لارن مارغون (جلد اول)/فصل ۱

از ویکی‌نبشته
لارن مارغون (جلد اول) از الکساندر دوما
فصل ۱

دوشنبه هچدهم ماه او از سال هزار و پانصد و هفتاد و دو از تاریخ میلادی در عمارت لور در شهر پاریس جشنی مهیا شده بود. روزنها و پنجرهای این عمارت قدیم که عادتا غالب ایام بسته و تاریک است. امشب تمام روشن و گشوده بود: اماکن و معابر که در سایر ایام بعد از ساعت نه بالمره خالی و بدون تردد بود. امشب با وجود اینکه ساعت از نصف شب تجاوز کرده بود پر از مترددین و تماشاییان بود. این جمعیت و ازدحام که چون بحر زخار و دریای مطلاطم مواج در طلاطم و موج زدن بود هر لحظه در فزایش بوده. وصدای همهمه مردم بیشتر میشد. و جزر و مد این دریا از کوچه فوسه – سنت – ژرمن گرفته تا کوچه آسزوس رسیده و در ساحل دیوارهای لور منکسر گردیده و رجوع میکرد تا زیر عمارت هوتل دبوربون که در روبروی عمارت لور واقع شده بود. با وجود اینکه این جشن پادشاهی بود. بلکه بهمین واسطه رایحه فتنه و فسادی از این ازدحام استشمام میشد و هیئت این جمعیت و مردم موحش بود. زیرا که میدانستند که این اجتماع مقدمه ازدحام دیگری است که هنوز در پرده غیب مستور و پوشیده است که بروز و ظهور نیافته. و عنقریب این گروه عامه مدعو خواهند شد که حاضر شوند بر واقعه خونریزی که میل ایشان بر این و از صمیم قلب طالب وی میباشند.

دربار فرانسه جشن گرفته بود از برای عروسی مادام مارکرنت و والوا دختر هنری دوم و خواهر شارل نهم که بالفعل پادشاه فرانسه بود. از برای هنری دبوربون پادشاه مملکت ناوار که امروز صبح کاردینال دبوربون عقد ازدواج عروس و داماد را با رسومات و تشریفات چنانکه درخور سلاطین بزرگست در کلیسیای نوتردام اجرا داشته بود. این وصلت زباد متعجب ساخته بود تمام دنیا را و موجب تفکرات بیشمار گردیده از برای اشخاصیکه دور اندیشند. و نظر در عواقب امور دارند. و متحیر داشته بود مردم را که نمیدانستند سر و سبب مواصله این دو طایفه مختلف المذهب را که نهایت خصومت را با هم دارند و بخون همدیگر تشنه‌اند یعنی پروتستان و کاتولیک. و نفهمیدند و از خود سوال میکردند که چگونه شاهزاده جوان پرنس دکونده عفو خواهد نمود برادر شاه دوک دانژو را از قتل پدرش درژناک که بفرمان و تحریک مشارالیه مونتکیو او را بقتل آورد (مترجم گوید که در سال هزار و پانصد و شصت و نه طایفه کاتولیک بریاست دوک دانژو برادر شاه که در آخر شاه فرانسه شد و با سم هنری سوم موسوم گشت. و طایفه پروتستان بریاست پرنس کونده پدر پرنس کونده جوان مذکور در فوق لشگری فراهم آوردند و تلاقی فریقین در ژارناک شده بعد از جنگ سختی طایفه کاتولیک غالب آمدند و پس از جنگ تحریک دوک دانژو و مونتکیو پرنس کونده را کشت و این پرنس کونده عموی همین هنری داماد و پادشاه ناوار که در آخر شاه فرانسه شده و موسوم بهنری چهارم گردیده بود پس میانه پرنس کونده جوان و شاه فرانسه پدرکشتگی بود.) و همچنین مردم از خود جویا میگردیدند که آیا این وصلت چگونه آشتی خواهد داد میانه دوک دکیز جوان و امیرال بزرگ کولینیه رائیس طایفه پروتستان را و قتل پدرش را چگونه فراموش میکند یعنی دوک دکیز که بتحریک امیرال کولینیه پدرش را در اورلئان پولترو دمره بحیله بقتل رسانید. و بالاتر از اینها ژآن زن انطوان دبوربون که مادر هنری بود هنگامیکه خود هنری را بفرانسه آورد تا نامزد خود را بگیرد بمحض رسیدن بپاریس بی علتی ظاهری فوت گردید. و مردم در باب این مرگ ناگهانی حرفها گفتند که در این مردن سری مخفی باید باشد و بعضی بالصراحه میگفتند که کاترین ملکه مادر شاه بواسطه دستکشی مسموم که رنه و مقتولش نمود. که این رنه در این قبیل کارها مهارت کاملی داشت. اینخبر چندان شهرت پیدا کرده و معروف شده بود که بعد از این فوت این ملکه ماوار باجازه پسرش هنری طبیب و دانشمند معروف آمبوازه پاره شکم او را