پرش به محتوا

لارن مارغون (جلد اول)/فصل ۱۹

از ویکی‌نبشته
لارن مارغون (جلد اول) از الکساندر دوما
فصل ۱۹

از برای عبور از اینطرف شهر بانسمت در انتاریخ که اینقصه را میگویم غیر از پنج عدد پل نبود که یکی از انها از سنگ بود و چهار دیگر از چوب که پل سنت میشل در شمار پنج پل مزبور بود. و غیر از این پلها کلکها نیز در مواضع دیگر برای عبور بود که بیکنوعی عوض از پل میگردید. و در روی این پلها خانها ساخته بودند که مردم منزل داشتند. بشرح و تفصیل این پلها نمیپردازیم که هر کدام جداگانه قصه و حکایات دارند عجاله کلمه چند از پل سنت میشل میگویم که پل مزبور در سال هزار و سیصد و هفتاد و سه از سنگ بنا کرده بودند. و در سی و یکم ژانویه سال هزار و جهارصد و هشت آب رودخانه طغیان نمود و نصف بیشتری از پل را خراب کرد که در سال هزار و چهارصد و شانزده از چوب ساختند و در شب شانزدهم دسامبر هزار و پانصد و چهل و هفت باز طغیان آب خراب کرد و بیست و دو سال قبل از تاریخ ابتدای این حکایت مجددا پل مزبور را ساختند در میان خانهاییکه در روی این پل ساخته شده بود خانه بود دو طبقه و مزین که در پیشاپیش او اینطور نوشته بودند. رنه فلورانتین عطرساز علیا حضرت ملکه مادر شاه. اینخانه با وجود اینکه چفت و کلون مستحکمی داشت که شبها از حمله و هجوم دزدان محفوظ باشد. موجب وحشت و هراس مردم شده بود که از اینخانه شبها میترسیدند که میگفتند اینجا مسکن جادوگران و منزل ارواح خبیثه و ماوای شیاطین است که در عبور از محاذات اینخانه چشم پوشید و راه را کج میساختند چنانکه همسایگان اینخانه از یسار و یمین از روزیکه رنه فلورانتین در انجا مسکن کرده بود منازل خود را تخلیه کرده و رفته بودند. مع هذا باز بعضی از مترددین که شب دیروقت از برابر انخانها میگذشت از شکاف در روشنایی دیده و بعضی صداها می‌شنیدند که شبیه بود بناله و فریاد. و نمیدانستند که اینها کیستند و چرا مینالند آیا اینخانهای جنبین خالی است یا مسکونست از طایفه بشر یا شیاطین و جنسی دیگر از مردمان ایندنیا یا دنیای دیگر. و بجهته اینکه رنه همشهری کاترین و طرف التفات و مرحمت ایشان بود. مردم کمال احتیاط از او داشته و جرات شکوه یا شکایتی یا غمز و سعایتی از او نداشتند حال اگر قاری محترم ما از کسانی نیست که معتقد عقاید باطله باشد بجادو و جادوگر اعتقاد ندارد و از این اباطیل وحشتی ندارد. با ما قدری بیاید و داخل مسکن رنه گردد. دکان طبقه سفلی پس از ساعت هشت عصر بسته شده و تاریک و خالی از سکنه بود تا فردا خیلی دیر. بعد از گشودن ایندکان در انجا خرید و فروخت میشد بعضی عطریات و روغنها و غیره. و دو نفر شاگرد بود که چیز میفروختند و انجا نمیخوابیدند و میرفتند در کوچه کالاندر منزل داشتند و روزها صبح میآمدند و در جلو دکان انقدر راه میرفتند تا در دکان گشوده میشد. و از این دکان دو پله بود که بطبقه بالا راه داشت. و در طبقه بالا باطاقی میرفت که ببزرگی همین اطاق پایین بود. الا اینکه از وسط بواسطه فرشی که انداخته بودند بدو حجره جداگانه مفروز شده بود. در آخر حجره اول دری باز میشد که میرفت بپله بیرون. در جنب حجره دوم دری گشوده میشد که میرفت بپله مخفی الا اینکه این در نمایان نبود زیرا که در برابر او گنجه فرنگی بلندی نهاده بودند که او را مستور داشته بود که بحیله مجهول راه باز میشد و بسته میگردید و کاترین از این حیله مطلع بود و این در مخصوص بود از برای آمد و رفت ملکه مزبوره. و در پشت در میایستاد و سوراخهای مخفی که در گنجه بود چشم و گوش بر انها نهاده داخل اطاقرا میدید و انچه میگفتند می‌شنید. و دو در دیگر آشکار و نمایان باز میشد با پنجره دوم. که یکی میرفت باطاق کوچکی که از سقف روشنایی میگرفت و چیزی در این اطاق نبود الا تنوری بزرگ مشحون بقرع و انبیق که اعمال شیمی و تقطیرات در انجا بعمل میآمد. و در دیگر گشوده میشد بحجره دیگری که بالمره تاریک بوده و روزنه نداشت و فرشی و مبلی نبود. و یکنوع محرابی از سنگ ساخته بودند.

