پرش به محتوا

لارن مارغون (جلد اول)/فصل ۱۳

از ویکی‌نبشته
لارن مارغون (جلد اول) از الکساندر دوما
فصل ۱۳

مارکریت وقتیکه بلور وارد شد ژیلون را از یاد مضطرب یافت. مادام دسو در نبودن او در منزل آمده بود وکلیدی آورده بود که کاترین بوی داده بود. واین کلیدی بود که در اطاقی را میگشود که شاه ناوار در انجا محبوس بود. معلوم میشود که کاترین را مقصودیست از اینکه امشب هنری در اطاق مادام دسو بگذراند. مارکریت کلید را گرفته و متفکر شد و درست پیغام مادام دسو را بمیزان عقل سنجید بالاخره مقصود را فهمید که کاترین چه قصدی دارند. پس قلم برداشت و در روی پاره کاغذ نوشت بجای رفتن امشب بخانه مادام دسو بیایید بخانه ملکه ناوار. ماکریت پس کاغذ را لوله کرده در سوراخ کلید نهاد و کلید را داد بژیلون و سپرد که چون شب شد کلید را ببرد بزیر در اطاق هنری بگذارد بقسمیکه هنری ملتفت شده بردارد چون این کار انجام یافت. مارکریت بخیال مول بیچاره افتاد برخواست اول تمام درها را بست بعد در خلوت را گشود و داخل شد و با کمال تعجب مول را دید برخواسته و رخت‌های پاره‌پاره و خون‌آلود خود را پوشیده است و در روی خوایگاه خفته. و چون مارکریت را دید سعی کرد که از جای برخیزد نتوانست و باز افتاد بروی نیم تختی که از برایش خوابگاه قرار داده بودند. مارکریت چون چنین دید گفت چه واقع شده مسیو که اینطور نافرمانی بامر من که الآن طبیب شما هستم می‌کنید؟ من بشما امر کرده‌ام که استراحه نمایید شما بعوض اینکه اطاعت فرمان مرا نمایید. برخلاف انچه بشما امر شده است مینمایید!. ژیلون پیش آمده و گفت مادام تقصیر من نیست. هر قدر خواستم ممانعه کنم مسیو گفت را از این دیوانگری مفید نیفتاد. بالصراحه بمن گفت که من بعد از این دیگر در لور نخواهم ماند و هیج‌چیزی مرا در اینجا نمیتواند نگهداری نماید. مارکریت نگاهی بجوان کرد که سر بزمین افکند و گفت از لور بیرون رفتن بهیجوجه ممکن نمیشود و محالست. شما نمیتوانید راه بروید. شما ضعیف و نحیف میباشید. زانوهای شما توانایی نگهداری بدن را ندارد و میلرزد. از جراحت شانه شما امروز نیز خون میآمد. – جوان گفت مادام. بقدریکه دیروز بشما شکرگذاری کردم از اینکه مرا جای در اینجا دادید. امروز بشما عجز و التماس میکنم که مرا بگذارید بروم. – مارکریت گفت نمیدانم باین دیوانگی چه نام بگذارم. این بمراتب بدتر از ناسپاسی است. – اینحرف مول را بدرد آورد و دستها را روی هم نهاد و گفت مادام چنین مفرمایید که ناسپاسی مرا نیست بعلاوه در قعر ضمیرم یک احساس شکرگذاری از احسان شما هست که تا عمر دارم امکان زوال در او نیست و باقی خواهد بود. – مارکریت از اینکلام که محقق بود که از صمیم قلب میگوید زیاد متاثر شده و گفت عزیزم این عزمی که تو نموده این احساس زیاد طول نمیکشد و باقی نخواهد ماند زیرا که بمجرد بیرون رفتن یکی از دو کار خواهد شد یا زخمت گشوده شده بقدری خون میآید که هلاک میشوی یا دو قدمی در کوچه نمیگذاری که میشناسند که تو هوگنو هستی و بقتلت میرسانند – مول زیر لب گفت مع ذلک لازم است که از لور بیرون بروم. – مارکریت نگاهی دقیق بمول کرده و رنگش تغییر کرد و گفت. اوه فهمیدم پاردون مسیو معلومست که در خارج لور شخصی است که دوری شما او را مشوش و پریشان میسازد. حق است مسیو دلامول حق است و این طبیعی است فهمیدم. چرا پیشتر نگفتی؟ و چرا من زودتر نفهمیدم. این نیز از لازمه مهمانداریست که آسودگی خاطر مهمان را بدست آورد. چنانکه جراحت بدنت را معالجه می‌کنند همانطور هم جراحت روحش را نیز علاج کرد – مول که اینکلام را شنید تاوهی کرده و گفت هلا مادام عجب اشتباه غریبی کردید. من در دنیا تقریبا تنها و بیکسم و در پاریس که هیچکس را نمیشناسم کسی را ندارم. قاتل من اولی شخصی است در این شهر که با من متکلم شده. و علیاحضرت شما هم نخستین زنی هستید که مرا بشرف خطاب خود مفتخر و ممتازم نموده‌اید – مارکریت متعجب شده و گفت در اینصورت پس از برای چه میخواهید بروید؟ - گفت از برای اینکه علیاحضرت شما دوش هیج استراحت نفرمودید. و که امشب نیز . . . ملکه حرف او را قطع کرده و خطاب بژیلون کرده گفت شب شده برو و کلید را ببرد. ژیلون تبسمی کرده و بیرون رفت. انگاه مارکریت گفت پس تو که در پاریس بالمره بیکس هستی چطور زندگانی خواهی کرد؟ - گفت مادام. وقتیکه از اینجا بیرون رفتم دوستان زیاد پیدا خواهم کرد. زیرا که انوقتیکه مرا تعاقب کرده بودند. بیاد مادرم بودم که مذهب کاتولیک دارد. و چنان بنظرم میآمد که مادرم پیشاپیش من میرود و صلیبی در دست دارد و مرا بلور راهنمایی میکند. من انوقت با خود نذر کردم که اگر از این مخمصه نجات یافتم بکیش مادرم درآیم. خداوند بالاتر از انکه جان مرا حفظ نمود. یکی از فرشتهای خود را بر من فرستاد تا او را خوبتر پرستش کنم. – گفت اما تو نمیتوانی راه بروی بیست قدم نرفته مدهوش و بیحال میافتی – گفت مادام. من تجربه کردم امروز قدری در اطاق راه رفتم بزحمت میتوانم راه بروم. پس همینقدر که توانستم خود را از لور خارج ساختم بعد از ان انچه میشود بشود باکی نیست. – مارکریت سر را بدون دست گرفته بفکر فرو رفت.

بعد از زمانی فکر سر برآورد و گفت هیج از شاه ناوار چیزی نگفتی. مگر بعد از انکه تغییر در مذهب دادی خیال داری که از خدمت ایشان خود را معاف داری؟ - رنگ مول زرد شد و گفت مادام فی‌الحقیقه شما سبب اصلی رفتن مرا یافتید . . . من میدانم که در این حوادث شاه ناوار در مخاطره عظیم است با وجود دختر فرانسه بودن شما. این شان و قرب منزله کافی نمیشود از برای نجات دادن ایشان یا همینقدر میشود که بتوانید جانش را خلاص نمایید. – مارکریت گفت چطور مسیو! چه میخواهی بگویی؟ و از چه خطر سخن میگویی؟ - مول با درنگ کردن در سخن چنین جواب داد. که مادام از این خلوتیکه مرا مکان داده‌اید تمام صحبتی که میشود در اینجا مسموع میگردد. مارکریت با خود گفت که راست میگوید دکیز بمن این فقره را گفت. پس متوجه مول شده گفت بسیار خوب حال شنیده‌اید بگویید؟ - مول گفت اول تمام ان صحبتهاییکه امروز صبح با برادرتان کردید. مارکریت سرخ شده گفت با فرانسوا؟ - گفت آری مادام. با دوک دالانسون بعد از ان بعد از تشریف بردن شما صحبتی که ژیلون با مادام دسو میداشت. – مارکریت پرسید سبب همین شنیدن این دو صحبت است که . . . مول گفت آری هشت روز نیست که شوهر کرده‌اید و شوهرتان را زیاد دوست دارید. ایشان میآیند با شما صحبت بدارند من بناچاری صحبت شما را میشنوم و همچنین صحبت با سایرین که میدارید مثل دوک دالانسون و مادام دسو و غیره من میشنوم و نمیخواهم که بشنوم – مارکریت گفت مختصرا انکه انچه در این اطاق گفته شده شما شنیده‌اید؟ - گفت آری مادام. – مارکریت گفت که دیگر نمیخواهید زیادتر بشنوید. و باینجهته امشب میخواهید بروید که گوشتان آسوده باشد؟- گفت اگر علیا حضرت شما مرخص کنید هم اکنون میروم مارکریت با لحنی بس دلنواز و آهنگی بسیار شیرین گفت طفلک فقیر!. مول منتظر جوابی درشت و خشن از طرف مارکریت بود. این جواب باین دلنوازی و مهربانی او را متعجب ساخته سربالا کرد و چشمش مصادق شد با چشم ملکه که با چه محبتی باو نگاه میکرد و این نظر محبوب بطوری او را آشفته و مبهوت نمود که نتوانست چیزی بگوید. مارکریت که تکیه کرده بود به پشت صندلی و در سایه پرده ضخیم مستور شده بدرستی میتوانست درست ملاحظه نماید مول را او بخواند انچه را در دلش میگذرد و از علامات سیمای او به مافی‌الضمیرش پی برد بدون انکه مول بتواند از چهره مارکریت که در سایه است انچه در دل میگذراند چیزی استنباط نماید. در این حالت مارکریت گفت. پس از این قرار شما در خود ان قوه را نمی‌بینید که سر نگهدارید مسیو. دلامول – مول گفت مادام. من بسیار طبیعت بدی دارم. چنانکه از طبع خود گریزانم و نمیتوانم سعادتمندی دیگران را ببینم و بر من بسی دشوار است (که میخورند حریفان و من نظاره کنم) – مارکریت تبسم کرده و گفت سعادتمندی که را میگویی؟ اوه فهمیدم. از سعادتمندی شاه ناوار؟ بیچاره هنری! بیچاره هنری! – مول بسرعت گفت حال میبینی مادام که ایشان سعادت‌مند هستند – گفت چطور سعادتمند؟ - گفت اینطور که چون شما علیاحضرتی تاسف حالش را میخورید. مارکریت بقسمی از خود بیخبر شده بود که گلابتون لباس خود را در دست گرفته بود و میکند و نمیدانست که چه میکند. پس گفت شما بذهن خود جای داده‌اید که شاه ناوار را ملاقات نکنید و بر خود محمر داشته‌اید که در خدمتگذاری او نباشید؟ - گفت میترسم که در این حالت حاضره مصدع ایشان گردم. گفت در خدمت برادرم دوک دالانسون چطور؟ - مول باضطراب گفت اوه مادام. نه نه او هم نمیشود – مارکریت قدری مضطرب شده بود که میلرزید. و گفت چرا؟ گفت بجهته اینکه اگر چه چنان بد هوگنو هستم که سزاوار خدمت شاه ناوار نیستم انقدر هم کاتولیک کامل نشده‌ام که لایق خدمت دوک دالانسون یا دوک دکیز باشم. این بار نوبه مارکریت بود که سر پیش افکنده و چشم برزمین دوخت و احساس کرد که این تیریکه مول انداخت در قعر دلش جای کرد. و نفهمید که آیا این کلمه که مول گفت از برای او نوازش‌کننده است یا دردناک.

