فروغی بسطامی (غزلیات)/مرا زمانه در آن آستانه جا دادهست
ظاهر
مرا زمانه در آن آستانه جا دادهست | چنین مقام کسی را بگو کجا دادهست | |||||
خوشم به آه دل خسته خاصه در دل شب | که این معامله را هم به آشنا دادهست | |||||
تو مست گردش پیمانهاش چه میدانی | که دور نرگس ساقی به ما چهها دادهست | |||||
به خون من صنمی پنجه را نگارین ساخت | که کشته را ز لب لعل خون بها دادهاست | |||||
چنان ز درد به جان آمدم که از رحمت | طبیب عشق به من مژدهی دوا دادهست | |||||
به تشنه کامی خود خوش دلم که خضر خطش | مرا نوید به سر چشمهی بقا دادهست | |||||
به خون خویش تپیدیم و سخت خرسندیم | که آن دو لعل گواهی به خون ما دادهست | |||||
خبر نداشت مگر از جراحت دل ما | که زلف مشک فشان بر کف صبا دادهست | |||||
خراش سینهی صاحبدلان فزونتر شد | تراش خط مگر آن چهره را صفا دادهست | |||||
کمال حسن به یوسف رسید روز ازل | جمال وجه حسن دولت خدا دادهست | |||||
مهی نشانده به روز سیه فروغی را | که آفتاب فروزنده را ضیا دادهست |