لارن مارغون (جلد اول)/فصل ۱۷

از ویکی‌نبشته
لارن مارغون (جلد اول) از الکساندر دوما
فصل ۱۷

عراده که این دو اصلزاده را میبرد براه افتاد و خانمها و کاپیتن نیز از پیش میراندند تا بلور رسیدند و در انجا ایستاد اجرت شایانی بوی داده و برگردانیدند و جوانها را بردند باطاقیکه دوک دالانسون از برای مول معین کرده بود. و فورا فرستادند بعقب استاد آمبرواز پاره چون مشارالیه آمد هنوز هیچکدام بهوش نیامده بودند. مول بطور خطرناک زخمدار نشده بود. از زیربغل راست شمشیر فرو رفته بود اما بهیجوجه صدمه باعضای راسه نرسانیده بود. اما کوکوناس را شمشیر برنه رسیده. و عضو تنفس را سوراخ کرده بود بقسمیکه بادیکه از انسوراخ بیرون میشد شعله چراغی را که نزدیک او میبردند تکان میداد. آمبروازپاره از کوکوناس اطمینان نداد دوشس بسیار دلگیر شد و این انبودکه مارکریت را مانع شد از اینکه نگذارد انها مبارزت نمایند. زیرا که بزور و قوت کوکوناس مطمئن بوده و یقین داشت که او غالب خواهد بود. دوشس را ممکن نبود که این بار او را بمنزل ببرد و در انجا معالجه نماید. زیرا که شوهرش در همان ایام از روم بیرون آمده میآید. و حسنی نداشت که شخص اجنبی را در منزل خود ببیند. مارکریت بجهته پنهان کردن مسئله اینها را نقل بمنزل دوک دالانسون نمود که مول مسبوق بود باقامت انجا و گفت که در اثنای سواری این اصلزادگان از اسب زمین خورده و مجروح کشته‌اند. اما کاپیتن که حاضر معرکه بود مسئله را بروز داده و افتابی نمود. یکجراح که اینها را مداوا میکرد معلوم بود که یکطور حالت پیدا نمیکردند زیرا که زخم اینها از دو موضع مختلف بود و در مزاج دو اثر مختلف داشت که بیک قسم معالجه صحیح نبود. مول که زخمش سبکتر بود زودتر بحال آمد اما کوکوناس که بهوش آمد تب بسیار شدیدی او را عارض گردید که منجر بسرسام و هذیان سختی شد. با وجود اینکه هر دو در یک اطاق منزل کرده و نزدیک هم خفته بودند. مول که زودتر بهوش آمد کوکوناس را ندید یا اگر دید چیزی نگفت و سخنی نگفت و حرکتی نکرد که دلاله بکند بر اینکه او را شناخته است. و برخلاف کوکوناس که چون چشم گشود خیره بمول نگاهی کرد بطوری که واضح بود که او را میشناسد و خونی که از وی رفته است تخفیفی در هیجان غضب او نداده. وسیلان دم اطفا حرارت غیظ و غضب او را نکرده کوکوناس گمان میکرد که خواب میبیند و در اثنای خواب تصور مینمود که صورت خصمی را که دو بار یقین نموده که کشته است باز زنده شده و برابر چشمش مجسم گردیده و او را بیم میدهد. اما تعجب داشت که اینخواب چقدر خواب طولانی است که تمامی ندارد میدید که این خصم اول در پهلوی او خفته بود و میدید که او را نیز چون او جراحتش را مرهم میگذارند و همان جراح که او را معالجه میکند او را نیز معالجه مینماید. بعد میدید که خصمش در روی خوابگاه می‌نشیند و کمکم برمیخیزد. و جراح دستش را گرفته راه میبرد بعد با عصا و بعد از ان خودش بی‌استعانت غیر راه