لارن مارغون (جلد اول)/فصل ۱۸

از ویکی‌نبشته
لارن مارغون (جلد اول) از الکساندر دوما
فصل ۱۸

مدتی این دو جوان سر عشق خود را ازهم پوشیده داشته و در سویدای دل خویش نگهداری کرده آخر نتوانستند که با دعوی دوستی و یگانگی بهمدیگر این سر را از هم پنهان دارند پس گفتند و بذکر محبوبه صفایی و رونقی بصحبتهای خود دادند دوستی را با محرمیت کامل و مستحکم نمودند که یکی به پرنسسی و دیگری بملکه عاشق شده و معشوقه از این سنخ دارند. و میدیدند که با رفعت مقام و بلندی مکان معشوقه دست رس انها که تنها اصلزاده ساده پیش نیستند قریب بمحالست. مع هذا باز امید داشتند که دست وصال بدامان معشوقه برسانند. زیرا که امید در دل انسانی احساس است که ریشه را تا بجاهای دور برده است. و بسیار دیر ناامید میشود. و بر حسن و جمال خود نیز اعتمادی وافر داشته و متصل با آمینه خود گفتگو نموده خود را سزاوار هم آغوشی معشوقه میدیدند غیر از اینها مشاهده میکردند که شخصی مجهولی در غیب از انها مراقبت کامل دارد چنانکه چون از بستر ناتوانی برخواستند و توانستند در اطاق راه بروند هر کدام در پهلوی خوابگاه خود لباسی خانگی یافتند که برداشته و پوشیدند. و چون ممکن شد که لباس در بر نمایند صبح که از خواب برخواستند در روی صندلی هر یک پهلوی خوابگاه خویش یکدست لباس تمام از پیراهن گرفته تا بالا پوش یافتند که بنا بر رسم و عادت زمان دوخته شده بود و باصطلاح. آلامود بود و در جیب بالاپوش هر کدام کیسه بود که مملو از پول یافتند که محتاج بخارج نباشند و معطل نمانند. پس این نیکوکار و حامی غیبی دوک دالانسون که در خانه او بودند نبود. زیرا که پرنس مشارالیه هیج یکمرتبه هم باطاق انها بعیادت قدم نگذاشت سهلست که هیج یکباریهم کسی را نفرستاد که پرسشی از احوال انها نمایید. پس یک امیدی در قعر ضمیر انها بود که این التفاتها و مراقبتها از جانب معشوقها باید باشد. پس هر دو با کمال بیقراری انتظار می‌کشیدند که کی از منزل بیرون خواهند رفت؟. مول زودتر و بهتر از کوکوناس چاق شده بود اگر میخواست مدتی بود ک از برای خود کاری ساخته بود لیکن ضمنا با خود عهدی داشته بودند که تنها پی هیج کاری نروند و حظ و نصیب خود را بهم پیوند داده بودند که از هم جدا نشوند. و قرار گذاشته بودند که دفعه اول که از منزل بیرون رفتند مخصوص باشد بر سه ملاقات. اول بدکتر نامعلوم که دوای او کوکوناس را چاق کرد. ملاقات دوم یعنی دیدار از مهمانخانه بل اتوال نمایند که اسب و خورجین و غیره از حوائج سفر در انجا مانده بود و بلاهوریر متوفی سپرده بودند. و ملاقات سوم را از برای رنه عطرساز ملکه مخصوص کرده بودند زیرا که شنیده بودند که او در بعضی علوم غریبه سررشته دارد و بخصوص بعضی جاده‌ها بلد است که میانه عاشق و معشوق تحبیب مینماید. تا از او بلکه چاره از برای درد خود نمایند و باستعانت او بلکه از معشوقه کامی حاصل نمایند. با بجمله دو ماه باین انتظار گذشت تا بالمره بر حاصل گردید. و در این مدت چند بار خواسته بودند که بیرون روند قراولی مانع شده و نگذاشته بود که تا اجازه از آمبروازپاره نباشد اذن ندارد بگذارد که انها بیرون بروند. باری تحصیل اذن جراح نیز نمودند و یکروزی از روزهای خوب پاییز این دو دوست دو ساعت بعد از