شکافته و احشای میت را ملاحظه نمود تا ببیند آثار زهری در وی هست یا نیست و با طبیب دیگر اذن یافتند که تمام بدن میت را الا مغز سرش را تشریح نمایند. و چون کاترین میدانست که این ملکه باستشمام رایحه مسمومه هلاک شده و آثار سمین در مغز ظاهر خواهد شد نه در غیر بدن. فلهذا اجازه نداد که سر او را تشریح نمایند و بر مردم آثار این جنایت ظاهر گردد. ما باسم جنایت اینمرگ را خواندیم زیرا که بر کسی مشتبه نبود که ژآن ملکه ناوار مسموم مقتول شده است. و این تنها نبود. شارل نهم مخصوصا از این وصلت قصد داشت که ببهانه اینکه استقرار آسودگی در مملکت مینمایم تمام طایفه و روسای پروتستانرا بپاریس جلب نماید حتی انهاییکه بشدت از آمدن تحاشی داشتند و یکبارگی انها را هلاک کرده و خود را آسوده سازد. با بجمله چون داماد و عروس از دو مذهب مختلف بودند عروس کاتولیک و داماد پروتستان بود. ناچار بودند که اجازه از پاپ بخواهند. و چون این اجازه طول و تاخیر مینمود. روزی ملکه ناوار اظهار دلتنگی نموده بود که رخصت پاپ نمیرسد. شارل پاسخ فرستاد که عمه گرامی من بهیجوجه مضطرب نباشید زیرا که من شمارا بیشتر از پاپ گرامی میدارم و خواهر خود مارغو را (شارل بمارکریت مارغو میگفت) بقدری دوست دارم که از پاپ نمیترسم و از وی حذر نمیکنم. من هوگنو یعنی پروتستان نیستم. اما اینقدرها هم احمق چون کاتولیکها نباشم که بالمره مطیع و منقاد پاپ شودم. پس اگر مسیو پاپ بنای اسفاهت و بدسری گذارد. خود دست مارغو را گرفته و بناوار میآورم و به پسرت عروسی کرده و میسپارم. اینکلام شهرت نمود و هوگنوها (کاتولیکها در فرانسه پروتستانها از راه تمسخر هوگنو میگفتند که در معنی اشتقاقی این کلمه یکنوع خفتی بود.) شاد شده و بر کاتولیکها مسرت انها گران و ناگوار میآمد که با خود می‌گفتند که آیا شاه از انها رو گردان شده یا حکمتی در این ضمن هست که روزی معلوم خواهد شد. و رفتار شارل نهم درباره امیرال کولینیه خاصه مایه حیرت بود. زیرا که مشارالیه شش سال در مقابل شاه یاغی گری کرده و عصیان میورزیر بدرجه که شارل بیکصد پنجاه هزار اکوی طلا سر مشارالیه را بقیمت گذاشته بود که هر کس سر او را بیاورد بمبلغ مزبور را بگیرد. و اکنون او را پدر خطاب میکرد و بچد محترم میداشت و قسم میخورد که تمام امورات جنگ را بوی محول خواهد نمود. و این احترام را بدرجه برده بود که مادرش کاترین مدیسی که تمام تدابیر و تمهیدات را بمشاوره او انجام میداد و پسر جوانش سلطنت را بی رای او نمیکرد کم کم درباره امیرال مزبور متوحش گردید و این رفتارات پسرش را از روی حقیقت و از صمیم قلب گمان نمود. و پرغیر محق نیز در این باب نبود زیرا که شارل نهم روزی در اثنای گفتگو و مشاوره در اموری متعلقه بجنگ بامیرال کولینیه چنین گفته بود که این مطلب را سخت پنهان و پوشیده دار که مادرم مطلع نشود که من ذات مادرم را میشناسم که اگر بویی از این فقره بمشامش برسد کار را بالمره فاسد خواهد کرد. پس با وجود اینهمه تجربه و جهان دیدگی که امیرال کولینیه را بود فریب خورده و چنین اعتماد شاهانه و وثوق خسروانه را درباره خود نتوانست پنهان دارد. و با وجود اینکه با کمال حذر و احتیاط بپاریس آمده بود. با وجود اینکه روزیکه از شایتلون بفرم پاریش حرکت میکرد یکنفر روستایی خود را بپای وی افکنده و زاری نمود و گفت که مسیود آقای بلندمقدار ماترک این عزیمت کن و باین سفر مرو زیراکه اگر بر وی کشته میشوی و تمام انهاییکه با تو میروند بهلاکت خواهند رسید. این حذر و احتیاط کم‌کم در دل امیرال زوال یافت. همچنن در دل انها که همراهش بودند از جمله تلینیه دامادش انکه شارل نهم کمال مرحمت را درباره او مبذول میداشت و او را بنام برادر میخواند چنانکه امیرال را پدر میگفت و از راه خصوصیه و مهربانی در مخاطبات بلفظه تو با وی خطاب میکرد که علامت کمال خصوصیه بود.

