فروغی بسطامی (غزلیات)/گر عارف حق بینی چشم از همه بر هم زن
ظاهر
گر عارف حق بینی چشم از همه بر هم زن | چون دل به یکی دادی، آتش به دو عالم زن | |||||
هم نکتهی وحدت را با شاهد یکتاگو | هم بانگ اناالحق را بر دار معظم زن | |||||
هم چشم تماشا را بر روی نکو بگشا | هم دست تمنا را بر گیسوی پر خم زن | |||||
هم جلوهی ساقی را در جام بلورین بین | هم بادهی بیغش را با سادهی بی غم زن | |||||
ذکر از رخ رخشانش با موسی عمران گو | حرف از لب جان بخشش با عیسی مریم زن | |||||
حال دل خونین را با عاشق صادق گو | رطل می صافی را با صوفی محرم زن | |||||
چون ساقی رندانی، می با لب خندان خور | چون مطرب مستانی نی با دل خرم زن | |||||
چون آب بقا داری بر خاک سکندر ریز | چون جام به چنگ آری با یاد لب جم زن | |||||
چون گرد حرم گشتی با خانه خدا بنشین | چون می به قدح کردی بر چشمهی زمزم زن | |||||
در پای قدح بنشین زیبا صنمی بگزین | اسباب ریا برچین، کمتر ز دعا دم زن | |||||
گر تکیه دهی وقتی، بر تخت سلیمان ده | ور پنجه زنی روزی، در پنجه رستم زن | |||||
گر دردی از او بردی صد خنده به درمان کن | ور زخمی از او خوردی صد طعنه به مرهم زن | |||||
یا پای شقاوت را بر تارک شیطان نه | یا کوس سعادت را بر عرش مکرم زن | |||||
یا کحل ثوابت را در چشم ملائک کش | یا برق گناهت را بر خرمن آدم زن | |||||
یا خازن جنت شو، گلهای بهشتی چین | یا مالک دوزخ شو، درهای جهنم زن | |||||
یا بندهی عقبا شو، یا خواجهی دنیا شو | یا ساز عروسی کن، یا حلقهی ماتم زن | |||||
زاهد سخن تقوی بسیار مگو با ما | دم درکش از این معنی، یعنی که نفس کم زن | |||||
گر دامن پاکت را آلوده به خون خواهد | انگشت قبولت را بر دیدهی پر نم زن | |||||
گر هم دمی او را پیوسته طمع داری | هم اشک پیاپی ریز هم آه دمادم زن | |||||
سلطانی اگر خواهی درویش مجرد شو | نه رشته به گوهر کش نه سکه به درهم زن | |||||
چون خاتم کارت را بر دست اجل دادند | نه تاج به تارک نه، نه دست به خاتم زن | |||||
تا چند فروغی را مجروح توان دیدن | یا مرهم زخمی کن یا ضربت محکم زن |