ظهر دست هم را گرفته از لور بیرون شدند. مول همان بالاپوش معروف گل شفتالویی را که بهنگام مبارزت از برکنده و امروز بهنگام بیداری از خواب در پهلوی خوابگاه یافته بود در برداشت. و کوکوناس هم تنخواهی معتدبهی حاضر کرده بود از برای دکتر مجهول که دوای او او را در یکشب صحت بخشید بر خلاف علاج آمبرواز پاره که احتمال داشت که او را بهلاکت بکشاند – باری مول و کوکوناس دست همدیگر را گرفته از لور بیرون آمده و بقصد دیدار دکتر مجهول و غیره روانه شدند. در اثنای راه که از میدانگاه هاله میگذشتند بنایی هشت گوشه بطرز غریب دیدند که شخصی در روی ان ایستاده و بمترددین اشارات مضحک میکند و مردم بعضی میخندند و میگذرند و بعضی قطعه سنگی و پاره کلوخی بوی میاندازند و او نیز زبان خود را در آورده و چشمها را کج کرده و خود را بشکلهای عجیب بر انها مینماید و این همان دکتر بود. کوکوناس گمان کرد که مول او را آورده است محض از برای تماشا اینحرکات عجیب بعد از قدری ایستادن و تماشا خواست برود که مول گفت اینجا نه از برای تماشا آمده‌ایم بلکه کار دیگری هست همراه بیایید. کوکوناس همراه او رفت تا پهلوی دری که از انطرف بنای مزبور بود. و همان شخص در انجا ایستاده بود. چون کوکوناس و مول را دید شناخته و پیش آمد و باحترام سلامی کرد که کوکوناس آهسته از مول پرسید که این چه کسی است. مول گفت این همان است که دوای او تو را در یکشب چاق کرد. کوکوناس دست دراز کرد بطرف وی لیکن انشخص دست عقب کشید و پس رفت و گفت شما مرا نمیشناسید و الا دست بمن نمیدهید اول به شناسید بعد دست بدهید. – کوکوناس گفت اگر شیطان هم باشید چون مرا چاق کرده‌اید لامحاله دست بشما خواهم داد.

شخص گفت بنده مترکابوش جلاد معروف نقابه شهر هستم. کوکوناس فی‌الفور دست عقب کشید جلاد گفت حال دید که من حق دارم! کوکوناس گفت من بهر حال دست تو را لمس خواهم کرد. دست را فرا دار. – جلاد دست را پیش آورد کوکوناس مشتی مسکوک طلا ریخت در مشتش. جلاد گفت اوه پول! بسیار دوست میداشتم که دستت را لمس نمایم زیرا که پول فراوانست و دارم. اما دست اصلزاده که دست مرا لمس نماید ندارم. بهر صورت احسان شما را بمنت قبول دارم خدا شما را توفیق بدهد خانه آباد. – کوکوناس گفت خوشحال شدم که شما را شناختم این شما هستید که مقصرین را شکنجه و سیاست مینمایید پوست میکنید و پایشرا می‌شکنید و سرش را جدا میسازید و غیره؟ - گفت من اعوان دارم که مرا خدمت میکنند و من خود بنفسه اکثر اینکارها را نمیکنم. اما اگر اصلزاده چون شما و چون رفیق شما باشد ان امر دیگریست من خود مباشر تمام کارهای او میشوم. اینکلام کوکوناس و مول را اثری غریبی بخشید که مثل اینکه آب یخی در عروق و اعضایشان در حرکت آمد و بر خود لرزیدند. کوکوناس از خود منفعل شد که اینطور بلا سبب و بلاجهت خارجی بلرزه درآمد و بیم کرد خواست بشوخی این صحبت را تمام نماید گفت استاد کابوش با من شرط کن که چون قضا و قدر خواست که مرا نیز بدست شما سپارد از شکنجه و غیره انچه در حق من مقرر شده که مجری شود خود شما بنفسه مباشر عمل باشید و بدست اعوان خود ندهید – گفت بدیده منت دارم و قبول کردم – کوکوناس دست دراز کرد و گفت ایندفعه بگیر دست مرا لمس کن تا عهد و پیمان را استحکام