پروتستانها الا بعضی از انهاییکه بسیار محتاط بودند اطمینان یافته و خاطرجمع شده و آسوده گردیدند. و فوت ملکه ناوار را حمل بر ناخوشی ذات‌الجنب نمودند. تالارهای وسیع عمارت لور از دلیران هوگنو که عروسی رئیس جوانشان جلب کرده بود پر شده و بامید شغل و منصب بدور هنری گرد آمده بودند. امیرال کولینیه و لاروشغکولا و پسر پرنس کونده که بعد از کشته شدن پدرش او پرنس کونده شده بود. تلینیه داماد امیرال کولینیه و غیره از بزرگان و روسای اینطایفه مجملا تمام اشخاصی که سه ماه قبل اگر بدست میآمدند کاترین میخواست که بدار زند. کلیته جمع بودند. الا مارشال مونت‌مورانسی که بهیچ قولی فریب نخورده و بهیچ اظهار محبتی مطمئن نشده در عمارت و قصر خود ایسل‌آدام منزوی شده و بیرون نمیآمد و متمسک بر این عذر بود که در عزای پدرم امیرالامرا آن د مونت مورانسی که بضرب طپانچه رو بر استوارد در جنگ سنت – دنی مقتول شده نشسته‌ام و حال مراوده باکسی ندارم. اما چون این واقعه بیشتر از سه سال بود که اتفاق افتاده کسی باور نمیکرد که این عذر از روی حقیقت باشد و همه مارشال مزبور را ملامت مینمودند و عذرش را موجه نمیشمردند. باری شاه و ملکه و دوک دانژو و دوک دالانون برادران شاه با کمال اهتمام در این جشن سلطنی کوشش داشتند. دوک دانژو پذیرایی میکرد پروتستانها را که باکرمی تمام با انها صحبت میداشت و انها نیز او را میستودند و تمجید میکردند از فتوحاتیکه او را دست داد در دو جنگ بزرگ ژارناک و مونکونتور که با وجود این که هچده سال بیشتر نداشت کاری کرد که دلیران و جنگاوران سلف نکرده بودند و از سمتی نیز دوک دالانسون برادر دیگر شاه با ان نظرهای ملایم و مهرانگیز که عادی وی بود بر انها نظر کرده و ملاطفت مینمود. و ملکه مادر شاه کاترین یا سو طبیعت و بدی طینت که در باطن داشت اظهار مسرت و خوشرویی میکرد و تهنیت میگفت بر پرنس هنری دکونده از عروسی او با ماری دکلو. بالاخره مسیو دکیز تبسم میکرد بروی دشمن بزرگ خانواده خودشان امیرال کولیتیه. و با دوک دمایاان که او نیز از فامیل دکیز بود با امیرال از جنگ متوقع‌الوقوع که با فلیپ دوم پادشاه اسپانیا در نظر داشتند صحبت میکردند. در میان این جشن و گروه جوانی میرفت و میآمد که کمی سر به پیش افکنده و بر تمام محاورات گوش فرا داشته. اینجوان نوزده ساله با نگاهی عیار و زلفی سیاه و کوتاه و ابروان انبوه و پیوسته و دماغی کشیده و خم دار چون منقار عقاب و تبسمی حیله‌باز و فریبنده و شار بی تازه دمیده و خط غباری بر عارضش نشسته بود. اینجوان که نامی برای خود ظاهر نساخته مگر دلیری و کوششی که در جنگ آرنای لدوک که بسیار دلیرانه کوشیده و جان خود را بمخاطرات افکنده بود از هر طرف اورا تهنیت میگفتند و تمجیدش میکردند. امیرال کولینیه او را تعلیم فنون جنگ آموخته و بسیار عزیر و محبوب امیرال مزبور بوده سه ماه قبل از انکه مادرش بمیرد او را پرنس بآزن میگفتند و اکنون پادشاه ناوار تا روزی هنری چهارم پادشاه فرانسه بنامند.

