فروغی بسطامی (غزلیات)/مصوری که تو را چین زلف مشکین داد
ظاهر
مصوری که تو را چین زلف مشکین داد | ز مشک زلف تو ما را سرشک خونین داد | |||||
فدای خامهی صورت گری توان گشتن | که زیب عارضت از خط عنبرآگین باد | |||||
گرهگشایی کارم کسی تواند کرد | که تار زلف خم اندر تو را چین داد | |||||
من از دو زلف پراکندهی تو حیرانم | که جمع دل شدگان را چگونه تسکین داد | |||||
همان که سکهی شاهی به نام حسن تو زد | صلای عشق تو بر عاشقان مسکین داد | |||||
ز تلخ کامی فرهاد کی خبر دارد | کسی که بوسه دمادم به لعل شیرین داد | |||||
مهی ز مهر می از شیشه ریخت در جامم | که خوشهی عرقش گوش مال پروین داد | |||||
چنان حبیب خجل شد ز اشک رنگینم | که در حضور رقیبم شراب رنگین داد | |||||
کمر به کشتن من نازنین نگاری بست | که خون بهای مرا از کف نگارین داد | |||||
ببین چه میکشم از دست پاسبان درش | که میبرم به در شاه ناصرالدین داد | |||||
خدیو روی زمین آفتاب دولت و دین | که کمترین خدمش حکم بر سلاطین داد | |||||
شکوه افسر و فر و سریر و زینت کاخ | که تخت را قدمش صدهزار تمکین داد | |||||
کدام اهل دل امشب دعای شه میکرد | که جبرئیل امین را زبان آیین داد | |||||
شها برای فروغی همین سعادت بس | که پیش تخت تو بختش لسان تحسین داد |