فروغی بسطامی (غزلیات)/گفتی که وقت سحر سویت کنم گذری
ظاهر
گفتی که وقت سحر سویت کنم گذری | ترسم ز پی نرسد این شام را سحری | |||||
خواهم که با تو شبی در پرده باده خورم | گر خون من بخوری ور پردهام بدری | |||||
آغاز هر طربی انجام هر طلبی | هم ماه نوش لبی و هم سر و سیمبری | |||||
سرچشمهی نمکی خورشید نه فلکی | هم فتنهی ملکی هم آفت بشری | |||||
دل بند و دل گسلی، در دلبری مثلی | هم در حضور دلی هم غایت از نظری | |||||
بی پرده گر قدمی سوی چمن بچمی | هم جیب غنچه دری هم آب گل ببری | |||||
بگشا به بذله دهن نرخ شکر بشکن | زیرا که وقت سخن شیرینتر از شکری | |||||
در شاه راه طلب جانم رسید به لب | لیکن ز سر لبت هیچم نشد خبری | |||||
در عین خسرویم مملوک خویش بخوان | افزوده کن ز کرم بر قدر من قدری | |||||
یارب میان تو را هیچ آفتی نرسد | کز بهر کشتن من خوش بستهای کمری | |||||
هر دم ز شوق لبت در خون تپیده دلی | هر سو ز دست غمت در پا فتاده سری | |||||
تا کی خبر نشوی از حال خستهدلان | گویا ز عدل ملک یک باره بی خبری | |||||
سلطان روی زمین بخشنده ناصردین | کز جود متصلش رفت آب هر گهری | |||||
ماهی که تیره نمود روز فروغی خود | از وی ندیده فلک تا بندهتر قمری |