لارن مارغون (جلد اول)/فصل ۱۱

از ویکی‌نبشته
لارن مارغون (جلد اول) از الکساندر دوما
فصل ۱۱

مارکریت بعد از انکه هنری را از مرگ خلاص کرد بمنزل خود برگشت اما بسیار فکر کرد که بفهمد که کاترین چه بگوش شارل گفت ذهنش بجایی نرسید. یکقسمتی از صباح را به پرستاری مول صرف کرد و قسمتی را هم در حل این معما گذرانید. شاه ناوار در لور مثل محبوس مانده بود و نمیتوانست بخارج برود و هوگنوها را هر جا میدیدند میکشتند و بر احدی ابقا نمیکردند. عقب انشب هولناک روزی شد که بمراتب موحشتر و هولناکتر از انشب بود. این ناقوسی که امروز میزدند دیگر آهنگ توکسین نبود. آهنگ تو دوم بود. یعنی تشکر که مینواختند. و این آهنگ تشکر در میانه قتل و حریق که متصل در کار بود. گویا در تابش آفتاب وحشتش هول‌انگیزتر و فجیعتر از ان بود که در تاریکی و ظلمت شب صورت میافت. و این تمام نبود. امری اتفاق افتاد که نهایت غرابت را داشت. بته در منه که جاورد و ثغامه نیز گویند نباتیست که در اول بهار گل میدهد و ذرتستان تمام میشود. در گورستان انوسان یعنی بیگناهان بته از این درمنه بود که در بهار گل خود را داده و تمام شده بود. از قضایای اتفاقیه در همانشب سنت بارتلومه کا مطابق بیست و چهارم ماه او و اول سنبله بود دوباره این گیاه گل داده برگهای تازه کرد. که مصداق خدایار است گویم فتنه از تو است بظهور پیوست طایفه کاتولیک در این امر غیرمعتاد معجزه ملاحظه کردند که در این شب که مملکت را از طایفه هوگنو پاک کرده‌اند درختیکه در بهار گل میداد در خریف بگل آمد. پس کاتولیکها بجهته جذب قلوب عامه و عوام فریبی گروه گروه بزیارت این بته از جای انگیخته گردیدند. و صلیبها در دست با طبل و علم هجوم بگورستان مزبور کردند. این واقعه بر شدت وبطش قاتلین افزوده کمال شدت در اجرای قتل بعمل آوردند. در لور از انهاییکه بمذهب پروتستان بودند و بلور پناه آورده بودند تمام را در همانجا کشتند پروتستانی در لور نماند بغیر از هنری دناوار و پرنس کونده و مول. مارکریت بعد از مطمئن شدن از حالت مول که جراحات او مهلکه نیستند تمام بهمتشرا مقصور کرد بر اینکه شوهر خود را از مهلکه خلاص نماید که هنوز هم در خطری سخت بود. و بسیار دلش میسوخت و ترحم میکرد بر شخصیکه که قسم خورده است که اقلا اگر عشق در میانه نیست لامحاله عهد اتحاد محکم و استوار باشد. و باین احساس خالص که محض از خاطر بی‌غرض ناشی میشد. یک غرضی هم مارکریت داشت که اگر چه محض انسانیه و ترحم نبود اما در نگهداری هنری کافی بود. و انغرض این بود که با وجود کشاکش دولت فرانسه و دولت اسپانیا در خصوص مملکت ناوار که هر یک از طرفی از سرحدات این مملکت باستمرار می‌بردند و مترصد بودند که اگر بیکفایتی از پادشاه ناوار سربزند بالمره