بدیوار میخها کوبیده و اسبابهای مختلف‌الشکل آویخته بودند. و در یک گوشه دو قطعه مرغ سیاهی از پایها بسته بودند که پر میزدند. اینحرم شریف تفال و تطیر بود که احکام حال و استقبال و خوشبختی و بدبختی و غیرذلک در اینجا بیان میشد. حال برگردیم باطاق وسط و اطاقیکه دو حجره داشت. و این اطاقی بود که اشخاصی که بمتر رنه رجوع داشتند در انجا پذیرایی میشدند. و اشیا چند که قلوب را مشمئز و حواسرا مضطرب میکرد در انجا مشهود میشد که منسوب بود بجادوگران و اثاث‌البیت ایشان محسوب میگشت از قبیل کله مرده و اجساد مومیایی مصرتن و غیره که کلا در نظر عوام از قبیل اشیایی بود که موحشه بود که غیر از سحره و جادوگران را نبود. و تمام اینها روشن میشدند بواسطه دو لامپی از نقره که قندیل وار از سقف آویخته بود و روغنی معطر که بوی خوشی میداد در وی میسوخت و روشنایی زرد رنگ نشر میکرد که بر وحشت مکان و هولناکی مقام میافزود. رنه در اطاق وسط در حجره دوم دستها را ببغل نهاده و سر بزمین افکنده و فکر میکرد و بسرعت تمام راه میرفت و گاهی سر را تکان میداد. ناگاه در مقابل شیشه ساعت ریگی ایستاده و گفت به به چه غفلتی کرده‌ام و ساعت را زیر و بالا نکرده‌ام نمیدانم چه مدتی است که ریگ تمام شده و گذشته است بعد بماه نظر کرد که از ابر بیرون آمده بود. و با خود گفت ساعت نه است اگر خواهد آمد علی‌الرسم باید همین وقتها یعنی تا یکساعت یا یکساعت و نیم بیاید. پس وقت خواهد بود از برای همه کار. اینوقت بعضی صدا شنیده شد در روی پل. پس رنه گوش بدهان لوله گذاشت که یکسرش بخارج و کوچه منتهی میشد. و گوش داد و گفت نه این صدای پای او نیست و صدای پای انها هم نیست این صدای پای مرد است که بدرخانه من ایستادند و اینجا میآیند. اینوقت در خانه را زدند رنه بتعجیل پایین آمده گفت چه کسی است؟ شخصی گفت لازم است که نام خود را بگویم؟ - رنه گفت لازم است – گفت بنده را نام کنت آنیبال دکوکوناس است. و دیگری گفت من هم کنت لراک دلامول هستم – رنه گفت تامل نمایید آقایان که الآن در را باز میکنم. پس در را گشود و وارد شدند و در را دوباره بست و انها را از پله بیرونی بالا برده و بحجره دوم داخل نمود. چون داخل شدند مول را اضطرابی دست داد که انچه سعی میکر که تسکین بدهد نمیشد و سخت میلرزید در زیر بالاپوش نقش صلیبی کشید. اما کوکوناس مشغول ملاحظه مکان شده بدقت همه جا را ملاحظه نموده و در حجره را خواست بگشاید که رنه دست او را گرفت و گفت اصلزاده محترم من کسی که بملاقات من میآید حق تجاوز از اینجاییکه او را نشانیده‌ام ندارد – کوکوناس گفت چنین باشد اما محتاج بنشستن هستم پس بنشینم. و در روی صندلی نشست مدتی سکوت شد. رنه هم منتظر بود که انها اظهار مطلب نمایند. بعد از لحظه که کوکوناس نفس میزد زیرا که هنوز بالمره چاق نشده بود گفت متر رنه شما شخصی با اطلاع هستید آیا من همینطور خواهم ماند یعنی دو قدم که راه بروم اینطور باید نفس بزنم – رنه پیش آمده و گوش داد بصدای تنفس او بعد گفت نه چنین نخواهد ماند و چاق میشود مطمئن باشید – کوکوناس گفت ممنون شما شدم که مرا خوشحال کردید. بعد مجددا باز سکوت شد. رنه بعد از تامل لحظه پرسید که دیگر چیز دیگری نمیخواستید بفهمید؟ - کوکوناس گفت چرا میخواستم بفهمم که من بدرستی عشق دارم یا نه؟ - رنه گفت عاشق هستی. – گفت از کجا میدانی؟ - گفت از انجا که میپرسی – گفت موردی گمان میکنم که راست میگویی اما برکه؟ - گفت برانکه این قسم را از برای او یاد کردی – کوکوناس گفت مول تو بگو. مول سرخ شده و شرمنده شد و چیزی نگفت رنه گفت خجلت از برای چه تو هم بگوی انچه میخواهی و برای چه منفعل میگردی.؟