در اینوقت ژیلون وارد گردید مارکریت باشاره از او جویا شد که چه کردی. او نیز باشاره فهماند که کلید را بخود شاه ناوار دادم. پس مارکریت متوجه مول شد که متردد و دو دل سر پیش افکنده بحاله زار منتظر بود که مارکریت چه خواهد گفت. مارکریت گفت که مسیو دلامول چنان مغرور و متکبر است که اگر تکلیفی بوی نمایند قبول نخواهد کرد. مول برخواست و پیش آمد و برابر ملکه ایستاد که تعظیمی نماید که مطیع و منقادر اوامر ملکه هستم. اما جراحت بقسمی درد گرفت که بی‌اختیاراشک از چشمهایش جاری گردید و چیزی نمانده بود که بیفتند که دست یازیده گوشه پرده را گرفت و خودداری نمود مارکریت چون چنان دید بی‌اختیار دوید و در آغوش خود او را نگهداری کرد و گفت حال میبینید مسیو که هنوز محتاج بنگهداری من هستید. یکحرکه غیرمحسوسی لبهای مول را بحرکت آورده و بصدای ضعیفی گفت حق است مثل این روز که میبینم و مانند این هواییکه نفس میکشم. اینوقت در را کوبیدند. ژیلون متوحشانه گفت میشنوی خانم؟ مارکریت گفت آری میشنوم. گفت در را بگشایم. گفت قدری صبر کن شاید شاه ناوار باشد. – با وجود اینکه مارکریت این دو سه کلمه را چنان گفت که تنها ژیلون بشنود باز مول شنید و گفت مادام بعجز و لابه تمنی میکنم که در را بگشایید زنده یا مرده مرا از اینجا بیرون کنید. رحم نمایند. اوه مادام بمن جواب نمیدهید. من هم حرف بلند میزنم در انوقت البته شما متغیر شده و مرا بیرون مینمایید. مارکریت از این اضطراب مول حظی میکرد و گوش میداد که چه میگوید. گفت ساکت شو مسکین ساکت و حرف مزن. – مول در آهنگ سخن مارکریت اندرشتی و سختی که گمانداشت بشنود نشنید. گفت مادام بشما تکرار میکنم که از این خلوت شنیده میشود تمام انچه که در ان اطاق گفته میگردد اگر چه بسیار آهسته باشد. پس چرا میخواهید مرا بکشید بعذابی که هیج جلادی نمیتواند چنان عذابی اختراع نماید. مارکریت گفت ساکت باش ساکت باش – مول گفت اوه مادام چقدر بیرحم هستید. و نمیخواهید مطلب مرا بفهمید و تجاهل میکنید منهم بالصراحه میگویم تا جای تغافل باقی نماند. من شما را دوست دارم . . . مارکریت شتاب کرد و درست بر دهان مول نهاد که مول دست او را گرفت و بوسید و گفت اما . . . مارکریت گفت دیگر اما ندارد طفلک. کیست این بچه که اینقدر بملکه خود نافرمانست ساکت شو ساکت شو؟ انگاه از اطاق خلوت بیرون جسته و در را بروی مول بست و خود لحظه دست بروی دل نهاده بدیوار تکیه کرد و گفت ژیلون دررا بگشای و لحظه ببعد سر زیرک و هوشیار و کمی مضطرب و بیقرار شاه ناوار که پرده را بلند کرد نمایان شد که بمارکریت گفت شما مرا احضار کرده بودید مادام؟ - مارکریت گفت بلی اعلیحضرت شما رقعه مرا خواندید؟. – گفت آری اما نه بدون بعضی تعجب و در این کلام باطراف خود نگاهی بدقت نمود تا مطمئن گردید. – مارکریت گفت میخواهید بفرمایید نه بدون بعضی احتراز و احتیاط. چنین نیست؟ - گفت اقرار میکنم که چنین است. دشمنان عنود و فراوان. خاطر دارم که یک شبی در چشم شما فروغ جوانمردی و فتوت دیدم. این شب عروسی ما بود. و روز دیگر هم دیدم که تایید ستاره شجاعت از پیشانی انسانیه شما. اینهم دیروز بود روزی که از برای قتل من من معین شده بود. – مارکریت تبسمی کرده و گفت خوب از این سخنان چه منظور است؟ - هنری نظری دقیق کرده چنانکه میخواهم تا قعر دل مارکریت را بخواند و گفت. مادام بتصور کردن تمام اینها با خود گفتم وقتیکه رقعه شما را خواندم. که شاه ناوار بیکس و بیدوست محبوس و بی‌اسلحه. راهی ندارد از برای مردن بمرگی که در تاریخها بنویسند الا اینکه بدستیاری زنش کشته گردد. پس آمدم.