انمملکت را ضمیمه مملکت خود نمایند. و مارکریت خیلی میل و آرزو داشت که هنری باشد و مملکت خود را کماینبغی ضبط نماید و او بالاستقلال ملکه ناوار باشد و اگر هنری را از دست میداد تنها شوهری را از دست نمیداد بلکه تاج و تخت سلطنتی را نیز از کف مینهاد. پس حفظ هنری از این راه نیز بر مارکریت حتم بود. در عالم این خیال غرق بود که ناگاه شنید که در دهلیز مخفی را میزنند. مارکریت بی‌اختیار بر خود لرزید زیرا که از این در غیر از سه نفر نمیآید و ان شاه و مادرش کاترین و برادرش دوک دالانسون بود. پس برخواست و اول در اطاق خلوتیکه مول و ژیلون در انجا بودند باز کرده و بر انها سکوت مطلق امر کرد و بعد رفت و در مخفی را باز نمود. و این دوک دالانسون بود. اینجوان از دیروز مفقودالاثر شده بود. مارکریت را بخاطر رسید که حمایت از شوهرش را بعهده دوک دالانسون بگذارد و از او بخواهد که از شوهرش حمایت نماید. اما خیالی دیگر بذهنش رسید که مانع از اینفقره شد و متذکر شد که این وصلت با هنری برخلاف میل دوک بود. و هنری را بشدت دشمن دارد. و اینکه بنای دوستی ظاهرا با شاه ناوار گذاشته باینجهته است که میداند که مارکریت با شوهرش صفایی ندارد و اگر بفهمد که مارکریت با هنری ساخته‌اند دشمنی را آشکار خواهد نمود.

مارکریت در دیدن این برادر بیشتر بوحشت شد از انکه شاه را یا کاترین را میدید. فرانسوا بطرزی که لباس پوشیده بود و اهتمام در آرایش خود نموده بود معلوم میشد که بهیجوجه اعتنایی بر انجه در شهر و لور گذشته است و میگذرد ندارد. رایحه عطر مخصوص از او منتشر بود که شاه از بوی این عطر خوشش نمیآمد مع‌ذلک او اصرار داشت در استعمالش با وجود رعشه کمی که در دست کوچک بسیار ظریفش محسوس بود زیاد خوشحال بنظر میآمد و چنان مینمود که احساس بسیار مسرت‌بخشی در قعر دلش مقام دارد. از در که وارد شد پیش آمد و بغل گشود لیکن مارکریت بجای انکه صورت پیش آورد تا که ببوسد پیشانی را پیش آورد. دوک دالانسون آهی کشید و پیشانی را بوسید. پس از ان نشست در روی صندلی و از تفصیلات دیشب حکایت کرد از کشتن امیرال قصه گفت که مشارالیه زیاد سخت جان بود و دیر مرد. برخلاف دامادش تلینیه که فوری بدون درنگ بمجرد خوردن گلوله روح از بدنش مفارقت کرد. و بسیاری از این حکایات گفت و مارکریت گوش داد تا اینکه قصه‌ها تمام گردید و فرانسوا ساکت شد. پس مارکریت گفت که معلومست تنها از برای گفتن این قصه‌ها نبوده که تشریف آورده‌اید. دوک دالانسون تبسمی کرد. – مارکریت گفت پس چه فرمایشی هست بفرمایید – فرانسوا گفت نه دیگر حرفی نداشتم. اما منتظرم – گفت انتظار چه دارید؟ - گفت شما بمن نگفتید که این مزاوجه شما با شاه ناوار برخلاف میل شماست؟ - مارکریت گفت چنین است و حق است زیرا که من هیج او را ندیده بودم و نمیشناختم. – گفت بعد از انکه مزاوجه وقوع یافت باز گفتید که بهیجوجه احساس عشقی بوی در خود نمیکنید – گفت آری گفتم – گفت آیا شما نگفتید که ظن و اعتقاد شما بر این است که این ازدواج از برای شما بالاخره اسباب بدبختی خواهد شد – گفت لامحاله مواصله که بخلاف میل شخص نشد موجب ملالت میگردد. - گفت پس عزیزم مارکریت چنانکه گفتم منتظرم – مارکریت گفت چه چیز را منتظرید؟ - گفت انرا که شما اظهار مسرت و خوشحالی نمایید – گفت از چه واقعه اظهار مسرت و خوشحالی نمایم؟ - گفت از این موقعی که غیرمترقیه ظهور یافت تا آزادی خود را تحصیل نمایید. مارکریت که میخواست فرانسوا را مجبور نماید تا مقصود ما‌فی‌الضمیر خود را بالصراحه بگوید گفت آزادی خود را تحصیل نمایم – گفت البته – شما میروید که از وی مفارقت نمایید. مارکریت گفت مفارقت نمایم! و خیره نگاهی بروی برادر کرد که برادر تاب نظر او را نیاورده سر بزمین افکند. مارکریت گفت بفهمیم برادر که بچه طور و بچه علته گماندارند ما را از هم جدا سازند؟ - دوک دالانسون بزیر لب گفت آخر هنری پروتستانست بمارکریت گفت این فقره پنهان نیست و وقتیکه این ازدواج را اجرا نمودند همه میدانستند که هنری هوگنو است مع‌هذا مذاعقه مواصله را بستند. حال دیگر رای از برای مفارقه نمانده – فرانسوا گفت صحیح است اما بعد از این مواصلت هنری چه کرده؟ - گفت این را تو بهتر میدانی برادر. زیرا که دائما با تو بوده است یا در شکار بوده‌اید یا در سواری و اسب تازی یا در غیر از اینها از سایر تفریحات و حظوظ نفسانی و روحانی مختصرا اینکه همواره در مصاحبت شما بوده است – دوک دالانسون گفت صحیح است تمام اینها بوده است اما اینها مشغولیه روزانه او بوده است شغل شبانه او چه‌چیز است؟ اینوقت مارکریت سکوت کرد و نوبه سر بزمین افکندن او رسید. و دوک تکرار که بفرمایید کار شبش چه بوده؟ مارکریت دید که ناچار باید جوابی بدهد گفت خوب شما بفرمایید که چه بوده است؟ - گفت تمام شبها را در خانه مادام دسو میگذرانیده است. – مارکریت گفت از کجا شما میدانید؟ - فرانسوا رنگش زرد شده و سوزن دوزی آستین لباس خود را نفهمیده گرفته و می‌شکافت و گفت میدانم بجهته اینکه غرضی از فهمیدن او دارم. مارکریت کم‌کم فهمید که کاترین بگوش شارل چه گفت. اما تغافل کرده و گفت این حرف را برای چه بمن گفتی برادر از بهر آنکه مرا بخاطر آوری که در اینجا احدی مرا دوست ندارد. حتی انهم که طبیعت از برای من حامی اصلی و طبیعی. وکلیسیا شوهر قرار داده است؟ - دوک دالانسون بسرعت صندلی خود را پیش آورده و بماکریت نزدیک شده و گفت اینحرف را ناحساب گفتید خواهر. من شما را دوست دارم و زیاد هم دوست دارم و حامی شما هستم و بشدت هم حمایت میکنم.