لحظه بلحظه غبار ملالتی بچهره او مینشست لیکن فورا ازایل شده و اثری در پیشانیش باقی میماند. شاید از این بابت بود که بخاطر میآورد که دو ماه بیش نیست که مادرش مرده و او نیز چون دیگران بلکه بیشتر گمان داشت که مادرش را مسموم ساخته‌اند و این غبار ملالت بزودی زایل میشد زیرا که انها که با وی صحبت میداشتند و تهنیت میگفتند همانها بودند که در فوت مادرش قاتل را یاری نموده و بقتل مادرش خوشحال بودند. و در چند قدمی پادشاه ناوار جوانی نیز چون او غمناک و متفکر بود که عمدا خودداری کرده و اظهار مسرت مینمود و با لتمینیه داماد امیرال صحبت میداشت اینجوان مسیو دکیز بود که در سن بیست و دو سالگی آوازه شجاعت و دلیریش بلند گردیده و شهرت پدرش فرانسوای بزرگ دکیز مقتول را یافته. این دکیز جوانی بود ظریف و آراسته قدبلند با نگاهی مغرور و متکبر وبالطبع تشخصی داشت که هر کس میدید میگفت سایر شاهزادگان در پیش او وقعی ندارند و چون سایر عامه بنظر میآیند. با وجود جوانی و حداثت سن جماعت کاتولیک او را رئیس طایفه خود میدانستند همچنانکه گروه پروتستان هنری شاه ناوار را که وصف نمودیم بزرگ طایفه خود میشمردند. نخست او را پرنس د ژوانویل مینامیدند. اول قدم که بمیدان کارزار نهاد در محاصره اورلئان بود که در تحت فرمان پدر جنگ میکرد. و پدرش را در انجا کشتند که در آغوش او مرد و قبل از مردن امیرال کولینیه را قاتل خود نشان داد. و این دوک جوان در انجا در روی مرده پدرش قسم یاد کرد که انتقام پدرش را از امیرال مزبور و فامیلش بگیرد و خصومت دائمی و ابدی با طایفه هوگنو نماید و در روی زمین قابض ارواح این طایفه باشد. پس این محل حیرت و تعجب بود که میدیدند این پرنس جوان را که عادتا در عهد خود استوار بود اکنون دست داده و دوستانه صحبت مینماید با انهاییکه قسم خورده است که ابداله هر دشمن و خصم او باشند و میگوید و میخندد در کمال خصوصیه با داماد انکه بخون او تشنه و قتل او را بانواع فضیحت طالبست. لیکن این شب سراپا شب تعجب بود. پس از انجاییکه آینده را خداوند عالم است و بس و علام‌الغیوب و عالم بر سرایر و ضمایر تنها اوست جلت عظمته انسان غیر از حال حاضر نمیداند و بجز ظاهری نمی‌بیند پس با خصم خود می‌نشیند و میگوید اما نمیداند که در دل چه دارد و در غیب چه مقدر است. با بجمله بعلاوه اشخاصیکه حاضر و در داخل این مجالس جشن بودند. جماعت بسیاری نیز از تماشاییان خارجی از عامه در بیرون گرد آمده و بلور نظاره کرده و میغریدند و متغیر بودند که چرا شاه فراسه و امرا و بزرگاه با این طایفه ضاله هوگنو اینطور بدوستی رفتار مینمایند. گروهی دیگر از عامه از پنجره‌های مجالس بال اگر چه در کمال استحکام بسته بود آواز موزیک می‌شنیدند. موزیک مست میکرد شنوندگان را و منظم و مرتب میساخت حرکت رقص‌کنندگان را در داخل و از خارج میدیدند حرکت بیروح بازیگران مقوایی را که بی‌اراده رقص مینمودند و میخندیدند و تعجب میکردند. موزیکی که هوگنوها را مست کرده بود غرور انها بود. و فروغی که در تاریکی شب از چشم پاریسها نمایان بود تابش آتش غلیظ و غضب و کینه انها بود که آینده را روشن ساخته و مینمود که بر هوگنوها چه خواهد رفت و در پیش چه دارند و چه بر آنها مقدر است. و تمام مشغول عیش و عشرت بودند که همهمه در مجلس شد که در این اثنا عروس را با آرایش وزینت تمام وارد مجلس بال نمودند بهمراهی دوشس خوشگل آفتاب روی دوشس نور که دوست صمیمی عروس بود و شارل نهم برادر عروس عروس را دست گرفته بر اهل مجلس عرضه نمود.

این عروس دختر هنری دوم پادشاه متوفای فرانسه و پدر شاه حاضر شارل نهم بود که صاحب جمال و کمال و عزیز طایفه و گوهر وسط قلاده و دانه گران بهای تاج سلطنت مارکریت دوالوا بود که در نزد برادران و مادرش چنان عزیز بود که شاه اورا عزیزم و خواهرم مارغو خطاب میکرد. محقق است که هیچ پذیرایی بزرگ و محترمی از کسی نشده که اینقدر درخور و شایسته او باشد که از این ملکه تازه مملکت ناوار نمودند. مارکریت در این تاریخ تقریبا بیست سال داشت و شعرا در ستایش وی شعرها می‌گفتند و او را برافتاب و پریان تشبیه مینمودند. فی‌الواقع در این درباری که بفرمان کاترین د مدیسی تمام خوشگلهای فرانسه جمع بود مارکریت بلامنازع اولین خوشگل بود که نظیر و مانند نداشت. موی سیاه و تن سفید و چشمی شهوت‌انگیز و مژگانهای سیاه و برگشته دهانی کوچک و لبانی لعل گون و نازک و گردنی ظریف و کشیده و قامتی دلکش و دست و پایی کوچک و قشنگ چون دست و پای کودک و از هر بابت شوخ و شنگ. و مملکت فرانسه فخر و نازش داشت که چنین گلی در باغ او رسته اهالی خارجه که بفرانسه میآمدند اگر تنها او را میدیدند مفتون حسن و جمالش شده و اگر با وی صحبت