میرود. و او برخلاف بیک جای مانده قوه حرکت ندارد و از سختی تب مینالد. کوکوناس در عالم اغمی و سرسام تمام بهبودی مول را متدرجا میدید. و باو نظر میکرد گاهی مغضب و گاهی ملایم و با ضعف اما همواره با تهدید. تمام این اوضاع در قوه متخیله کوکوناس اثرهای غریب میکرد. یقین داشت که مول را کشته است و بعوض یکبار دو بار هم. و این صورت مثالی روح اوست که باو ظاهر شده اما چرا در پهلوی او میخوابد و چرا او را نیز معالجه میکنند چیز غریب انکه روح بطرف او میآید و در پهلوی خوابگاه او می‌ایستد و باو نگاه میکند و نظرهای با شفقت باو مینماید. و این نظر ترحم و شفقت را کوکوناس بر تمسخر و استهزا حمل مینمود. پس انگاه بهیجان میآمد و متغیر شده میخواست که انتقام خود را بگیرد. کوکوناس را خیالی دیگر نبود غیر از انکه تحصیل اسلحه از هر قبیل باشد نماید. و وقتیکه این روح بنزدیک او آمد با ان اسلحه بزند که او را بسیار متاذی دارد. لباسهای او را که تمام خون‌آلوده بودند از پیش چشمش برداشته بودند. اما خنجر او را که میدانستند حال مدتها طول دارد که تا بتواند استعمال نماید در روی صندلی بجای گذاشته بودند کوکوناس سه شب متوالی وقتیکه مول خفته بود سعی کرد که بتواند خنجر را بردارد اما هر بار که دست دراز کرد زخمش بدرد آمد و نتوانست بردارد تا شب چهارم تحمل وجع کرده دست را رسانید بهر طور که بود خنجر را گرفت و آورد و در زیر متکای خود مخفی ساخت فردا چیزی تاکنون ندیده دید وان این بود که روح را دید که از خوابگاه خود بیدار شده و برخواست و چند دوری در اطاق زده بعد لباس خود را پوشیده و شمشیر بکمر بسته و کلاه بسر نهاده و در را باز کرده و بیرون رفت. کوکوناس نفسی بآسودگی کشیده و یقین کرد که این صورت خیالی زایل شده دیگر بعد از این آسوده خواهد بود.

در اثنای سه چهار ساعت که خیالش آسوده شد خون در بدنش بآسودگی دور زده و آرامی و استراحتی در خود دید که از هنگام منازعه تا انوقت ندیده بود. و اگر امر چنین میگذشت یقین کرد که در یکهفته بالمره چاق میشد. اما از بدبختی بعد از چند ساعت مول را دید که باز معاودت نمود. این عودت مول از برای کوکوناس یکمصیبت تازه شد. مول تنها نبود و کسی نیز همراهش بود. و این شخص کسی بود که صورت و هیئت غریبی داشت و لباسی پوشیده بود که گویا عمدا تبدیل لباس کرده بود بمجرد ورود رفت برابر خوابگاه کوکوناس ایستاده و نگاهی کرد اما کوکوناس باو نگاه نمیکرد چشم دوخته بود بروی مول بطور مخصوص باو نگاه میکرد. و انشخص بعد از انکه بدقت بکوکوناس نگاه کرد سری تکان داده و برگشت بطرف مول و گفت اصلزاده من شما خیلی دیر آمدید. – مول گفت من خود نیز زودتر از این نمیتوانستم حرکت نمایم. – گفت در انصورت لازم بود که میفرستادید کسی را بطلب من – مول گفت کسی را نداشتم – گفت حق است فراموش کردم که شما در لور هستید. بخانمها هم اینطور گفتم اما سخن مرا نپذیرفتند اگر انطور که من گفتم رفتار کرده بودند و بعوض این الاغ نادان مرا آورده و بمن رجوع کرده بودند حال مدتها بود که بهبودی حاصل شده و پی کار خود رفته بودید. باری حال ببینیم. این رفیق شما ادراک میکند و هوش دارد؟ - گفت نه جندان – پس گفت بکوکوناس که زبانت را بیرون آر. کوکوناس زبان بیرون نموده و بطرز غریبی بمول نگاه میکرد که باز موجب این شد که انشخص دوباره سر را تکان داد و زیر لب گفت اوه اوه تشنجی در اعصاب پیدا شده که دیگر نباید باهمال گذرانید. من امشب دوایی ساخته از برای شما میفرستم که در سه مرتبه باو بخورانید و ابتدا از نصف شب کرده خوراک دوم را یکساعت بعد و خوراک سوم نیز بفاصله یکساعت میدهید که دو ساعت از نصف شب گذشته تمام میشود – مول گفت بسیار خوب – گفت اما چه کسی دوا را باو خواهد خوراند؟ - گفت من خودم – گفت عهد میکنی که غیر از خودت دیگری مباشر اینکار نشود. – گفت عهد میکنم که بغیر از خودم دیگری نباشد. – گفت اگر طبیب یا دیگر کسی خواسته باشد قدری از این دوا بردارد بجهته اینکه تجزیه نماید تا ببیند که اجزای او چه چیز است – گفت نمیگذارم و تا قطره آخرش را خالی میکنم و دور میریزم – گفت قسم میخوری؟ - گفت آری قسم میخورم. – گفت حال این دو را بواسطه چه کسی بفرستم؟ - گفت با هر کس که بخواهید – گفت آدم مرا نمیگذارند که داخل لور بشود – گفت تدبیر این را هم اندیشیده‌ایم. آدم شما میگوید که از طرف رنه عطرساز ملکه میآیم – گفت انکه در بالای پل سنت میشل منزل دارد؟ - گفت آری هم اوست که کسی روز یا شب خودش و فرستاده‌اش را در لور مانع از دخول نمیشود. انشخص تبسم کرده و گفت چنین باشد ما هم یکبار نام او را بر خود میگیریم. او که بی‌اذن و اجازه متصل شغل ما را اجرا میکند – مول گفت بسیار خوب بشما مطمئن باشم؟ - گفت مطمئن باش – مول گفت اجرت چه باشد؟ - گفت بعد از این بهبودی با خود اصلزاده بکنار خواهیم آمد – مول گفت در این باب آسوده خاطر باش که کماینبغی بشما خدمت خواهد کرد – گفت من نیز همین اعتقاد در درحق ایشان دارم . بعد تبسمی بقسم غریبی کرده و گفت اگر چه عادت مردمان بر این نیست که بعد از بهبودی مرا بخاطر آورند و یادی از من نمایند – مول تبسمی کرده و گفت عجب عجب ! من هستم و بخاطر ایشان میآورم آسوده باشید – گفت بهر صورت من تا دو ساعت دوا را میفرستم. درست فهمیدید؟ از نصف شب شروع مینماید ساعتی یکحضه میدهید و سه قسمت باشد خداحافظ شما. – مول گفت باز بخدمت میرسیم – گفت قرار من در وداع نیست که بشرط دیدار بگویم من همیشه خدانگهدار میگویم پس خدا نگهدار. بعد از گفتن این سخن شخص بیرون رفت و مول با کوکوناس تنها ماند. کوکوناس تمام این صحبت را شنید اما همان لفظ را و چیزی نفهمید الا کلمه نصف شب و همان در خاطرش ماند. و باستمرار و اتصال بمول نظر میکرد که در اطاق راه میرفت و فکر میکرد. دکتر مجهول بقراریکه وعده داده بود دوا را فرستاد که مول گرفته در زیر سرپوشی نهاد. بعد از اتمام اینعمل خوابید.

