فروغی بسطامی (غزلیات)/کنون که صاحب مژگان شوخ و چشم سیاهی
ظاهر
کنون که صاحب مژگان شوخ و چشم سیاهی | نگاه دار دلی را که بردهای به نگاهی | |||||
مقیم کوی تو تشویش صبح و شام ندارد | که در بهشت نه سالی معین است و نه ماهی | |||||
چو در حضور تو ایمان و کفر راه ندارد | چه مسجدی چه کنشتی، چه طاعتی چه گناهی | |||||
مده به دست سپاه فراق ملک دلم را | به شکر آن که در اقلیم حسن بر همه شاهی | |||||
بدین صفت که ز هر سو کشیدهای صف مژگان | تو یک سوار توانی زدن به قلب سپاهی | |||||
چگونه بر سر آتش سپندوار نسوزم | که شوق خال تو دارد مرا به حال تباهی | |||||
به غیر سینهی صد چاک خویش در صف محشر | شهید عشق نخواهد نه شاهدی، نه گواهی | |||||
اگر صباح قیامت ببینی آن رخ و قامت | جمال حور نجویی، وصال سدره نخواهی | |||||
رواست گر همه عمرش به انتظار سرآید | کسی که جان به ارادت نداده بر سر راهی | |||||
تسلی دل خود میدهم به ملک محبت | گهی به دانهی اشکی، گهی به شعله آهی | |||||
فتاد تابش مهر مهی به جان فروغی | چنان که برق تجلی فتد به خرمن کاهی |