دهیم. پس جلاد دست کوکوناس را گرفته و عهد نمود. مول دیگر پیش از این معطلی را لازم ندید دست کوکوناس را گرفته و روانه شدند – وقتیکه مول و رفیقش بموضع صلیب تراهوار رسیدند مول بکوکوناس گفت تصدیق میکنی که در اینجا بهتر و آسوده تر نفس میکشد تا در محل هاله – کوکوناس گفت تصدیق دارم و خوشحال هستم از اینکه دوستی از برای خود تحصیل کردم و با مترکابوش شناسایی بهم بستم. البته شخص را در همه جا دوستی باشد بهتر است. – مول خندید و گفت اگر چه در مهمانخانه لاهل‌اتوال باشد – کوکوناس گفت اوه. اما چه فایده که بیچاره لاهوریر کشته شد. خود دیدم که در پهلوی من بضرب گلوله تفنگ افتاد و همچنان افتاده بود که من از انجا نقل مکان کردم. اگر او را یکی از دوستان فرض نمایم از دوستانی خواهد بود که در ان دنیا خواهیم داشت. همچنان صحبت‌کنان آمدند تا رسیدند بکوچه آزبرسک و برابر تعرفه که مشهی است و مسافرین را اشتها میدهد. هر دو جوان منتظر بودند که وضع مهمانخانه را متغیر دیده و زن مهماندار لباس عزا در برو مشغول سوگواری و عملجات مهمانخانه کلا پریشان حال و غمناک و عزادار. لیکن برخلاف تصور ایشان مهمانخانه را با کمال رونق و شکوه و عملجات را در کار و مشتریها در آمد و رفت و زن مهماندار در کمال مسرت و نشاط میخرامد. – مول گفت اه بیوفا باین زودی شوهر کرد. و بیچاره شوهر را فراموش نمود بعد پیش رفته و گفت مادام ما دو نفر اصلزاده هستیم که بیچاره لاهوریر میشناخت. در این مهمانخانه گذاشته‌ایم دو اسب و دو خورجین که حال مطالبه مینمایم. – زن مهماندار قدری بدقت بر انها نگریسته بعد گفت آقایان شما را نشناختم. اگر میخواهید شوهرم را بخوانم و ببینم او چه میگوید. بعد بخادم مهمانخانه گفت غرغوار آقات را صدا کن. خادم رفت بداخل مهمانخانه – کوکوناس آهسته گفت بر شیطان لعنت که چقدر بر من گران میآید که ببینم اینخانه را که بایستی محزون و غمناک باشد اینقدر مسرور و خوشحال است بیچاره لاهوریر! – مول گفت اگر چه میخواست مرا بکشد اما صمیم قلب بخشیدمش.

هنوز این سخن را مول تمام نکرده بود که شخصی ظاهر گردید که دیگی در دست داشت که در ته دیگ پیاز سرخ کرده بود که با قاشق بهم میزد چون نزدیک آمد کوکوناس و مول هر دو بیکبار فریاد برآوردند. و بفریاد انها اینشخص برگشت و بر انها نگاهی کرده او نیز فریادی برآوره و دیگ از دستش افتاده و چیزی غیر از قاشق در دستش نماند. اصلزادگان فریاد برآوردند که مترلاهوریر! و مشار الیه نیز بانگ زد که مسیو کوکوناس و مسیو لامول! کوکوناس گفت نمردی! مهماندار شما هم زنده‌اید! – کوکوناس گفت من تو را دیدم که گلوله بتو خورد و صدای شکستن عضوی هم از تو شنیدم و تو را افتاده دیدم در میان خون که از دماغ و دهان و چشمهات جاری بود – متر لاهوریر گفت تمام انچه گفتی حق و صحیح است مثل انجیل. اما انچه گلوله خورد وشکست دسته ساطور بود که در بغل داشتم گلوله بروی ساطور خورده و نگذاشت اما دسته‌اش را شکست لیکن بسیار سخت خوردم بزمین که از دماغم خون جاری شد. این دو جوان در شنیدن اینکلام بقهقهه خندیدند. – مهماندار گفت آه آه! شما میخندید. پس معلومست نیت بد ندارید؟ - گفتند تو چطور مترلاهوریر دیگر از صرافت جنگجویی و دلاوری افتاده؟ - گفت آری آقایان من و نذر هم کرده‌ام که هیج آتشی نبینم مگر آتش مطبخ خودم. – کوکوناس گفت مرحبا و آفرین واقعا احتیاط همین است. باری مترلاهوریر ما در اصطبل شما دو راس اسب داریم و در اطاق شما دو عدد خورجین. – مهماندار گوش را خارید و گفت لعنت بر شیطان! گفتند خوب جواب چه شد؟ - گفت دو راس اسب گفتید؟ - گفتند آری در اصطبل. – گفت دو خورجین؟ - گفتند آری در اطاق نهادیم. گفت حقیقت اینست که شما مرا یقین داشتید که مقتول شده‌ام. چنین نیست؟ - گفتند آری – گفت پس شما اقرار میکنید و تصدیق دارید که چنانکه شما در حق من اشتباه کرده‌اید من نیز در حق شما مشتبه شده‌ام – گفتند یعنی تو نیز ما را مرده تصور کردی و خود را آزاد و بالمره با اختیار گمان نمودی. – گفت آری چنین است و من حالا میبینم که اشتباه کرده‌ام که خود را وارث شما تصور کرده بودم. حالا معلوم میشود که نبوده‌ام – گفتند یعنی اسبها را و خورجینها را بمصرف رسانیده – گفت نه خورجینها باقیست اما انچه در میانش بود نیز تلف گردیده – کوکوناس گفت مول بگو چه باید کرد این ملعون غریبی است مشکل بتوانیم از چنگ او چیزی برآریم؟ بهتر نیست که دو نیمش نماییم؟. این تهدید گویا در مزاج مهماندار اثر کرد. و بعجز درخواست نمود و گفت میشود آخر اصلاحی کرد. – مول گفت گوش بده این منم که باید بیشتر از همه از تو شکایت داشته باشم – گفت محققا مسیو لکنت. زیرا که چنان بخاطرم میآید که در وقت شدت هیجان دیوانگی شما را تهدید کردم. – گفت آری با گلوله که دو انگشت از بالای سرم گذشت – گفت واقعا؟ - گفت بجان عزیزت – لاهوریر با اظهار شرمساری خم شده دیگ را از زمین برداشته و گفت در اینصورت من چاکر شما هستم و از شما معذرت میطلبم و شما را تکذیب نمیکنم – مول گفت من از طرف خودم با شما اینطور اصلاح مینمایم که چیزی از شما مطالبه نمیکنم الا اینکه هر وقت گذارم باینجاها افتاد خودم با دوستانم که همراه باشند لقمه غذا در اینجا صرف نمایم. – مهماندار بی‌اندازه خوشحال گردید و گفت با کمال امتنان قبول دارم. شما چطور مسیو کوکوناس باین معامله شما هم رضا دارید؟ - گفت آری منهم مثل رفیقم باینمعامله راضی میباشم. الا اینکه یکمختصر شرطی هم دارم – مهماندار متوحشانه پرسید انشرط چه باشد؟ - گفت اینکه پنجاه اکو که بشما سپردم بدهید بمسیو مول که بایشان مقروضم. – لاهوریر متعجبانه نظر کرد و گفت کی شما بمن چیزی سپرده‌اید؟ - گفت یکربع ساعت پیش از انکه شما اسب مرا با خورجین بفروشید. – گفت فهمیدم و رفت بطرف صندوقی و گشوده یکیک پنجاه اکو از او بیرون آورده و بنزد مول آورد که گفت بسیار خوب کوکویی از برای ما ترتیب بده و این پنجاه اکو را برسم انعام بده به غرغوار – لاهوریر بوجد آمده و فریاد کرد که واقعا شما اصلزاده نجیبی هستید و دل شاهزاده دارید. و من تا عمر دارم بنده شما میباشم – کوکوناس گفت پس حال کوکوی مزبور را حاضر کن و از روغن و تخم مضایقه ننما. بعد بساعت نگاه کرده و گفت بقدر سه ساعت نیز ما معطل خواهیم شد هنوز راه ما تا پل سنت میشل نصف نشده پس از این مقالات غذا حاضر شده و صرف کردند در همان مکانی که بار اول غذا صرف کرده و در سر عطیه اولین مترس با هم تکلیف بازی کردند. اما باید اقرار کرد که این بار از مذاکره انمقولات صحبتی نکردند.