اینحرکت مول بکوکوناس کمی استراحه داد که او نیز بتقلید مول چشمها را رویهم نهاده بخواب رفت و لیکن این خواب تب‌دار و اغمایی متمم هذیان و سرسام بیداری او بود. و همانخیال در خواب نیز او را تعاقب کرده و مول را میدید که باو بتهدید تمام نظر میکند بعد صدای بگوشش رسید که تکرار میکرد کلمه نصف شب را. بعد ساعت زنگ دوا زده را زد و صدای زنگ کوکوناس را هم بیدار کرد و از حرارت تب عطش مفرطی بوی دست داده لبها و زبان و دهان خشکیده وعادتا لامپ کوچکی تمام شبرا میسوخت و روشنایی ضعیف و تاریک او در نظر مریض تب دار هزار نوع خیالات بجلوه آورده بود. ناگاه دید که مول از خوابگاه برخواسته و دو سه دوری در اطاق زده و نزدیک بوی آمد. کوکوناس انوقت دست برد بخنجری که زیر متکا مخفی کرده بود و قبضه خنجر را گرفته منتظر شد که تا مول بیاید و شکمش را پاره نماید. مول یکپیاله برداشته و نزدیک آمد تا رسید ببالین مریض که کوکوناس قوه خود را جمع کرده دست پیش برد که بزند که دست در نصف راه از کار مانده و خنجر از دستش بر زمین افتاد و سر را بروی متکا نهاده بی‌حرکت ماند. مول پیش آمده سر او را از روی متکا بلند کرد و پیاله را پیش لبهای او برده گفت بنوش بیچاره رفیق من که میدانم چقدر تشنه. کوکوناس که احساس برودت دوا را کرد بالطبع میل کرد بخوردن و چون خورد برودتی در خود احساس نمود که احوالش بهتر شده چشمها را گشود مول را دید که او را در آغوش و سرش را بسینه خود چسبانیده و بروی او تبسم میکند. قطره اشکی از چشمش جاری شده و آهسته گفت. موردی مسیو دلامول اگر از این بلا رستم تا هستم دوست تو خواهم بود. – مول گفت خواهی رست اگر دو پیاله دیگر از انکه خوردید بخورید. و خواب آشفته دیگر نبینید. مول بطوریکه دکتر مجهول گفته بود یکساعت درست بعد از ان برخواسته پیاله دیگر ریخته و آورد. کوکوناس این بار دیگر او را با خنجر ملاقات نکرده با روی گشاده دوا را گرفته با میل تمام خورد. این بار خوابی خوش او را برده و باستراحه خوابید. پیاله سوم اثر کاملی بخشید و نفس بترتیب افتاده و با نظم طبیعی نفس میکشید. خوب خوابید. صبح که آمبروازپاره بدیدن مریض آمد از حالت کوکوناس بسیار خوشحال و راضی شده و گفت من بعد دیگر از بهبودی کوکوناس میتوانم خاطر جمعی بدهم. با بجمله زخمهای کهنه و تازه مول و کوکوناس روی ببهبودی گذاشته دیگر وحشتی و اضطرابی باقی نماند. مول بقدریکه ممکن بود از کوکوناس یاری و پرستاری میکرد. و بدوستی مول مشارالیه مستظهر شده روز بروز حالش بهتر میشد. اما یک چیز هر دو را خاطر مشوش داشت. و ان این بود که در ایام ناخوشی واغمی و تب و هذیان هر دو را چنان بنظر میآمد که معشوقه را میبینند و از ظهور معشوقه در خیال خوشحال بودند اما بعد از انکه بر و صحت حاصل گردید دیگر اثری از معشوقه ظاهر نشد مارکریت و دوشس نمیتوانستند آشکار از دو نفر اصلزاده ساده دیدار بکنند و باحوالپرسی هم از جانب ایشان اقتضا نداشت که کسی مخصوصا فرستاده شود گاهی ژیلون از طرف خود به پرسش میآمد و گاهی نیز ان اصلزاده که حاضر معرکه بود بنام خود دیدنی میکرد. اما نه مول جرات داشت که از مارکریت سخنی بمیان آورد و نه کوکوناس را یارای انکه از دوشس صحبتی بدارد.