فروغی بسطامی (غزلیات)/هر سر که به سودای خط و خال تو افتد
ظاهر
هر سر که به سودای خط و خال تو افتد | چون سایه همه عمر به دنبال تو افتد | |||||
واقف شده از حال شهیدان تو در حشر | هر دیده که بر نامهی اعمال تو افتد | |||||
آن چشم که بندد نظر از منظر خورشید | چشمی است که بر جلوهی تمثال تو افتد | |||||
آن کار که جز دادن جان چاره ندارد | کاری است که با غمزهی قتال تو افتد | |||||
هر کس که خبر شد ز گرفتاری من گفت | بیچاره اسیری که به احوال تو افتد | |||||
ای مرغ دل ار باخبر از لذت دامی | میکوش به حدی که پر و بال تو افتد | |||||
ای خواجه گر این است طبیب دل عشاق | مشکل که به فکر دل بدحال تو افتد | |||||
فالی بزن ای دل ز پی دولت وصلش | باشد که خود این قرعه به اقبال تو افتد | |||||
از شعلهی آه تو فلک سوخت فروغی | آتش به سراپردهی آمال تو افتد |