مارکریت گفت اعلیحضرتا. این فرمایشات را دیگر نمی‌کنید این لهجه را تغییر میدهید وقتی که دانستید که تمام این کارها عمل شخصی است که شما را دوست دارد و شما هم او را دوست دارید. هنری از اینکلام قدمی پس گذاشته و بحیرت نگاه بمارکریت نمود. – مارکریت تبسمی کرده و گفت آسوده خاطر باشید از انشخص مقصود من خودم نیست. – هنری گفت اما مادام این کلید را شما فرستاده و این رقعه را شما نوشته‌اید – گفت اینها را درست میفرمایید. اما این کلید تا بشما رسیده بدست چهار نفر زن گشته. – هنری بتعجب پرسید چهار نفر زن؟ - گفت اول کاترین دوم مادام دسو. سوم ژیلون. چهارم من. – هنری اینخیال حل اینمعما افتاد. مارکریت گفت اعلیحضرتا بآزادی اکنون صحبت بداریم. بفرمایید بدانم اینکه معروق شده شما ترک مذهب پروتستان نموده‌اید راست است؟ - گفت بخلاف معروف شده مادام. من هنوز باین فقره مصمم نشده‌آم. – مارکریت گفت مع ذلک شما عزم کرده‌اید بتغیر مذهب. – هنری گفت یعنی با خود مشورت نمودم دیدم بیست سال دارم. و تقریبا شاهم. و انترسنت غری دیگر چه میخواهی؟ چیزهاییکه بقبول مس میارزد – گفت در میانه انها خاصه نگهداری زندگانی بجنین نیست؟ - هنری نتوانست خود داری کند تبسم مختصری کرد. – مارکریت گفت اعلیحضرتا شما تمام خیال خود را بمن نفرمودید. – گفت مادام انها را نگهداشته‌ام از برای معاهدین خود مادام. زیرا که شما تنها معاهد من هستید هر وقت معاهد و . . . سکوت کرد – مارکریت گفت میخواهید بگویید هر وقت معاهد و زن من شدید. چنین نیست اعلیحضرتا؟ - گفت بجانم قسم که آری – گفت انوقت چطور؟ - گفت انوقت تفاوت پیدا میکند. انوقت طالب ان میشوم که حفظ سلطنت خود را نیز نمایم الا حالا همیندر است که بتوانم جان خود را نگهداری نمایم. مارکریت نگاه غریبی بهنری کرد و گفت شما مطمئن هستید که باین نتیجه خواهید رسید؟ . گفت یحتمل مادام. زیرا که شما میدانید که در این دنیا شخص از هیج چیز چنانکه باید مطمئن نمیتواند بشود. – مارکریت گفت راست است چندان تانی بکار برده و چندان بیغرضی آشکار نموده‌اند. که بعد از دست برداشتن از سلطنت خود و دست کشیدن از مذهب خویش. امیدوار هستند که دست خواهید برداشت از اتحادی با یک دختر فرانسه. اینکلمات مفهومی داشت که هنری را با وجود او بلرزه در آورد. اما بزودی خود را جمع‌آوری کرده و گفت مادام التفات کرده بخاطر بیاورید که من الآن فاعل مختار نیستم اختیار من در دست شاه فرانسه است. انجه بفرماید باید اطاعت کنم. اما اگر اختیار در دست من بود من دست از همه چیز برداشته یا در یکقصری منزوی میشدم و غیر از شکار بکار دیگر نمیپرداختم. یا در صومعه بالمره تارک دنیا می‌گشتم. این آسودگی خاطر و این ادای کلمات باین نحو مارکریت را متوحش نمود. ترسید که مبادا قرارداد طلاق میانه کاترین و شارل نهم و هنری گذاشته باشد و هنری باین فقره رضا داده باشد. و ان حرص جاه طلبی که دارد و خیالات تاجداری که برای آتیه او را در نظر داشت تمام باطل و مضمحل گردد. پس مارکریت با لحن هزل و شوخی گفت چنان میبینم که اعلیحضرت شما را چندان وثوقی و اعتمادی بر اینکه میگویید نیست. که هر شاهی را ستاره بختی در پیشانی میباشد. – گفت اه مادام. من ان ستاره را بقدر امکان تفحص کردم و اکنون نیافتم نمیدانم در کدام ابری تیره مستور و مختفی گردیده است – گفت اعلیحضرتا اگر دم زنی این ابرهای تیره را مضمحل ساز دو ستاره بخت شما در کمال لمعان و درخشندگی طاهر گردد چه میفرمایید؟ - گفت بسیار مسئله مشکلی بنظرم میآید مادام. – گفت وجود چنین زنی را منکر هستید؟ - گفت وجودش را منکر نیستم اما چنین قوه و قدرتی داشته باشد اعتقاد ندارم. – گفت میخواهید بگویید که چنین اراده – گفت نه قدرت و قوت گفتم و باز هم میگویم. زیرا که زنان ذاتا قدرتی ندارند مگر وقتیکه عشق و غرضی بدرجه مساوی در انها پدید آید. و اگر یکی از این دو احساس از وی قصور نماید کاری از پیش نمیتوانند ببرند. پس این زن اگر اشتباه نکرده باشم بمن عشقی ندارد. مارکریت سکوت کرد. هنری گفت در آخرین صدای ناقوس سنت ژرمن لکرزوا شما را لازم بود که فکری از برای آزادی خودتان میگردید که در گرو تمام کردن و مضمحل ساختن طایفه من گذاشته‌آند. و مرا هم لازم بود که در خلاصی جان خود میکوشیدم. و این بسیار معجل بود . . . میدانم که ناوار را از دست میدادیم. اما از دست رفتن ناوار نقلی نیست در صورتیکه آزادی خود را تحصیل نمایم چنانکه بتوانی در منزل خود بلند حرف بزنی که حالا نمیتوانی اگر کسی در خلوت باشد که تمام سخنان شما را بشنود. اگر چه مارکریت زیاد بخود مشغول بود باز نتوانست از خنده خودداری نماید. هنری از جای برخواست که برود زیرا که مدتی بود که ساعت زنگ یازده را زده بود. و تمام در لور خوابیده بودند. سه چهار قدمی بطرف در برداشت اما یکمرتبه ایستاد مثل انکه الآن متذکر شد که چرا بخانه ملکه آمد است و گفت واقعا مادام شما مطلبی و خبر تازه ندارید که بمن بگویدد. پس بگذارید که شکر این التفات را که دیروز بمن کردید بجای آورم زیرا که چون فرشته بموقع بجهته خلاصی من بزمین فرود آمدید و باطاق اسلحه شارل تشریف آوردید و مرا از مرگ نجات دادید. – مارکریت آهسته گفت مسکین بدبخت چطور شده که هنوز نمیبینی که برخلاف هیج چیز مستخلص نشده. نه آزادی شما. و نه تاج و تخت و نه عمر و زندگانی. که تاکنون همه در معرض خطر باقیست بیچاره نابینا. بیچاره مجنون. مگر در رقعه من چیز دیگری ندیدید که دلالت بکند که مقصود همان ملاقات نیست؟ گمان کردید که مارکریت از این بی‌اعتنایی شما به تنگ آمده و میخواهد بهر وسیله باشد شما را بخانه خود بکشد؟. هنری رفت که جوابی بدهد که صدایی از پشت در مخفی احساس شد که شخصی در را بوجه مخصوصی میخراشد. مارکریت هنری را برد بطرف اندرو گفت گوش بده. صدایی از پشت در گفت که کاترین از اطاق خود بیرون آمد و باینطرف میآید. هنری شناخت که صدای مادام دسوست. و فورا صدای فرار مادام دسو شنیده شد که دلالت میکرد بر نزدیک شدن کاترین. هنری گفت اوه اوه. مارکریت گفت من یقین داشتم – هنری گفت. من کمال وحشت را داشتم و اینهم دلیلش ملاحظه نماید. انگاه در کمال چالاکی دست زده و خفتان خود را گشود و در روی سینه‌اش زرهی در نهایت سبکی و محکمی از فولاد نمایان گردید و خنجری بلند و برنده ظاهر شد. مارکریت گفت اعلیحضرتا در اینجا اسلحه لازم نیست اینها را مخفی نمایید که این کاترین است که میآید. و تنها است. ساکت شوید. و سر پیش برده بگوش هنری چند کلمه گفت که هنری با کمال دقت گوش داد و متعجب بود. و هماندم هنری خود را کشید به پس پرده خوابگاه. بعد مارکریت چون پلنگی ماده در نهایت چالاکی دوید بطرف اطاق خلوت که مول لرزان و ترسان منتظر بود و در تاریکی او را جست و دستش را فشرد و مطمئن ساخت و آهسته‌ام بسکوت کرد. و بشتاب داخل اطاق خود گردیده و در را بست و لباس را بتعجیل از بر کنده و او نیز داخل خوابگاه شد. لحظه نکشید که کلید در قفل در حرکت نموده و در گشوده شده و کاترین داخل اطاق شد. زیرا که کاترین از برای تمام درهای لور کلید داشت. و چهار نفر از اصل‌زادگان که همراه داشت در بیرون در بقراولی گذاشت. مارکریت اولی بانگی زد که کیست بعد سراسیمه چنانکه گویا الآن از خواب بیدار شده نیمه عریان از خوابگاه بیرون آمده چشمها را مالید باطراف نگاه کرده مادر را دیده خود را متعجب ساخته پیش آمد و دست مادر را گرفته و بوسید بطوریکه با ان همه مکاری و عیاری کاترین قرین خورد.