فروغی بسطامی (غزلیات)/گر بدین گونه سر زلف تو افشان ماند
ظاهر
گر بدین گونه سر زلف تو افشان ماند | هر چه مجموعه دل هاست پریشان ماند | |||||
چو درآیم خم زلف تو به چوگان بازی | ای بسا گوی که در حسرت چوگان ماند | |||||
واقف از معنی خورشید ازل دانی کیست | آن که در صورت زیبای تو حیران ماند | |||||
حال در ماندهی عشق تو نمیداند چیست | دردمندی که در اندیشهی درمان ماند | |||||
هر نظرباز که بیند لب خندان تو را | تا قیامت سرانگشت به دندان ماند | |||||
یک سحر کاش که در دامن گلزار آیی | تا گل از شرم رخت سر به گریبان ماند | |||||
بی تو از هیچ دلی صبر نمیباید ساخت | کاین محال است که در عالم امکان ماند | |||||
گفتم آباد توان ساخت دلم را گفتا | حسن این خانه همین است که ویران ماند | |||||
جز ندامت ثمری عشق ندارد آری | هر که شد در پی این کار پشیمان ماند | |||||
کف بزن کام بجو باده بخور ساده بخواه | کادمیزاده دریغ است که حیوان ماند | |||||
گر به تحقیق تویی قاتل صاحب نظران | نیک بخت آن که سرش بر سر میدان ماند | |||||
راستی جز خم ابروی تو شمشیری نیست | که به شمشیر شهنشاه سخن دان ماند | |||||
ظل حق ناصردین ماه فلک، شاه زمین | آن که در بزم به خورشید درخشان ماند | |||||
مدحت خسرو اسلام فروغی بسرای | تا همی نام تو بر صفحه دوران ماند |