مارکریت قدری خیره ببرادر نگاه کرد گفت برادر تو یکحرفی داری که میخواهی بمن بگویی یا یک پیغامی از طرف مادرم ملکه آورده – فرانسوا گفت مشتبه شده خواهر. چه چیز شما را بر این خیال واداشت خواهر؟ - گفت انچه که مرا باینخیال واداشت. این است که می‌بینم شما ان دوستی که با شوهرم داشتید ترک کرده و حمایت و طرفداری او را بالمره بکنار گذاشته‌اید – فرانسوا پریشان شده و باضطراب گفت من طرفداری شاه ناوار را ترک نموده باشم! – مارکریت گفت آری بلاشبهه حال بیا بآزادی تمام حرف بزنیم تو فرانسوا چندین بار اقرار کردی که بی‌همدیگر یعنی بی‌شاه ناوار نمیتوانی زیست کنی و این اتحاد و عهد اتفاق شما . . . فرانسوا مجال اتمام نداد و گفت انعهد اتفاق ممتنع گردید- مارکریت گفت چرا؟ - گفت بجهته اینکه شاه خیالی در حق شوهرت دارد و مادرت همه چیزها را فهمیده است. من با هوگنوها خصوصیته میکردم و متفق میشدم زیرا که انها را مقرب میدانستم حال میبینم که انها را در همه چا می‌کشند و هفته نمیگذرد که پنجاه نفر از انها در همه مملکت نخواهد ماند. دست دوستی دادم بشاه ناوار بجهته اینکه شوهر تو بود. حال میبینم که دیگر شوهر تو نیست. تو که از همه زنان مملکت باعقلتر و با هوشتری حال چه میگویی؟ - گفت میگویم که ما برادر خودمان شارل را میشناسیم دیروز او را دیدم که در نهایت درجه سرسام بود. و هر کدام از این سرسامها که بوی عارض میشود بقدر ده سال از عمر او کوتاه میکند. و این اوقات بکثرت او را عارض میگردد. و میگویم که این برادر ما عمر زیادی نخواهد کرد. باز میگویم که شاه پولونی فوت شده و گفتگوی این در میان بوده است که از خانواده سلطنت فرانسه شاهزاده را از برای سلطنت انجا انتخاب نمایند. و میگویم در صورتیکه چنین امری اتفاق افتاده دیگر فرصت را نباید از دست داد و دوست و متفق خود را نباید از خود جدا ساخت که در وقت احتیاج بحمایت یکمملکتی خیلی کار عهده میشود از پیش برد – فرانسوا گفت شما آیا بمن خیانت نکردید که غیر را بر بمن که برادرت هستم ترجیح دادید؟ - مارکریت گفت بیان و توضیح نمایید که کی و چطور و بچه علت بشما خیانت کرده‌ام؟ - گفت دیروز از شاه عفو طلبید از برای هنری شوهرت که شاه از سر قتل او در گذشت. – مارکریت با تجاهل تمام و سادگی که بر خود بست پرسید که بسیار خوب. مقصود چه باشد. – دوک بسرعه برخواسته و چند بار اطاق را گردید و آمد دست مارکریت را گرفت و گفت خداحافظ شما خواهر شما که تجاهل کردید و نخواستید حرف مرا بفهمید. پس هر مصیبتی و بلایی که بشما وارد گردد از چشم خود بدانید. مارکریت را رنگ از رخسار پرید اما در جای خود ماند و از محل خود حرکه نکرد. دوک دالانسون دور شد لیکن بمجرد اینکه از نظر غایب گردید باز مراجعت کرد و بمارکریت گفت من فراموش کردم که بگویم فردا در چنین وقت و ساعتی شاه ناوار زنده نخواهد بود – مارکریت فریادی هولناک برآورد زیرا که اینخیال که موجب قتل او گردید و فرانسوا را متغیر کرد تا تدبیری از برای کشتن این بیچاره در ذهن خود محمر نمود. سخت ضمیر او را مشوش ساخت. و گفت تو ممانعت از این قتل نمیکنی و راضی میشوی تا بهترین دوستان و صادقترین متفقین و معاهدین تو را بکشند – گفت شاه ناوار از دیروز دیگر معاهد و متفق من نیست – گفت پس متفق و معاهد شما چه کسیست؟. – گفت مسیو دوک دکیز که بعد از قتل عام نمودن هوگنوها پادشاه کاتولیکها است. – مارکریت گفت عجب است از شما که پسر هنری دوم باشید و یک دوک دلورن را بر خود شاه بخوانید! . . . –گفت حقیقت شما مارکریت در روز بدی هستید که هیج چیز نمی‌فهمید. – گفت من خود هم اقرار دارم که انچه سعی میکنم که مقصود شما را بفهمم میسر نمیشود. – فرانسوا گفت خواهرم. تو از خانواده هستی که بمراتب بهتر و شایسته‌تر از خانواده پرنسس دپورسان هستی (زن دوک دکیز) و دوک دکیز چون شاه ناوار زنده جاوید نباشند و مرگ بر هر دو و همه وقت جایز است. حال سه چیز فرض کن که هر سه ممکن است اول اینکه مسیو بپادشاهی پولون منتخب گردد. دوم اینکه تو مرا دوست داری انچنانکه من تو را دوست دارم. سوم من پادشاه فرانسه گردم و تو ملکه کاتولیکها شوی.