میداشتند مبهوت علم و کمالش گردیده. زیرا که مارکریت نه تنها صاحب جمال بی‌مثل و مانند بود بلکه صاحب کمالی بود که در میان زنان انعصر منحصربفرد بود. شخصی از دانشمندان ابطالیا که بحضورش رفت بعد از ساعتی که با زبان ایطالیای و اسپانیا و یونانی و لاطینی صحبت داشت متحیرانه بیرون رفته و میگفت بدربار فرانسه رفتن و مارکریت د والوار را ندیده و صحبت نداشته برگشتن مثل آنست که هیج فرانسه و دربارشرا ندیده‌اند همه میدانند که طایفه هوگنو در فن سخنوری و خطابه ماهر بودند. پس از برای این ملکه تازه مملکت ناوار خطابه کم نبود و متصل بایستی خطابه شنیده و جواب میداد. همچنین برادرش شارل نهم که دائما مجبور باین کار بود. فن خطابه مستلزم دانستن تلفیق کلمات فصیحه است و آگاهی تمام از علم تاریخ میخواهد تا کنایات و اشاراتی که در طی کلام و ضمن خطاب و بیان درج مینمایند بر مخاطب معلوم باشد و بداند که چه میگویند. و شارل نهم و خواهرش مارکریت نهایت آگاهی را از فنون خطابه داشتند و بدقت کلام خطیب را گوش داده و کنایات و اشارات را می‌فهمیدند شارل گوش میکرد و جواب میداد و تبسمی از روی حیله و تزویر مینمود. و مکرر میگفت بدادن خواهرم مارغو بهنری د ناوار خواهرم را بتمام پروتستانهای مملکت داده‌ام. و اینکلام باعث اطمینان بعضی شده و بعضی را متبسم میساخت زیرا که اینکلام ذووجهین بود هم این معنی را میداد که برای خاطر پروتستانها که در نزد من عزیز است خواهر مرا داده‌ام بهنری و دیگری اینکه محض از برای دست آوردن این طایفه یاغی و مضمحل ساختن انها بهنری داده‌ام. معنی دشنام آمیز دیگری هم دارد که موجب رسوایی هم برای مارکریت و هم برای هنری و هم برای شارل میشود زیرا که بخاطر میآورد هرزگیهاییکه از مارکریت خاصه با جوانان هوگنو روایت کرده‌اند و بدگویان دربار فرانسه با فراط نسبت داده و یکیک شمرده‌اند. بالجمله گفتیم که دوک دکیز با تلینیه داماد امیرال صحبت میداشت اما لحظه بلحظه برگشته بطرف مجمع خانمها که مارکریت چون ماه در میان ستارگان در وسط انها نشسته و انها بدورش هاله‌وار حلقه زده بودند نظر میافکنده و در این وقت اگر نظرش با نظر مارکریت مصادف میشد غبار ملالتی بر چهره ان ماه تابان که متغرق جواهرات بود می‌نشست و اضطرابی در حالتش ظهور مییافت. پرنس کلود خواهر بزرگ مارکریت که چند سال قبل بدوک دلورن شوهر کرده بود ملتفت این اضطراب شده آمد و خود را نزدیک بمارکریت نمود تا سبب این اضطراب را استعلام کند. در این اثنا هر کسی خود را بکنار می‌کشید تا از سر راه ملکه کاترین بلند شود که مشارالیها تکیه بدست پرنس جوان کونده داده و پیش میآمد. پس ازدحام مردم پرنسس کلود را پس برده از خواهرش جدا ساخت. و اضطراب و انقلابی بجهته آمدن ملکه در مجلس شد که دوک دکیز فرصت را غنیمت شمرده دست از صحبت داشته و برخواست که به بهانه نزدیک شدن بخواهر زن خود مادام دنور بمارکریت نزدیک بشود. مادام دلورن که مارکریت را از نظر دور نداشت دید که انوقت بجای غبار ملالتی که بر چهره خواهر نشسته بود سرخی در صورت او پیدا شده و چهره‌اش برافروخت و چون دوک دکیز بدون قدمی مارکریت رسید مشارالیها سربالا کرده و بوی ملتقت شد که دوک باحترام تمام بوی تعظیم کرده و بآهستگی بزبان لاطین گفت ایپس آتولی که مقصودش این بود که در خدمتگذاری هستم. مارکریت بجواب تعظیم دوک برخواسته و در حین برخواستن آهسته بزبان لاطین گفت نوقتو پرو مور یعنی امشب هم بعادت هر شب. این سوال و جواب لطیف بواسطه گریبانهای وسیع آهاردار مانع از شنیدن دیگران شد و خود مارکریت و دوک شنیدند و بس این دو کلمه صحبت که با کمال اختصار در میانه این دختر و پسر جوان مبادله شد با وجود اینکه بسیار مجمل و مختصر بود در ادای مطلب و فهمیدن مقصود هر دو را کافی بود زیرا که چون هر دو از هم دور شدند مارکریت زیاد متفکر شده و دوک با چهره گشاده و مسرور بود. و این واقعه مختصر چنان گذشت که از نظر انکه بیشتر از همه اهتمام داشت بملاحظه کردن غافل و غایب ماند. یعنی هنری هیج ملتفت نشد زیرا که در انوقت تمام هوش و حواس هنری متوجه یک شخصی بود که از ازدحام مردم بطرف او تقریبا بهمانقدرها بود که بطرف مارکریت ملکه ناوار. و این شخص خانم خوشگل آفتاب طلعت مادام سو بود. شارلوت د بون سامبلان سای. زن سیمون دفیز بارون دسو یکی ازدام داتورهای کاترین بود. که یکی از اسباب کارهای عمده و موحشه کاترین بشمار میرفت که وقتیکه میخواست شخصی را بدام آورد او را میگفت که با آن شخص معاشقه کند و بچاشنی شربت عشقبازی او را فریب دهد و بدام اندازد در صورتیکه این شخص جانب عالی داشت که کاترین جرات نمیکرد که با زهر علاج او را نماید و این عشوه‌گر طناز قریب بدو سه ماه