لارن مارغون (جلد اول)/فصل ۱۲
مارکریت گفت اول بفهمیم که کجا میرویم؟ و قطعا این ببیل مویز نیست زیرا که از دیشب بقدری قاتل و مقتول دیدهایم که از برای تماشا کافیست عزیزم هنریت! – دوشس گفت من جسارت میورزم که علیا حضرت شما را ببرم . . . مارکریت سخن او را قطع کرده و گفت پیش از همه چیز علیاحضرت ما از شما متوقع است که این علیا حضرت را بکنار بگذارید حال بفرمایید که مرا بکجا میبرید. – گفت اول اگر میل داشته باشید بعمارت دکیز. – مارکریت گفت نه عمارت دکیز را نمیخواهم. منزل خود شما بهتر است انجا دوک دکیز نمیآید و شوهرت هم اینجا نیست؟ - گفت نه بحمدالله نیست و بنشاط تمام گفت نه برادر شوهرم و نه شوهرم و نه کس دیگر آزادم و در کمال آزادی. مثل هوا و مثل مرغها و مثل ابرها آزادم آزاد فهمیدی عزیزم ملکه جانم که چه معافی در این کلمه آزاد مندرج است و چقدر معنیها دارد. میروم و میآیم بمیل خود اراده خود امر و نهی میکنم. بیچاره ملکه من تو اینطور نیستی تو آزاد نیستی میفهمی چه میگویم. – مارکریت گفت آزادی تو همین است که میآیی و میروی و امر و نهی میکنی. آیا بهمین منحصر است! پس تو اینهمه نشاط و شادیرا از برای همین داری – دوشس گفت علیا حضرت شما بمن وعده کردهاید که اول شما راز دل شروع بگفتن نمایید. – مارکریت گفت باز این علیاحضرت که موجود است مرا تو باین ادب غیرموقع خود متغیر میکنمی. مگر فراموش کردی هنریت. قرارداد میانه ما را ؟ - گفت نه قرار این است که در روبروی مردم کمینه کنیز شما بوده و با کمال احترام رفتار نمایم. اما در خلوت همراز شوخ و شنگ و رفیق ظریف و قشنگ شما باشم چنین نیست مارکریت؟ - ملکه خندید و گفت آری آری چنین است – دوشس گفت بعلاوه اینکه هرگز رقیب هم نشویم و هرگز خیانت بهمدیگر خاصه در مسئله عشقبازی نکنیم. در کمال صفا و نهایت وفا باهم بسر بریم. و پیمان اتفاق و عهد اتحاد تدافعی و تعارضی با هم داشته باشیم و سعادت و خوشگذرانی هر جا بیابیم اخذ نمایم. – مارکریت گفت احسنت دوشس عزیزم خوب گفتی پس بجهته اینکه عهد و پیمان را تجدید نمایم بیا و مرا در آغوش گیر. پس این دو زن جوان خوشگل با هم در آغوش یکدیگر دویدند و لب لعل همدیگر را مکیدند (بمهمانی ماه رفت آفتاب). پس دوشس گفت چه تازه داری بیا و بیار – مارکریت گفت نمیبینی که همه چیز تازه است در این دو روز؟ - دوشس گفت اوه. من از عشق و عشقبازی میگویم نه از پولتیک و دولتی. هر وقت بسال مادام کاترین نه نه جونت شدیم انوقت از پولتیک سخن میگویم حال بیست سال نداریم. صحبت از عالم دیگر بکنیم. حال بگوییم صحیح و کامل شوهر کردی یا نه هنوز. مارکریت خندید و گفت به که؟ - دوشس گفت اه تو مرا مطمئن کرده بودی در حقیقه. – مارکریت گفت نعمالمطلوب هنریت. اینکه تو را مطمئن ساخته مرا پریشان خاطر نموده. باید که کاملا شوهر نمایم – گفت کی بمبارکی اینکارا خواهید کرد – گفت فردا – گفت به به راستی! بیچاره دوستم و عزیزم آخر لزوم پیدا کرد که اینغذای خوشمزه را نوش جان بفرمایید. و تناول بکنید؟ - گفت مطلقا با اشد لزوم – گفت موردی. چنانکه یکی از آشنایان من میگوید ( مقصود کوکوناس است) این است که زیاد کار پرزوریست عزیزم. – مارکریت خندید و گفت تو با کسی آشنایی داری که میگوید موردی! – گفت آری – گفت این کس کیست؟ - گفت عجب همه را تو از من سوال میکنی و خود چیزی نمیگویی؟ وقتیکه تو حرفهای خود را گفتی و تمام کردی انوقت من شروع خواهم کرد. – مارکریت گفت از من چندان تفصیلی ندارد مجملا این است که شاه ناوار عاشق است و دلش در جای دیگر مشغول است و از من چیزی نمیخواهم. و من نیز عاشق بوی نیستم و از ایشان چیزی توقع ندارم. اما لزوما باید طالب وصال همدیگر شده و تغییری در سبک رفتار خود بدهیم. با چنان بنظر مردم بدهیم که ما با هم کمال اتصال را داریم. بهر تقدیر از حالا تا فردا باید اینکار صورت بگیرد. – گفت بسیار خوب تو تغییر وضع بده. اما مطمئن هستی که او نیز در وضع خود تغییری خواهد داد.
مارکریت گفت بدرستی اشکال در همین جا است زیرا که من بهیجوجه مهیا نیستم بر اینکه تغییری در وضع خود بدهم. – گفت امیدوارم که این تنها درباره شوهرت باشد. – مارکریت گفت هنریت من یک پروایی و دغدغه خاطری دارم. – گفت پروا از چه دارید؟ - گفت از طرف شریعت. شما آیا میانه هوگنو و کاتولیک فرقی نمیگذارید؟ - گفت در پولتیک؟ - گفت آری – گفت البته که فرق میگذارم. – گفت در عشق چطور؟ - گفت عزیزم ما طایفه زنان در مقام عشق چنان کافر و بیمذهبیم که از مردان از هر دینی و مذهبی که داشته باشند روگردان نیستیم. و از ربالنوع عشق بسیاری میپرستیم – گفت بعنوان واحد چنین نیست دوشس؟ - چشمهای دوشس درخشید و گفت آری انخدای عشقی که ارونس و کپیدو و آمور مینامند. آری انکه تیر و ترکش و عصا به در چشم و بال و پر دارد . . .موردی زنده باد پارسایی! – مارکریت گفت اما تو یک قسمی باین قبیله عبادت میکنی که مطرودست. مثلا سنگ بسر هوگنوها میزنی. – گفت عمل خوب را میکنیم و مردم هر چه میگویند بگویند . . . اه مارکریت چگونه بهترین اعمال بعد از انکه بدهان عامه افتاد چقدر تغییر معنی میکند – مارکریت گفت اینجا عامه چه میکند برادرم شارل شما را باین عمل تهنیت میگفت چنین نبود؟ - گفت مارکریت برادر تو شکارچی بزرگیست که از صبح تا شام بوق میزند. و باین جهت چقدر لاغر است . . . من قبول ندارم هیج چیز او را حتی تبریک و تهنیت او را. گذشته از اینها من آخر برادرت شارل جوابی دادم. مگر جواب مرا تو نشنیدی؟ - گفت زیاد آهسته حرف میزدی نه نشنیدم – گفت بسیار خوب مجددا بتو هم میگویم حال تو راز خود را که میگفتی تمام کن. خوب مارکریت؟ - گفت این است که اگر فقره سنگ انداختن شما بسر هوگنوها وقوع داشته باشد پس از این انتخابیکه کردهام اجتناب و احتراز نمایم. – هنریت بانگ زد و گفت عجب تو مگر انتخابی از هوگنوها کرده. اگر چنین است. پس باشد بجهته آسودگی ضمیر و اطمینان خاطر منیز شما من هم باولین فرصت معشوقی از هوگنو بگیرم تا دانیکه من هم در این طریقه یک ملحد پابرجایم. – مارکریت گفت حال از شوق کلام شما را چنین مینماید که بنقد معشوقی از کاتولیک گرفتهاید – دوشس گفت موردی! – مارکریت خوش خوش فهمیدم – دوشس گفت حال این معشوق هوگنوی تو چطور است؟ - مارکریت گفت من اینجوان را منتخب نکردهام. و عجاله اینجوان برای من چیزی نیست و ظاهرا هم من بعد چیزی نخواهد بود. – گفت پس چطور شده است که تا بحال بمن نگفتی و حال انکه تو میدانی که من چقدر متجسس هستم. گفت این تفصیلی ندارد جوانی فقیر وبیچاره لیکن چون پنجه افتاب و قرص ماه و سر و روان خود را بعمارت من افکند و بمن ملتجی شد – گفت اوه اوه تو او را هیج بمبارزت نخواندی؟ - مارکریت گفت مسکین جوان. هنریت شوخی مکن. زیرا که این بیچاره هنوز هم در خظر است معلوم نیست که بمیرد یا بماند – گفت مریض است؟ - گفت نه اما بسختی زخمدار است. – گفت اوه کاری بسیار زحمت داریست یک هوگنو. زخمدار. خاصه در این ایام. پس چه کردی بیچاره مارکریت. این هوگنوی مجروح را که هنوز ار برای تو چیزی نیست و من بعد هم چیزی نخواهد بود؟ - گفت در اطاق خلوت خود پنهان کردهام و امیدوارم که خلاصش نمایم – گفت خوشگل و جوان و زخمدار تو او را در خلوت خود پنهان کرده و میخواهی خلاصش نمایی زهی بیانصاف اگر او قدر این نعمت را نداند و بتو بیوفایی کند. – گفت او از حالا اظهار قدرشناسی میکند . . . و از این اظهار ترس دارم و نمیخواهم – گفت اینجوان بیچاره طرف میل شما شده که اهتمام در نگهداریش دارید؟ - گفت آری محض از راه انسانیه. – گفت آه ملکه بیچاره من انسانیته. این همان انسانیه است که ما بیچاره زنها را تلف میکند. امان از این انسانیه! – گفت بهرحال تو میدانیکه شاه با مادرم دوک دالانسون یا شوهرم متصل باطاق من میآیند و میروند . . . – گفت فهمیدم ضرور اینهمه طول و تفصیل نیست. تو میخواهیکه این هوگنو کوچلوی شما را تا وقتیکه ناخوش است من برده نگهداری نمایم وقتیکه چاق شد و بکار خورد دوباره تسلیم نمایم؟ - مارکریت خندید و گفت نه اینقدرها هم دوراندیشی ندارم . اما همین قدر میخواهم اگر بیک وسیله توانستید این بیچاره را که من از مرگ رهانیدهام در جایی مخفی دارید تا چاق شود من بیاندازه از شما ممنون میشوم. و در کمال آزادی هستی نه شوهری داری و نه برادر شوهری که بیاذن و اجازه به هر جای منزلت خواسته باشند بیایند و بروند. در پشت عمارت خلوت بزرگی دارید که میتوانید این بیچاره را در انجا جای بدهید تا انکه بهبودی حاصل نماید. انوقت در قفس را باز کنید مرغ پرواز کرده و بپرد.