(مترجم گوید از این کلام فرانسوا نتیجه این بیرون میآید که شارل بمیرد و برادر بزرگم نیز در پولون شاه باشد پس بلزوم من شاه فرانسه گردم انگاه تو با من معاشقه کنی و مترس من شوی و زن دکیز هم بمیرد و تو را دکیز بگیرد زیرا که شاه ناوار را کشته‌اند و تو بی‌شوهر هستی و مانعی از برای معاشقه نداریم و دکیز هم زن ندارد میتواند تو را بگیرد). مارکریت از این خیال دقیق و دوراندیشی این جوان مراهق که هنوزش کردبهی نیست گرد سیب زنخدان خیره شده و دست بسر نهاده و ساعتی متفکر ماند بعد سربالا کرد و گفت انوقت از دوک دکیز دیگر رشک نمیبری چنانکه حال از شاه ناوار میبری؟ - فرانسوا گفت انچه نبایست بشود شده است اگر بایست از دوک دکیز رشک ببرم الآن هم همان حالت را دارد و بر او رشک میبرم – مارکریت گفت این نقشه عیبی ندارد و از برای اینکه بعرصه ظهور آید یک مانعی دارد – گفت ان چه چیز است؟ - گفت آنست که من دیگر دوک دکیز را دوست ندارم. – گفت پس کرا دوست داری؟ - گفت هیج کس را. دوک دالانسون نظری بتعجب بمارکریت افکند نظر شخصی که نمیفهمد که چه میگویند. و آهی کشید و از آپارتمان بیرون رفت و پیشانی خود را می‌فشرد و چنانکه گویا میخواست بترکد. مارکریت متفکر و تنها ماند. موقع زیاد باریک بود و امر واضح مینمود شاه گذاشت تا کاترین و دوک دکیز در سنت بارتلومی انچه خواستند کردند. حال دوک دالانسون و دکیز که بنای اتفاق دارند و نتیجه این اتفاق اتلاف هنری دناوار خواهد بود که غرض اصلی از این حادثه عظیمه اوست و کشتن او مقصود بود و اینها همه بهانه. و چون شاه ناوار فوت شد مملکتش را ضبط مینمایند. مارکریت بی‌تاج و تخت و بی‌شوهر میماند و ناچار باید در صومعه منزوی گردد و مدت عمر خود را گریه کند بشوهری که یکروز هم شوهر او نبود. مارکریت در این خیال مستغرق بود که از طرف کاترین آمدند و گفتند ملکه میفرماید اگر میل دارد که بزیارت درمنه گورستان انوسان بیاید همراه باشیم. اولین خیال مارکریت این شد که از این سواری امتناع نماید. لیکن فکر کرد که شاید در این سواری تحصیل اطلاعی از حالات متعلقه بهنی نماید و بفهمد که در حق او چه خیالی دارند. پس پیغام داد که اگر اسبی نیز از برای او حاضر نمایند او نیز ملتزم رکاب همایون خواهد بود. پنجدقیقه بعد از ان یکنفر پاژ آمد و خبر کرد که موکب همایونی حرکت میکنند. مارکریت برخواست و باشاره بژیلون فهماند که از پرستاری مول غفلت نکند و از منزل بیرون آمد. شاه و کاترین و تاوان و روسای کاتولیک تمام سوار شده بودند. مارکریت بسرعت نظری بر این جمعیت افکند شاه ناوار را در میانه انها ندید اما مادام دسو بود که نظری بر مارکریت افکند که فهمید که مترس شوهرش را مطلبی است که فرصت میجوید تا بگوید. موکب شاهی براه افتاد و از کوچه استروس رو بکوچه سنت هونوری. مردم که شاه و ملکه را با بزرگان کاتولیک دیدند که معا