مول گفت که مسیو رنه من چون رفیقم نمیپرسم که آیا عشق دارم یا نه زیرا که میدانم که عاشقم. اما میپرسم که معشوقه هم مرا دوست دارد یا نه. زیرا که انچه را امید داشتم بر نفع من باشد. حال مشاهده مینمایم که بر ضرر من شده – رنه گفت شاید انچه لازمه اینکار بود و باید میکردی نکردی – مول گفت چه چیز بکنم غیر از انکه با احترام بخانمی که معشوقه من است بفمانم که او را دوست میدارم – رنه گفت میدانید که غالبا این اظهارات بیثمر میمانند – گفت پس باید ناامید شد؟ - رنه گفت نه نباید ناامید شد. و استعانت بعلم برد. در طبع انسانی بعضی نفرتها هست که باید بر انها غلبه کرد و بعضی میلها میباشد که باید انها را تحریک نمود. میدانید که آهن بالذات مغناطیس نیست اما بصنعت و علم او را مغناطیس میتوان کرد که آهن را جذب نماید – مول کفت راست است لیکن من از طلسمات و اعمال سحریه طبعا بدم میآید – رنه گفت در صورتیکه چنین است پس اینجا چرا آمدی؟ - کوکوناس گفت طفلانه پرسش نمایم. آیا شما میتوانید شیطان را بمن بنمایید؟ - رنه گفت نه مسیو لکنت – گفت افسوس مسیو رنه. که اگر شیطان را میدیدم دو کلمه بوی میگفتم که موجب جرات و جسارت مول میشد. – مول گفت اینطور باشد حال در اصل مطلب سخن گویم. حال بگویید که صورت معشوقه را میگویند که از موم درست مینمایند و بعضی افسونها بر او میدمند و اعمال سحریه بعمل میآورند حاصلی و ثمری دارد و سود می‌بخشد یانه؟ - گفت صحیح است بطوریکه تخلف نمیکند – گفت ضرری و زیانی بمزاج و شخص محبوبه که نمیرساند؟ - گفت مطلقا باکی نخواهد داشت. – گفت در اینصورت پس امتحان نمایم- گفت میل داری که بفهمی با چه کسی سر و کار داری مسیو دلامول؟ - گفت باین آرزون میمیرم در اینوقت دستی بدر کوچه زدند اما بقدری آهسته و ملایم که کسی غیر از رنه نشنید و او هم بجهته اینکه گویا منتظر بود. – گفت اکنون بخوان محبوبه خود را و او را دعوت کن . مول زانو زد چنانکه نام مقدس را میخواند و مشغول شد بدعوت محبوبه. رنه فرصت کرد و گذشت بقسمت اولی مکان و از پله مخفی فرود آمد و زود بچابکی برگشت و انوقت صدای پای خفیفی آمد که بسبکی در روی تخته فرش راه میرفتند. مول چون از دعوت فارغ شد برخواست و رنه را دید که صورتی از موم در دست دارد که بالاپوشی بر او پوشانیده و تاجی بر سرش نهاده. خطاب بمول کرده گفت آیا عزم داری که این محبوبه سلطنی خود را همیشه بخواهی و میل داری که محبوب او باشی؟ - گفت آری بر این عزمم اگر خود میرود سر. و جان در سر اینکار ببازم. رنه گفت بسیار خوب و قطره چندی از آفتابه آب بدست ریخته و کلماتی چند بزبان لاطین تلفذ نموده و آب را افشاند بسر و صورت ان تمثال مومی و گفت تو را مارکریت نام نهادم و دل تو را از محبت مول انباشتم. و تخم عشق او را در دل تو کاشتم. پس کاغذی سرخ گرفته و خطی چند بسریانی در روی او کشید و سوزنی از فولاد از ان کاغذ گذرانیده و سوزن را بدل صورت فرو برد. عجب انکه قطره خونی ظاهر شد پس کاغذ را سوزانید و حرارت آتش سوزانرا گرم کرده و قدری از موم آب شده و خون را نیز خشکانید. رنه گفت بقوه امتزاج طبیعی حرارت عشق تو همینطور دل زنی را که دوست داری سوراخ کرده و میسوزاند. کوکوناس باطنا تمسخر میکرد و در پیش خود بر عقل مول میخندید. اما مول براستی عشق داشت چشم بصیرتش پوشیده شده و از صمیم قلب باور کرده عرق سردی از بیخ مویهای او قطره قطره بیرون میریخت. انگاه رنه گفت لبها را بلبهای تمثال بگذارد بگو. مارکریت من تو را دوست دارم بیا مارکریت. مول اطاعت کرد. همانوقت صدای در اطاق دوم شنیده شد که باز گردید. و صدای پایهای خفیف مسموع شد. و کوکوناس از انجا که متجسس بود و اعتقاد بر این مقولات نداشت خواست تا پرده را بالا بکند ترسید که رنه مانع شود چنانکه گشودن در مانع شد. پس خنجر را کشید و آهسته پرده را قدری پاره کرد و چشم بر سوراخ او نهاده و فریادی زد. و صدای دو زن بر فریاد او بفریاد خودشان جواب دادند.