بود که با هزاران ناز چنان دلربایی از شاه ناوار کرده بود که مارکریت با احسن و جمال در نظر هنری جلوه نمیکرد. و انکه همه دنیا را بتعجب آورده بود این بود که کاترین مدیسی با انهمه اهتمام که داشت در اینکه این ازدواج میانه دخترش و شاه ناوار باستحکام تمام صورت پذیرد و فتوری دست ندهد از این معاشقه اغماض کرده و بهیچوجه منع و زجر نمیکرد سهلست که معاونت هم کرده تسهیل راه این مواصلت مینمود و غریب‌تر از این این بود که با وجود سهولت معاشقه و آسانی مواصله که معمول‌العصر بود و تمام این عمل را می‌پسندیدند و همه مشغول اینکار بودند. این مادام دسو تا انروز با عشق هنری مقاومه کرده و با وی دست در آغوش وصال ننموده بود اگر چه ممانعتی از طرف ملکه نبود بلکه معاونتی هم مشهود می‌گردید مع ذلک هنوز معشوقه بکام عاشق زار یاری نکرده و مساعدت بخواهش وی ننموده بود. و این سختی او در تمکین موجب زیادتی عشق شده و دل هنری را چنان مشغول خود ساخته که جسارت و دلیری و غرور و تکبر که طبیعی او بود از یاد برده تا بی‌قیدی و فیلسوفی که مبنای خوی و طبیعت او بود از خاطرش محو و زایل ساخته بود.

با بجمله مادام دسو چند دقیقه پیش از این داخل مجلس بال شده بود اعم از خشم و غضب یا بجهته غم و غصه مادام دسو مصمم شده بود که باین مجلس حاضر نشود و عروسی و ظفر رقیب خود را نبیند بیحالی و کسالت را بهان کرده بهمان رفتن شوهرش که دبیر مملکت بود بلور اکتفا کرده و خود در خانه مانده بود. اما چون کاترین بارون دسو را دید که تنها و بی‌همراهی زنش مجلس آمده از مسبب پرسید گفتند که مادام دسو اظهار کسالتی نموده است و چون مادام دسو از محارم خاص و مقربان ملکه بود که بسیار دوستش میداشت و عزیزم شارلوت بوی خطاب میکرد نبودن او را مناسب ندیده فورا دوکلمه دستخطی نوشته و مشارالیها را احضار نمود که فی‌الفور اطاعت نموده و حاضر مجلس گردید. هنری نخست چون دید که بارون تنها مجلس آمد دلگیر شد بعد عدم حضور معشوقه را غنیمت شمرد که بفراغت و خاطر آسوده در مجلس حرکه نماید و با مارکریت امشب که شب عروسی است بطوریکه رسم است رفتار نماید و از عهده تکالیف و لازمه تشریفات برآید. پس مصمم شد که بطرف عروس رفته خوش آمدی بگوید و اظهار محبتی نماید در این اثنا که بطرف مارکریت روان بود ناگاه در یکطرف مجلس دید که مادام دسو چون افتاب طلوع کرده و جمعی از جوانان مجلس او را دوره نموده هر یک بزبانی او را خوش‌آمد گفته و بای صحبت میدارند. در مشاهده این حال و رویت غیرمترقبه معشوقه هم در مکان خود خشک شده از رفتارمانده لحظه متفکر شد بعد بفرمی ثابت بطرف معشوقه روی کرده و از مارکریت منصرف شده و بانسمت رفت. و کورتیزانها و ندما و خوش‌آمدگویان پادشاه ناوار چون میل شاه خود را بطرف معشوقه ماه رو شارلوت طناز دیدند از دور مارکریت آفتاب طلعت پاشیده از عقب شاه ناوار روان گردیده با هنری وقتی بنزد مادام دسو رسیدند که دوک دکیز با مارکریت ان دو کلمه مکالمه را بزبان لاطین آهسته کردند و هنری ندید. شاه ناوار با معشوقه چون ملاقات نمود بزبان فرانسه اگر چه خالی از لهجه کاسکون نبود بنای صحبت گذاشت و این صحبت علی روس‌الاشهاد بی‌باکانه و آشکار بود. هنری گفت آه ماه من آمدی در هنگامیکه من مایوس از دیدار شما بودم که گفتند خدای نخواسته کسالتی داری – مادام دسو در جواب گفت اعلیحضرت شما میخواهید که بمن بفهمانید که امید دیدار من بقدری در انحضرت عزیز و خوش است که ناامیدی از این دیدار ناگوار و تلخ میباشد که خاطر مبارک را باعث ملال میگردد – هنری پاسخ داد که بخون مسیح سوگند که در نزد من چنین است که گفتی. آیا نمیدانی که تو افتاب تابان روز منی و ستاره درخشان شبم هستی؟ سخن درست گویم و هم‌اکنون خود را در تاریکی سخت میدیدم و جهان در نظرم تیره و تار بود که ناگاه افتاب جمالت طلوع کرد و ان ظلمت زایل گشت و عالم بچشم روشن گردید. – گفت شهریایرا پس مرتکب خلافی شده و کار بدی کردم که آمدم – هنری متعجبانه نگریست و گفت از این سخن چه مقصود داری و چه میگویی عزیزم؟ - گفت میخواهم عرض نمایم که وقتیکه شخصی مالک زیباترین و خوشگلترین خانمی در عالم شد و بهترین و طنازترین زنان فرانسه را صاحب گردید غایت آرزو و نهایت آماش این خواهد بود که چراغها خاموش شود و روشنایها برطرف گردد تا در تاریکی دست در آغوش محبوبه نماید و از وصالش کامیاب شود و نیکبخت گردد – گفت عزیزم تو خوب میدانی که نیک‌بختی که می‌گویی از بهر من در دست تنها یک شخصی است که ان شوخ عیار بیچاره هنری را دست انداخته و بروزگارش میخندد. – گفت اوه برخلاف. انشخص که میفرمایید گویا بنده باشم که بعکس گمانم چنین است که ملعبه و طرف تمسخر و خنده پادشاه ناوار شده‌ام.

