فروغی بسطامی (غزلیات)/نه حسرت وصالش از دل به در توان کرد
ظاهر
نه حسرت وصالش از دل به در توان کرد | نه صبر در فراقش زین بیشتر توان کرد | |||||
تا وقت باز گشتن چندی عزیز باشی | یک چند از آن سر کو عزم سفر توان کرد | |||||
گر بوسهای توان زد یاقوت آن دو لب را | یک عمر ازین تمنا خون در جگر توان کرد | |||||
گر کام جان توان یافت از روی و موی دلبر | روزی به شب توان برد، شامی سحر توان کرد | |||||
گر بر مراد بلبل آن شاخ گل بخندد | دامان گلستان را از گریهتر توان کرد | |||||
گر دامن جوانان افتد به دست ما را | پیرانه سر به عالم خود را سمر توان کرد | |||||
هر جا که حسن معشوق سرگرم جلوه گردد | جز عاشقی مپندار کار دگر توان کرد | |||||
در هر کمین که آن ترک تیر از کمان گشاید | دل را هدف توان ساخت جان را سپر توان کرد | |||||
کارم به جان رسیدهست از ناصبوری دل | پنداشتم کز آن رو قطع نظر توان کرد | |||||
از من به کوی محبوب بیقدرتر کسی نیست | کی در غم محبت صبر آن قدر توان کرد | |||||
از کوی می فروشان جایی کجا توان رفت | کانجا غم جهان را خاکی به سر توان کرد | |||||
گر سر زند ز مشرق آن آفتاب خوبی | هر ذره را فروغی چندین قمر توان کرد |