مول که تمثال مومی را که در دست داشت میخواست بیندازد که رنه گرفت. گفت بکوکوناس چه خبر است؟ - کوکوناس گفت خبر این است که دوشس دنور و مادام مارکریت در پشت این پرده حاضرند. – رنه تبسمی تند و تلخ کرده و گفت ای بی‌اعتقاد هنوز بقوه افسون و امتزاج طبیعی باور نداری؟ - مول که ملکه را دید بجای خشک ماند. و کوکوناس هم چون دوشس را دید لحظه مبهوت گردید. مول تصور داشت که سحر رنه روح و مثال مارکریت را احضار کرده واینکه می‌بیند طیف مارکریت و صورت و نبمیه ایشان است. و کوکوناس هنوز دری را که اینها از ان در داخل شده بودند و نیمه باز مانده بود میدید و سر این خارق عادت و عله این معجزه را میفهمید. پس در اثناییکه مول مبهوت و متحیر مانده و چنان آه میکشید که سنگ را میترکاند کوکوناس بعضی سوالات فیلسوفی با خود کرده و مسئله بر وی کشف گردید. و از سیمای دوشس و تبسم مارکریت درک مطلب کرده و فهمید که شخص از برای دوست خود میتواند بکند و بگوید انچه را که از برای خود جرات نمیکند پس یکسر رفت به پیش مارکریت و در حضور ملکه زانو زده و گفت مادام هم‌اکنون بنا بر خواهش دوست گرامی من دلامول متر رنه. احضار کرد صورت و همیه شما را. و با کمال تعجب دیدم که طیف شما بهمراهی جسم کسی که در پیش من بسیار عزیز است حاضر شد. حال ای روح و طیف علیا حضرت ملکه ناوار از مشا درخواست میکنم که باین جسمی که همراه دارید بفرمایید تا بانطرف پرده بگذرند. – مارکریت خندید و اشاره نمود بهنریت که بدانسوی پرده بگذرد – کوکوناس گفت دوست عزیزم مول گوش فرا دار و بقدریکه در قوه داری فصاحت و بلاغت بخرج بده و بفهمان بجسم مادام لا دوشس دنور که من فدوی وفادار و غلام جان نثار ایشان هستم. مول تاملی کرد. کوکوناس گفت عزیزم انچه میگویم بکن. و برنه نیز گفت شما هم زحمت بکشید و نگذارید کسی ما را مزاحمت برساند. رنه اطاعه کرد. – مارکریت بکوکوناس گفت موردی مسیو تو شخص صاحب عقل و هوش هستی گوش میدهم چه مطلب داری بگوی – کوکوناس گفت انچه من بشما میگویم ای طیف ظریف و ای روح لطیف بجسم نازنین خود بگویید که ایندوست بیچاره من مول مسکین را بنظر رحمت دیده و التفاتی در حقش بفرمایید. و اگر شما با جسم و بدن خود در اینجا بودید من هرگز این جسارت را نمیکردم و چنین سخنی بدختر هنری دوم و خواهر شارل نهم و زن هنری شاه ناوار نمیگفتم. اما چون شما روح مجرد هستید و کبر و غرور در مجردات نیست و از غیظ و غضب و سایر آلایش و نقایص ارضیه عاری و مبرا هستید. روح ابدا متغیر و غضبناک نمیشود و بخشم نمیآید در صورتیکه بایشان گویند که شما را دوست میداریم. پس ای روح مجرد از بدن لطیف خود درخواست نمای که این مول بدبخت را دوست دارد. این بیچاره را که چقدر مشقتها کشیده گاهی شمشیر رفیقش یکوجب بجوفش فرو میرود. و گاهی بآتش عشق تو میسوزد. اگر تو روح مجردی و تلفذ نمیتوانی اقلا برویش بخند و اشاره نما که موجب مسرت این بدبخت شود. موردی خواهش مرا بپذیر و الا این شمشیر خود را بشکم متر رنه فرو مینمایم تا او که اینقدر قدرت دارد و بر ارواح اینقدر مستولی است از روح محترم شما درخواست نماید که عرایض مرا قبول فرمایند.