هنری از این درآمد سخن متوحش شده و مضطرب گردید. بعد فکر کرد که این خشم دروغی و بنا بر ظاهر است که خشم معشوقکان را پرده و روپوش عشق نامیده‌اند پس گفت – عزیزم شارلوت بناحسابی بر من تعرض میکنی و نمیدانم که دهانی باین خوشگلی چگونه شده که اینطور سخنان ناگوار و ناحساب میگوید. گمان میکنی که این من بودم که زن گرفتم و این منم که از برای خود عروسی میکنم؟ اه نه ابدا وانتر-سن- غری (کلمه مهملی که هنری عادت داشت در مواضع قسم و غیره میگفت که کلمه مستقلی در ترجمه یافت نشد پس بهمان لفظ بعینه نوشته گردید.) این من نبودم و نیستم. – مادام دسو گفت پس در اینصورت من بودم که برای شما عروسی کرده و زن گرفتم. – هنری گفت با این چشمهای نازنین قدری دورتر بین تا معلومت شود که این هنری د ناوار نبوده که مارکریت دوالوا را نکاح نموده – گفت پس این کدام کس است که فاعل این عمل گردیده؟ - گفت بخون مسیح سوگند که این مذهب پروتستان بود که بپاپ شوهر نمود والسلام. – گفت نه خیر نه خیر شهریارا من فریب فرمایشات شما را نمیخورم. اعلیحضرت شما مادام مارکریت را دوست دارید و در این باب ملامتی ندارم خدا نخواهد که چنین ناحسابی از من سربزند زیرا که ایشان خوشگلتر از آنست که محبوب نباشد. هنری متفکر شده و در اثناییکه فکر میکرد یکنوع تبسمی در گوشه لبهای او ظاهر گردید. و گفت بارون چنان مینماید که با من سرجنگ دارید و پی بهانه میگردید خوب حال ببینم تو از برای من چه کردی که بملاحظه ان من از نکاح مارکریت دست بردارم و بخاطر تو اینکار را نکنم؟ در حقیقت هیج. و هر وقت طالب مواصله شدم به ناامیدی برگشتم. – گفت اکنون که زن گرفته‌اید با من ستیزه میفرمایند – گفت آه من او را گرفتم بجهته این که شما مرا دوست نمیداشتید – گفت شهریارا اگر انرا که شما طالب بودید من بعمل می‌آوردم بایستی یکساعت بعد از این میمردم – هنری متعجبانه گفت یکساعت بعد از این چه معنی دارد و چرا میمردی؟ - گفت از شدت حسد. زیرا که یکساعت بعد از این ملکه ناوار خانمهای خود را و اعلیحضرت شما نجبای خود و اصلزادگان را اذن مرخصی داده و خانه را خلوت مینمایید و من از حسرت میمردم – گفت واقعا این خیال تو را گرفته و مشغول دارد عزیزم؟ - گفت من چنین نگفتم من عرض کردم که اگر شما را دوست میداشتم مشغولیه من فراوان میشد. – هنری گفت اگر شاه ناوار امشب اصلزادگان خود را اذن مرخصی ندهد و خلوت نکند چطور؟ - مدام سو بتعجب بهنری نگریسته و گفت اعلیحضرتا شما چیزی میفرمایید که محال و باورکردنی نیست. – هنری گفت از برای این که شما باور نمایید چه باید کرد. – گفت برای اینکار برهانی لازمست که بمن بدهید. و این برهانرا هم شما نمیتوانید که بمن بدهید. – هنری نگاهی که از عشق افروخته بود بوی کرده و گفت چرا چرا نمیتوانم. برخلاف با کمال پاکیزگی میتوانم و خوب هم میتوانم. – مادام دسو چشمها را پایین افکنده و صدا را پست نموده و گفت اعلیحضرتا محال است که چنین عملی را بتوانید صورت بدهید. نمی‌فهمم که چه گونه از چنین نیکبختی و سعادت شما دست بر داشته و کف نفس خواهید فرمود. – گفت عزیزم در این مجلس و در اینمکان چهار نفر هنری هست یکی هنری برادر شاه که دوک دوالانسون باشد و دیگری هنری دکونده. و یکی هم دوک دکیز و چهارم بنده شما شاه ناوار. و اگر امشب را تمام من در نزد شما باشم مطمئن میشوی که هنری دناوار بخانه دیگری نبوده – گفت اوه اعلیحضرتا اگر چنین کاری میکردید! – گفت بشرف اصلزادگی قسم که خواهم کرد. مادام دسو چون این وعده را شنید چشم را اشک‌آلود ساخته سر را بالا کرده و بروی هنری با غنج و دلال تمام تبسمی کرد که دل این شاهزاده جوانرا پر از مسرت و امید ساخت – هنری گفت حالا ببینیم اگر چنین کاری کردم چه خواهید کرد؟ - گفت در انصورت خواهم گفت که شما حقیقت مرا دوست میداریم. – هنری گفت وانتر-سن – غری پس شما از حالا بگویید زیرا که این محقق است بارون. – مادام دسو گفت نمیدانم چه کنم؟ - هنری گفت شما دور خود را خالی کرده و خانه را خلوت سازید که من در خدمتگذاری حاضرم – گفت من خدمتکاری بنام داریول دارم که از او خاطرجمع میباشم که اگر قطعه قطعه نمایند بروز امری از او داده نمیشود. که در حقیقت گنجی است که قیمت ندارد. – هنری گفت بخون مسیح که چون شاه فرانسه شدم چنانکه منجمین خبر داده‌اند این دختره را از مال دنیا مستغنی خواهم کرد. شارلوت تبسم کرد زیرا که در همین ایام این احکام منجمین زیاد معروف شده بود. – گفت حال از این دختره در ازای اینمرحمت چه خدمت میخواهید؟ - گفت بسیار چیز مختصری از برای او که تمام نتیجه در حقیقت از برای خود من است – گفت بفرمایید گفت منزل شما در بالای عمارت من است؟ - گفت آری – گفت بگوی بداریول که در پشت در باشد چون من سه بار آهسته در را زدم در را بگشاید تا من آمده و بر شما مدلل سازم که امشب را تمام در خدمتگذاری شما خواهم بود. مادام دسو لحظه سکوت کرده و بعد چون اینکه میخواهد ببیند که کسی بوی گوش نمیدهد بطرفی که ملکه بود متوجه شده و لحظه چشم بچشم ملکه دوخته و اشاره در میانه کاترین و مادام دسو مبادله شد. و این زمان اگر چه قلیل بود لیکن انقدر کافی شد که هر دو مقصود و مطلب همدیگر را فهمیدند پس شارلوت بلخی شیرین و دلکش و بعشوه و نازی هر چه خوشتر بهنری گفت کاش میتوانستم اعلیحضرت شما را با مواعید دروغ مالک شده و نگهداری میکردم. – گفت عزیزم هر چه توانی در دلداری سعی کن . . . – گفت بجان خودم که هر چه توانستم مقاومت با عشق شما کردم دیگر چه کم نمیتوانم – هنری گفت حال خود را مغلوب ساز که معشوقه هر چه مطیعتر باشد عاشق را بیشتر مسخر دارد – شارلوت سبک صحبت را تغیری داده و گفت اعلیحضرتا من وعده شما را درباره داریول فراموش نمیکنم و در خاطر دارم تا روزی که پادشاه فرانسه شوید. هنری از اینکلام که ضمنا وعده وصل داشت زیاد اظهار مسرت نمود. و این اظهار بشاشت درست همان وقت بود که مارکریت زبان لاطین بدوک دکیز میگفت که امشب هم مثل سایر شبها بعادت دیرین. اینوقت هنری از مادام دسو خداحافظ گفته با دل شاد و خرم دور شد بهمان طور که دوک دکیز با خوشحالی تمام باشاره چشم از ملکه ناوار وداع کرده و جدا گردید. یکساعت بعد از این دو واقعه که ذکر نمودیم شاه شارل نهم و ملکه مادر شاه باطاق خود رفتند و مجلس کم‌کم خالی شده و غالیرها تهی میشد امیرال و پرنس کونده بهمراهی چهارصدنفر از جوانان و اصلزادگان هوگنو از مجلس بیرون آمده و بمنازل خود رفتند در حالتیکه مردم در دیدن انها بر آشفته و میغریدند و بر انها بد نگاه میکردند. بعد دوک دکیز با آقایان و متشخصین لورین و روسای کاتولیک بیرون آمده و راه منازل خود را در پیش گرفتند و از هرجا که عبور میکردند عامه برانها آفرین گفته و صدا بزنده باد بلند میکردند. اما مارکریت دوالوا هنری دناوار و مادام دسو همه میدانند که در لور منزل داشتند و در همان عمارت سلطنتی میخوابیدند.