گفت درست میفرمایید اما یکمانع دارد. و ان این است که قفس خالی نیست پرنده دیگری در اوست. گفت چطور؟ مگر تو نیز یک نیمه جانی را خلاص کرده. – گفت درست همانست که ببرادرت گفتم. – گفت حالا فهمیدم که چرا تو انقدر آهسته میگفتی که من نشنیدم. – گفت حالا بشنو مارکریت اینقصهایست بدیع. بعد از انکه شش نفر قراول از برای شما گذاشته و بمنزل با شش نفر دیگر مراجعت کردم. دیدم در جوار عمارت دکیز خانه را اتش زدهاند میسوزد . صدای زن و مرد شنیده میشود. بجهته تماشا ببالکون رفتم اول دیدم شمشیری مثل افتاب میدرخشد. خوشم آمد که ببینم این شمشیر را چه کسی اینطور میگرداند. زیرا که من از هر چیز بدیعی خوشم میآید. در میانه این آشوب پهلوانی کوه پیکر و جوانی دلیر دیدم که چنان شمشیر میراند که عقل حیران میماند و برق شمشیرش چشم را خیره میکرد. با کمال لذت و استعجاب باو مینگریستم و محفوظ بودم که ناگاه عجوزی از بام سنگی از برای انجوان بیچاره پرتاب کرد که جوان افتاد. که من بیاختیار فریاد زدم و قراولها را فرستادم جوان را برداشته مدهوش و بیخود آوردند در ان قفسی که تو میخواهی از برای بلبل خود. جای دادند – مارکریت گفت هلا! عزیزم هنریت اینقصه را خوب فهمیدم زیرا که مشابه قصه من است – گفت عزیزم ملکه اینقدر فرق دارد که من چون از برای ملت و مذهب و شاه خود خدمت کردهام مسیو آنیبال دکوکوناس را به پنهانی نگهداری نمیکنم و آشکارا دارمش بخلاف تو که باید از سوراخی بسوراخی مخفی نمایی. – مارکریت گفت که اینجوان شمشیر زن دلیر شما آنیبال دکوکوناس نام دارد؟ و خنده بلندی کرد – هنریت گفت اسم مهیبی است و صاحبش سزاوار است که چنین اسمی داشته باشد. موردی چه دلیری کرده و چه خونهایی که ریخته است. رسیدم بعمارت ماسک خود را بگذار و روی خویش را بپوش. – گفت چرا ماسک بگذارم؟ - گفت بجهته اینکه میخواهم پهلوان خود را بتو بنمایم. – گفت چطور است خوشگل است؟ - گفت شب در روشنایی مشعل و در اثنای جدال و گیر و دار بنظرم بسیار خوشگل و بدیع آمد اما امروز در روشنایی روز انمقدار نبود. لیکن گماندارم که مقبول طبع تو گردد. – مارکریت گفت پس جوانک من از عمارت دکیز ممنوع شد و از اینفقره بسیار دلگیر شدم. زیرا که مامن خوبی بود از برای او که ابدا کسی در انجا برای تفتیش هوگنو نمیآمد. – گفت کسی ممانعت نکرد امشب او را هم آورده در اینجا جای میدهم آسوده باشید – گفت اگر همدیگر را بشناسند همدیگر را شاید اسیبی برسانند. – گفت باکی نیست مسیو کوکوناس در صورت زخمی برداشته که درست نمیتواند نظر کند. و هوگنوی شما نیز در سینه زخمی دارد که مانع از حرکت وی است. بعلاوه تو بوی میفهمانی که در باب مذهب سکوت نماید در اینصورت کار بر وفق دلخواه میگذرد – گفت چنین باشد. – گفت داخل شویم قرار بر این شد. – مارکریت گفت کمال تشکر را از شما خواهم داشت. – گفت اینجا شما باز علیا حضرت خواهید بود. اذن بدهید که چنانکه درخور شما است حرکه نمایم. دوشس از تخت پایین آمده یکپای بزمین نهاده و زانو را خم نمود تا مارکریت پای بروی زانوی او نهاده و فرود آمد و دوشس راه عمارت را بمارکریت نمود و خود قدمی چند بجهته احترام عقب ماند. مارکریت داخل عمارت شد که دو قراول با تفنگ در در عمارت قراولی میکردند چون داخل اطاق شدند دوشس در را بست و خدمتکار خود را طلبید و بزبان ایطالیایی بوی گفت احوال کنت چطور است؟ - کنیز گفت خیلی خوبست – دوشس گفت میکا الآن بچه کار مشغول است؟ - گفت غذا میخورد. – مارکریت گفت اگر اشتها عود نموده باشد علامت خوبیست دوشس – گفت واقعا من فراموش کرده بودم که شما شاگرد طبیب دانشمند امبروازپاره هستید. بروید میکا. – مارکریت گفت او را چرا مرخص نمودید؟ - گفت از برای اینکه قراولی ما را بکشد. میکا رفت انوقت دوشس گفت شما انجا میروید. یا او را بخدمت بیاورم؟.