حرکت مینمایند کم‌کم جمعیت گرد آمد. و صدای شاه زنده باد و مس پاینده و مرگ بر هوگنوها از مردم بلند شد. و اینصدا را مقرون میداشتند بحرکت دادن شمشیر که از خون سرخ بود و بچرخانیدن تفنگ که از دو باروط سیاه گشته و مقصود از این خود نمایی بود که ما هم در قتل هوگنوها تا چه درجه شرکت داشته‌ایم. و چون ببالای کوچه پروول رسیدند دیدند جمعی جسدی بی‌سر را در زمین می‌کشند و این جسد امیرال بود که میبردند او را در مونت فوکون از پایش بدار بزنند موکب شاهی از در مقبره داخل شد. کشیشها و اهل کلیسیا تمام آمدن شاه و ملکه را شنیده بودند جمع گردیده بودند تا خطبه بخوانند.

مادام دسو وقتیکه کاترین مشغول استماع خطبه بود فرصت کرده بمارکریت نزدیک شده و اذن خواست تا دستش را ببوسد مارکریت نیز دست خود را پیش برد مشارالیها دهان پیش برده دست او را بوسید و در اثنای بوسیدن کاغذی کوچک لوله کرده داخل آستین مارکریت کرد هر چند دور شدن مادام دسو از محل خود بسیار بچابکی و چالاکی صورت یافت اما باز کاترین دید و درست انوقتیکه دست مارکریت را میبوسید برگشت و بانطرف نگاهی کرد که این هر دو نگاه او را دیدند و خود را جمع‌اوری کردند. و مادام دسو فورا بمحل خود معاودت کرد. بعد از انکه ملکه از استماع خطبه فراغت یافت با دست بمارکریت اشاره کرد که نزدیک شود. و او نیز اطاعت کرد. چون نزدیک شد کاترین باو گفت فرزند معلوم است که با مادام دسو کمال خصوصیه را دارید؟ - مارکریت تبسمی نمود و چهره خود را ترش و منقبض کرده و گفت مادام مار آمد دستم را گزید و رفت. – کاترین خندید و گفت معلوم است شما زیاد حسود میباشید! – مارکریت گفت اشتباه کرده‌اید مادام من حسود نیستم اما اینقدر است دوست و دشمن خود را فرق میدهم و کسیکه مرا دوست ندارد و بغض مرا در دل گرفته من نیز او را دوست ندارم و کینه او را در دل دارم. و اگر اینطور نبودم دختر شما نمیشدم. کاترین تبسمی کرد بقسمی که بمارکریت معلوم شد که اگر شبهه بمادرش عارض شده بود زایل شده است. در این بین زوار تازه بدرمنه گورستان رسید و کاترین متوجه انطرف شد انصحبت قطع گردید. دوک دکیز با جماعتی از نجبا و اصلزادگان که از خونریزی تازه بهیجان آمده بودند و تختی را دور کرده رسیدند برابر شاه ایستادند و از تخت دوشس دنور بیرون آمد. شاه فرمود به به دوشس خوشگله ماست که چکیده کاتولیک است از فرط غیرت شنیدم که دیشب از روزنه پنجره بضرب سنگ یکی را از طایفه ضاله کشت چنین است دوشس؟ - دوشس بالمره سرخ شده و در حضور شاه زانو زده و عرض کرد برخلاف یک کاتولیکی را که هوگنوها میخواستند بکشد من از دست انها گرفته و از مرگ نجات دادم. – شاه فرمود بسیار خوب خدمت بمن کردن دو قسم است یا هوگنوها را هلاک نمودن یا کاتولیکها را نجات دادن همه خدمت بمن است هر کس هر چه بتواند بکند. در اینوقت که مردم میدیدند که شاه چقدر اظهار التفات بدوک دکیز و خانواده او دارد یکمرتبه آواز برآوردند که زنده باد شاه و زنده باد دوک دکیز و زنده باد مس. ملکه کاترین بدوشس گفت که با ما بلور خواهی آمد؟ - مارکریت که پهلوی او بود دستی آهسته بدست او زد که دوشس اشاره را فهمید و گفت نه مادام مگر اینکه حکم بفرمایید والا با ملکه ناوار در شهر کاری داریم – کاترین پرسید چه کاریست که دو نفر معا میخواهید انجام بدهید؟ - مارکریت گفت بعضی کتابهای قدیم بلغه یونانی هست که در برج سنت ژاکه لا بوشره بودیعت نهاده‌اند میرویم انها را ببینیم – شارل گفت تو بهتر از این تما میتوانی بکنی که آخرین هوگنو را از فراز پل مونیر برود خانه سن چطور میاندازند- دوشس دنور گفت اگر امر اعلیحضرت باشد میرویم کاترین متشککانه نظری بر انها نمود. مارکریت که از کمینگاه ان نظر را دید. خود را مضطرب ساخته باضطراب باطراف نظر میکرد. کاترین پرسید پی چه میگردی گفت مادام دسو را نمیبینم آیا بلور برگشته؟ - کاترین گفت وقتیکه من میگویم تو حسود هستی خلاف نمیگویم. بعد بدوشس گفت این را ببر. مارکریت باز قدری باطراف نظر کرده و اهسته بگوش دوشس گفت مرا زودتر از اینجا ببر که هزار گونه حرف با شما دارم. دوشس تعظیمی بشاه و کاترین کرده و بعد متوجه بمارکریت شده و گفت علیا حضرت میل دارید که سوار تخت بنده بشوید؟. – گفت بدیده منت دارم لیکن شما مجبور میشوید که فیما بعد مرا بلور برگردانید. – دوشس گفت خودم و آدمهام تمام متعلق بعلیا حضرت شماست. مارکریت بتخت سوار شد و دوشس را هم پیش خود خواند که با احترام تمام آمد و در پیش نشست.

کاترین و ملتزمین رکابش نیز حرکت بطرف لور کردند و از همان راهی که آمده بودند مراجعت نمودند. و در اثنای راه کاترین بدون اینکه سخن را قطع نماید بگوش شاه تفصیلی میگفت و اشاره بطرف مادام دسو میکرد. و هر بار شاه میخندید اما خنده که بمراتب سخت‌تر از تهدید بود. اما مارکریت بعد از انکه دید تخت براه افتاد و مطمئن شد که از مدنظر کاترین دور شده. کاغذ مادام دسو را از آستین خود درآورده و این کلمات را خواند بمن حکم شده است که امشب دو کلید بدهم بشاه ناوار یکی کلید همان اطاقی که در او محبوس است و دیگری کلید اطاق خودم را. و بمن حکم شده که بعد از انکه وارد اطاق من گردیدند درانجا نگهدارم تا ساعت شش صبح. حال علیا حضرت شما درست فکر نمایند که چه باید بکنند و وجود مرا چندان مهمل و بیمصرف نشمارند مارکریت بعد از خواندن زیر لب گفت واضح است این زن بیچاره را آلت قرار داده‌اند از برای تمامی ما بیچارگان. اما حالا ببینیم لارن مارغو را چنانکه برادرم شارل میگوید باین سهولت میتوان مغلوب کرد یا نه. دوشس که مارکریت را مشغول خواندن کاغذ دید پرسید که از کیست اینکاغذ که شما را اینقدر مشغول ساخته مارکریت گفت اوه دوشس هزار فقره سخن دارم که بشما بگویم و کاغذ را پاره کرد و بصحرا ریخت.