در این خاتمه کلام کوکوناس مارکریت دیگر خودداری نتوانست بی‌اختیار خندید و دست خود را بکوکوناس داد که او نیز اندست ظریف را در دست خود گرفت و مول را اینطور صدا زد که ای روح دوست من مول تو هم علاقه بدن را بگسل و داخل مجردات شو و بمجمع روحانیان در آی و شتاب کن و باینجا بیا. – مول متحیر و مبهوت با کمال اضطراب پیش آمد. کوکوناس سر او را گرفته و پیش آورد گفت تو هم روی خود را بگذار بروی این دست لطیف و روی مول را وصل کرد بدست مارکریت و دیرزمانی اینطور نگهداری نمود که هیجکدام نخواستند از هم جدا گردند. مارکریت متصل تبسم میکرد. لیکن دوشن بهیجوجه تبسم نمیکرد زیرا که از این فقره که کوکوناس کار مخصوص خود را ترک کرده و مشغول کار مول شده از برای او تلاش میکند دلگیر شده و غرق رشک و حسدش بحرکه آمده بود. مول ملتفت شد و دید که دوشس ابرو در هم کشیده و از حالت طبیعی بیرون رفته و بر خود میلرزد. پس رفیق خود را در خطر دید در فکر اصلاح کار افتاد. از جای برخواسته و دست مارکریت را در دست کوکوناس نهاده و آمد دست دوشس را گرفته و زانو بر زمین گذاشته و چنین خطاب کرد. ای نیکوترین نیکوان و ای محبوبترین دلبران بر این دلیر شجاعان و پهلوان زمان انکه با همه دلیری ذلیل و خاکسار شماست و از عشق تو شبانه روز نالان است و از آرزوی وصال تو همواره گریان بحدیکه بمن میگوید که اگر محبوبه رام نشد و معشوقه بکام نگشت مستدعم که شمشیر خود را دوباره بر دل من فرو کنی و خلاصم سازی که زندگی بی‌معشوقه بکارم نمیآید. رحمی بوی نمای و تبسمی برویش بفرما تا روحش بپرواز آید و سر قدم ساخته و نقد دل بکف نهاده نثار حضورت نماید. و هم اکنون منتظر نگاه است و چشم براه هنریت بعد از گوش دادن بدقه بکلام مول برگشت و متوجه کوکوناس گردید که ببیند آیا انچه مول میگوید. مطابق است با آثار سیمای کوکوناس. گویا مطابق یافت و دید انچه را میخواست پس تبسمی کرده و گفت آیا انچه میگوید راست میباشد و صحیح است؟ - کوکوناس گفت موردی. صحیح نباشد پس چه است.صحیح است مادام. درست است عمرم. راستست عزیزم. – دوشس گفت در انصورت پس چرا معطل مانده و نمیآیی. زود بیا که دیرم شد. کوکوناس دیگر نگذاشت که تکرار مطلب بشود بچابکی و چالاکی خود را بپای معشوقه رساند و از انطرف مارکریت اشاره بمول کرد که خود را بآغوشش افکند. مشغول بوس و کنار شدند پنجدقیقه دو عاشق و معشوقه گرم صحبت بودند که ناگاه متر رنه داخل شد و انگشت بر لب نهاد و امر بسکوت کرد. و همانلحظه از درون دیوار صدای کلیدی شنیده شد که بسوراخ قفل داخل شد. و دری گشوده گردید. مارکریت متغیرانه گفت وقتیکه ما در اینجا هستیم گماندارم که کسی را حق ان نباشد که بیاید. – رنه سر بگوشش نهاد و گفت حتی ملکه کاترین هم! در استماع این سخن مارکریت از جای جسته و دست مول را گرفته از پله خارجی فرود آمد و هنریت با کوکوناس هم از پی انها بسرعت رفتند.