مارکریت گفت هیجکدام. میخواهم او را ببینم بدون انکه خود دیده شوم – گفت تو که ماسک خود را داری دیگر این احتیاط از برای چه؟ - گفت ممکن است مرا بشناسد بواسطه لباس یا گیسو یا قد و قواره – دوشس گفت این را ببین که چقدر با احتیاط شده از وقتیکه شوهر کرده؟ - مارکریت تبسمی کرد. – دوشس گفت بسیار خوب اما از برای اینکار راهی نیست غیر از اینکه از سوراخ کلید در نگاه کنید. – گفت باشد. مرا راهنمایی بکن – دوشس مارکریت را برد تا نزد دری و کلید را از قفل کشید و از سوراخ کلید نگاه کرده و گفت درست محاذی است با وی غذا میخورد و روی بطرف ما دارد بیا ببین. مارکریت پیش رفت و چشم بسوراخ کلید نهاده دید کوکوناس را که نشسته است و غذای بسیاری در جلو دارد و میخورد. اما مارکریت بمجرد نگاه کردن فریاد زد و خود را پس کشید. – دوشس متعجب شده پرسید که چه واقع گردید؟ - گفت الله اکبر خودش است همان است! – گفت که؟ - گفت همان که میخواست هوگنوی مرا بکشد. و او را تعاقب کرده بود تا باطاق من و او را با شمشیر زد حتی در بغل من. خوب شد که مرا ندید – دوشس گفت بسیار خوب پس او را در وفت جدال هم دیده. حالا بگو که چطور است؟ و از برای انفقره خوبست؟ - مارکریت گفت درست نفهمیدم زیرا که در انوقت من بمقتول نگاه میکردم نه بقاتل – گفت واقعا اسم مقتول چه چیز است؟ - گفت اسم او را در پیش قاتل نمیبریکه؟ - گفت نه با شما عهد میکنم که اسمش را نبرم. – گفت لراک دلامول گفت او را چطور یافتی؟ - گفت مول را؟ - گفت نه کوکوناس را – مارکریت گفت بجانم قسم است که او را یافتم . . . و توقف کرد. – دوشس گفت دانستم تو با او عداوت داری بجهته اینکه هوگنوی تو را زخمدار کرده. – مارکریت خندید گفت بنظرم چنین میآید که اینها دیگر با هم حق و حسابی نباید داشته باشند اینطور که مول بروی او نواخته کوکوناس هم حق خود را ادا نموده و با هم حق و حساب را تفریح نمودهاند – دوشس گفت راست میگویی پس هوگنوی خود را به فرست تا ان باین در کرده تلک بهذا گفته اینها را با هم صلح بدهیم- مارکریت گفت نه هنوز حال قدری زود است فیما بعد چنان میکنیم – گفت پس کی؟ - گفت انوقتیکه از برای مال خود یک اطاقی سوا مهیا کردی. ماکریت و دوشس زمانی بهمدیگر نگاه کردند. بعد دوشس خندید و گفت بر عهد اتحاد برقراریم – مارکریت هم گفت دوستی و راستی پیش از همه – دوشس گفت کلمه جواز و علامت حقشناسی چه باشد اگر وقتی محتاج شدیم یکی بدیگری؟. – مارکریت گفت اسم سه گانه خدایان عشق که تو میپرستی. اروس – کپیدو – آمور. انگاه این دو خانم دلنواز خود را در آغوش هم انداخته و همدیگر را بوییدند و بوسیدند و وداع کردند و از هم دیگر جدا شدند.