر دو را میدید. هم هنری و هم شارلوت را. هنری با احساسی که مخصوص او بود که میشد گفت حس ششم است که علاوه دارد. درک کرد که خطری در پیش دارد. برگشت بطوریکه خود تمام در سایه و رنه بالمره در روشنایی ماند و متوجه شده و پرسید که در اینوقت شب شما بچه علتی اینجا تشریف آورده‌اید بی‌موجبی نباید باشد؟ - رنه قدمی بطرف در برداشته و گفت اگر بدبختانه سبب زحمتی باعلیحضرت شما شدم عفو بفرمایید میروم – گفت نه از این سوال مقصود استعلام تنها است زحمتی بمن ندارید. میخواستم چیزی بپرسم. – گفت اعلیحضرتا چه چیز میخواستید بفهمید؟ - گفت شما گمان میکردید که من اینجا باشم؟ - گفت یقین داشتم.

گفت پس از اینقرار مرا می‌جستید؟ - گفت اقلا شرافت داشتم از درک حضور اعلی – گفت در اینصورت لامحاله سخنی با من داشتید؟ - رنه گفت شاید اعلیحضرتا. – شارلوت از استماع اینکلام رنه مضطرب شد و ترسید که صحبت از رفتار سابق او نسبت بهنری بمیان آید پس تغافل کرد مثل اینکه هیج چیزی نشنید و ملتفت نبود. دست کرد و ان قوطی نقره را برداشت و صحبت هنری و رنه را قطع کرده و گفت اه واقعا چه مقبول قوطی است. شما رنه چه شخص دلنوازی هستید. و این موم روغن چه رنگ خوشی دارد. و چون خود شما حضور دارید میروم که در پیش شما امتحان نخست را بکنم تا ببینم این ترکیب تازه شما چطور است. پس با دستی قوطی را گرفت و با دستی دیگر سرانگشت را مالید بموم روغن تا بلبها بمالد – رنه بلرزه درآمد و رنگش تغیر کرد. هنری ملتفت حالت رنه و حرکت شارلوت بود. که انگشت را بالا برده که بلبها بمالد که رنه بشتاب دست شارلوت را گرفت و هنری نیز از طرفی بلند شد که او نیز همینکار را نماید. زیرا که استنباط کرده بود که در اینموم روغن چیزی باید باشد اما چون رنه را دید که دست شارلوت را گرفت دیگر او برنخواست. رنه گفت مادام قدری صبر نمایید. که این ترکیب را بدون بعضی دستورالعملها نباید استعمال نمایند – گفت که دستور عمل بمن خواهد داد ؟ - گفت من. – گفت چه وقت؟ - گفت بعد از انکه تمام کردم انچه را که باید با اعلیحضرت شاه ناوار بگویم – شارلوت متحیرانه گوش میداد باینکلام مرموز و مبهوت مانده بیک دست قوطی را گشوده گرفته بود و دست دیگر انگشت را همچنان آلوده بموم روغن نگهداری کرده متحیر بود. هنری از جای بلند شد و متحرک گشت با خیالی که مثل سایر خیالات او ذووجهین بود. وجهی که سطحی و ظاهری و وجه دیگر عمیق و باطنی بود. دست شارلوت را گرفته انگشت آلوده او را برد که بلبهای او بمالد. رنه بتعجیل پیش آمده و گفت قدریهم دست نگهدارید و صابونی از چسب بیرون آورده و گفت اول این دستهای نازنین خود را با این صابون ناپل بشویید که اینضابون خیلی نقل دارد میخواستم که از برای شما بفرستم فراموش شد حال خودم آوردم. و زانو بر زمین زده و لکن پیش آورد و آفتابه بدست گرفت و گفت من آب میریزم شما بشویید. هنری بتعجب نگاه کرده و گفت متر رنه شما امروز طور دیگر شده‌اید و رفتاری مینمایید که ظرفای دربخانه هرگز چنین رفتار نمیتوانند. شارلوت با صابون دست میشست و از عطر صابون تحسین مینمود تا انکه از شستن فارغ گردید رنه هوله آورده داد دستها را خشکانید بعد بهنری گفت حال بآسودگی مشغول عیش خود باشید. هنری دست شارلوت را گرفته و بوسید و برگشت بجای خود و یقین کرد که چیزی فوق‌العاده در ضمیر متر رنه می‌گذرد. اینوقت شارلوت پرسید که بعد از اینها مقصود چه شد؟ - رنه گویا تمام عزم و اراده خود را جمع کرده و متوجه هنری شد.